با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوابگاه» ثبت شده است

جزیره ی من قانون خودش را دارد...*

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۲۶ ب.ظ

اتاق 112 هم در نوع خودش جالب بود. من چیزهایی به چشم خودم دیدم که باورش، هم برایم سخت بود و هم عجیب...
این اتاق به بچه های پروژه ای تعلق دارد و هر کسی که پایان نامه دارد و برای دفاع و کرکسیون** آمده، باید اینجا سکنی بگزیند. عضو ثابت این اتاق که طبق معمول همیشه این جانب بودم! که با کمال آرامش!!! پایان نامه ام را کار می کنم.

این اتاق قانون خودش را دارد. اینجا دیگر لوس بازی معنایی ندارد. که خودت را تحویل بگیری و بگویی:
"برای من مهم است هم اتاقی ام چه کسی می خواهد باشد!!! مگر می شود با هر کسی زندگی کرد؟؟؟  من که با فلان تیپ اصلا کنار نمی آیم."
نه! اصلا از این خبر ها نیست! هر کسی می آید باید بدون بهانه پذیرایش باشی...
همه در این اتاق می دانند که قرار نیست تا آخر سال با هم باشند. به خاطر همین با روی خوش همدیگر را می پذیرند. اشتباهات را راحت می بخشند. و کاملا حواسشان به دیگری هست که مبادا کاری انجام دهند و باعث ناراحتی طرف مقابل باشند..با هر عملی و هر کاری به هم اتاقی ها نگاه می کنند که ببینند از کارشان کسی اذیت می شود؟ اثری از ناراحتی در چهره ی کسی دیده می شود یا خیر؟ اینجاست که معنی واقعی احترام و مراعات را می فهمیم. زیرا  دیدگاه همه این است:
 

"ما که رفتنی هستیم، بگذار بهترین خاطره ها را به جا بگذاریم."


حال بیایید این ماجرا را از زاویه دیگر نگاه کنیم. اگر ما قرار بود یک سال با هم زندگی کنیم چه می شد؟
من فقط عکس العمل احتمالی را می گویم:
به محض اینکه می فهمی هم اتاقی ات کیست عزا می گیری و کلی غصه می خوری... بلافاصله به مدیریت مراجعه می کنی که اتاقت را عوض کند... تمام تلاشت را به کار می بندی که هر جور شده اتاق دیگری پیدا کنی. 
وقتی نشد فکر کردن هایت شروع می شود که به چه صورت گربه را دم حجله بکشی؟....
و این یعنی شروع یک کشمکش طولانی...


البته من مهم بودن دوست و هم نشین خوب را نفی نمی کنم.
اما به خودم می گویم اگر از قضا کسی وارد زندگی ات شد که کارهایش را نپسندیدی، فکر کن که زندگی کوتاه است و ما رفتنی هستیم... تا جایی که امکان دارد مدارا کن و تلاشت این باشد که بهترین خاطره ها را برایش بسازی!



*اقتباس همراه با تغییری کوچک از پایان نامه ی پرستو...
** correction

  • مداد رنگی

دیوانگی

شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۱، ۰۷:۱۴ ق.ظ

یعنی دیوانگی از کلام و کار کردن بچه های نقاشی می بارد...

 

در کارگاه یکی استخوان دنده ی گوسفند* (در قطع خیلی بزرگ) پیدا کرده است و می خواهد از روی آن طراحی کند! با همان بوی تعفنی که دارد جلویش گذاشته و کار می کند! و تازه می گوید من از بویش اذیت نمی شوم! (در نهایت که اذیت شدن ما را دید، خیلی لطف کرد و آن را در یک دیگ جوشاند که بو ندهد)

آن یکی با نخ های قالی کلنجار میرود که اثر هنری خلق کند... آن یکی با چرم کیف میدوزد برای کسب روزی حلال!

یکی دیگر ویولن تمرین می کند با صدای سرسام آور...

ما هم که مدام نگران مورچه هایی هستیم که از روی بوممان رد می شوند. و اگر مورچه ای از زیر قلمو سالم (بدون شکستن حتی یک پا) در بیاید از خوشحالی فریاد می زنیم که: "آخجون، مورچه زنده اس!"

