با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

نوازشِ اسم

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۵۳ ب.ظ

پارسال آذر بود که از یزد برگشتم. تمام تلاش هایم برای بیشتر ماندن در یزد موثر بود و من جزء آخرین نفراتی بودم که دفاع کردم اما تا ابد که نمی شد آنجا ماند. مخصوصا وقتی که همه ی رفقایت رفته باشند و تو باشی و فضای پر از خاطرات و دل تنگی...
برگشتم به شهر خودم. شهری که همه چیزش غریبه بود. شهری که دیدن آدم هایش مرا به تعجب وا می داشت حتی پاییز و زمستانش فرق داشت. برگشتم به وطنم. وطنی که وقتی در آن حضور داشتم بیش تر از همیشه احساس غربت میکردم. وطنی که همه در آن غریبه بودند و من به جز خانواده و اقوام کسی را نمیشناختم.
وقتی برگشتم من بودم و یک شهرِ بی"دوست" و احساس خفه کننده ی تنهایی... انگیزه ای برای ارتباط دوباره با دوستان قدیمی نداشتم. اصلا وقتی مشترکات اساسا از بین رفته باشند جایی برای دوستی باقی نمی ماند.
برای همین تصمیم گرفتم روزگار جدیدی را شروع کنم و دوستان تازه ای پیدا کنم اما کسی من را به عنوان دوست جدید به دنیای خودش راه نمی داد. سر همه شلوغ بود و حلقه ی دوستان تنگ تنگ! دریغ از یک جای خالی برای دل تنهای من... کم کم عادت کردم به این وضع جدید و به آن ها حق دادم که نخواهند مرا دوست خودشان بدانند. فهمیدم دوستی عمیق تحت شرایط خاصی به وجود می آید... وقت می خواهد ... زمان می خواهد... حوصله می خواهد... فداکاری و گذشت می خواهد...
اما روزگار بدی را گذراندم تا این را فهمیدم. روزگاری سخت... خیلی سخت.
دیگر زندگی ام عوض شد. همین که اسم آدم ها را میشناختم برایم بس بود که کمتر احساس غربت کنم. همین که میدانستم مهتاب نامی را در هیئت دیده ام و با ضحی نامی نقاشی کشیدم و با سارا انجمن رفتم و با انسیه سادات شب شعر رفتم و وتر را چند باری دیدم و به دیدن بچه های هیئت مکتب الهادی رفتم... همین که در این شهر شلوغ چند نفری را به اسم شناختم برایم بس بود و من را راضی می کرد. همین که چند دوست مجازی پیدا کردم خیلی خوشحال کننده بود. وقتی با فاطمه چت میکردم پرواز میکردم. شاید او هم متوجه این احساس من می شد که برایم بیشتر از بقیه وقت می گذاشت.

یک مرتبه به خودم آمدم و دیدم در این حجم انسان هایِ خاکستریِ تهران عده ای برایم رنگی شدند و من زیر سایه ی نوازش اسمشان آرام گرفتم. حتی بدون حرف... حتی بدون نگاه...
 

  • مداد رنگی