یعنی دیوانه تر از هنری ها فقط خودشونن!

 


* بچه ها میگن کتف گاو بوده! :))))))))))))))))

  • مداد رنگی

تکنیک من درآوردی!!!

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۳۷ ق.ظ

نقاشی کردن هم عالمی دارد و البته نقاش ها هم. بعضی از نقاش ها مثل آدم نقاشی می کنند! دقیقا مثل آدم. تر و تمیز و مرتب، سر بوم می نشینند و رنگ می گذارند و کار می کنند و کار می کنند. پرستو از آن نقاش هایی است که عجیب آدم است. همیشه وسایلش خیلی مرتب و سازماندهی شده کنارش است.
حالا من! می خواستم تکنیکی جدید کشف کنم و عاشق لفظ دهن پر کنش بودم: mixed media که حالم اساسی گرفته شد. الان توضیح می دهم. راستش کار من برگرفته از المان های کهکشان و سحابی است. برای این، نیاز به بافت های دودی و ابر و بادی داشتم. نمونه ی آن در کاغذ های ابر و باد که برای خوشنویسی از آن استفاده می شود به چشم می خورد. تا اینجا خوب است... وقتی مشکل پیدا می کند که آدم! بخواهد این کار را در قطع 120 در 90 روی بوم انجام دهد. برای انجام این کار حوضچه ای ساختم و آن را پر از آب کردم که مثلا به آن فرم های ابر و بادی برسم...
شب اول حوض را سطل سطل پر کردیم و وقتی کار تمام شد آن را مثل آدم! سطل سطل خالی کردیم(با کمک پرستوی عزیز) شب بعد خواستم زرنگی کنم. حوض را در جایی سرامیکی که چاه فاضلاب هم داشت قرار دادم که وقتی کار تمام شد بلافاصله  همه ی آب را خالی کنم!!!!
اما اصلا به فکرم هم نرسید چه گندی خواهد خورد! بلا فاصله بعد از خالی کردن حوض همه ی رنگ های روغنی به زمین و دیوار چسبید! رنگ روغن هم که با آب پاک نمی شود. این شد که چند بار تمامی مکان را با تینر روغنی تمیز کردم!! کاش همین جا ختم می شد! تینر روغنی، از آنجا که از اسمش پیدا است متشکل از روغن است. این شد که برای پاک کردن آن روغن،مجبور شدم چند بار با تاید به جان مکان بیافتم. آن هم نه یکی دو بار! چهار بار!
دست و بال خود را نیز با همین روش شستم و در نهایت به غلط کردن افتادم که دیگر از این غلط ها نکنم!

* اگر اینجا خارج! بود، فیلم این مصیبت را در سایت برادر، یوتیوب قرار میدادم تا همه نظاره گر شاهکار های این دختر دیوانه باشند!
** بعد از تفکر فراوان به این نتیجه رسیدم که دیدن دوباره ی سریال یانگوم (چند هفته پیش) تاثیر بسزایی در خریت اینجانب داشته است! لذا توصیه اکید دارم که از دیدن سریال های کره ای شدیدا اجتناب کنید!!!
*** از آنجایی که این تکنیک به نتیجه نرسید موقتا کنارش گذاشتم.

  • مداد رنگی

صدای ما را از اتاق 112 می شنوید!

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۸ ق.ظ

بعد از دو روز خوابیدن در نماز خانه اتاق ۱۱۲ را که قبل از آن انباری!!! خوابگاه بوده است را برای پروژه ی یک ماهه به ما اعطا نمودند. و از قضا چه مناسب است لفظ انباری برای آن.
کاش نامناسب بودن این اتاق به کثیف بودن و طراحی نا مناسب آن ختم می شد!
این اتاق دو پنجره ی شیشه ای بزرگ دو در سه متر دارد. که یکی دقیقا در آشپزخانه باز می شود و یکی در سالن ورودی. یعنی وقتی پنجره باز شود می شود بچه ها را در حال پخت و پز در آشپزخانه تماشا کرد! علاوه بر این دو پنجره، یک پنجره ی شیشه ای یک در سه متر هم دارد که در راهروی طبقه زیرزمین باز می شود (اتاق ما به اندازه ی نیم طبقه از زیرزمین بالاتر است)
حالا ماجرا به این ختم نمیشود. یک روشنایی دو در چهار متر وجود دارد که تا پشت بام (طبقه ی سوم ) ادامه پیدا کرده و از این طریق اتاق ما به اتاق بالا متصل می شود. و باز هم این روشنایی بین ما و اتاق کناری مشترک است. (گویا این دو اتاق قبلا یک اتاق بوده!) به همین دلیل یک عدد حفره ی یک در یک متری بین ما و اتاق کناری موجود می باشد.
این اتاق یعنی نهایت صدا و نهایت نور! صدای ظرف شستن. بچه ها در حال آشپزی. صدای مدیریت خوابگاه، تاسیسات و بچه ها از توی سالن. صدا از راهروی پایین. از اتاق بالا و اتاق کناری....
فقط زمانی میشود خوابید که همه ی بچه های خوابگاه خواب باشند و قبل از خواب باید تمام چراغ های راهروی پایین و بالا و آشپزخانه و سالن خاموش شود. با تمام این کارها باز هم به خلوت و تاریکی دلخواه نمی رسی!
این، برای منی که با کوچک ترین صدا از خواب بیدار می شوم یعنی فاجعه! که باعث میشود سر درد بی سابقه ای را تحمل کنم.

 

با تمام این ها من این اتاق را دوست دارم چون بزرگ ترین نعمت دنیا با من است: پرستو!
بدون او دست و دلم به کار نمی رفت. با آمدنش وسایل اتاق و تخت ها را جا به جا و مرتب کردیم و فرش!!!* انداختیم. الان اتاقمان خیلی دوست داشتنی شده ... 


*خوابگاه باغ ملی (محل اسکان هنری ها) فرش ندارد. فقط موکت است. احتمالا به خاطر رنگی نشدن آن ها به ما فرش نمی دهند. (البته حق هم دارند)
ولی ... چون اینجا قبلا انباری بوده! یک فرش زیبای قرمز در آن جا مانده است!

  • مداد رنگی

اتاق ما

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۴۲ ب.ظ

صبح رسیدم. همین که وارد خوابگاه شدم اتاق ترم پیش خودمان را دیدم.(به خاطر اینکه وقتی داخل می شوی اولین اتاقی است که دیده می شود)... قلبم لرزید ... چشمانم را بستم و به سمت نمازخانه رفتم.
این دو روز هم از رفتن به آنجا دوری می کردم و مسیر رفت و آمدم را طوری انتخاب می کردم که از جلوی اتاق 206 عبور نکنم.

 

تا اینکه سیده گفت:" آینه ی تزئینی که پرستو درست کرده بود روی یخچال جا مانده. برو و بیارش."
منم گیج و مات و مبهوت ... که آخر من چگونه می توانم بروم و آنجا را ببینم.
...
......
با اصرار هدهد میرویم. با دستان لرزان در میزنم و داخل می روم اما ...
همه چیز با تصورات من خیلی فاصله دارد. اینجا دیگر اتاق ما نیست! همه چیز عوض شده ... هیچ چیز به زیبایی سابق نیست. پرده های توری سفید را ترم پیش باز کرده بودیم و حالا پرده های سبز رنگ خوابگاه نمای بدی به اتاق داده بود. خبری از رومیزی قرمز خوش رنگمان نبود. گلدان گل رز... درختچه ی کوهی ( که من به او می گویم درختچه ی ستاره ای ) ... تخت های مرتب و اتاق با سلیقه... از همه مهم تر دیگر هدهدی آنجا نیست. پرستویی... سیده ای...
206 را برای این دوست داشتم که با دوستان خوبم آنجا زندگی می کردم. 206 بدون بچه های با صفایش هیچ لذتی ندارد... بدون خدیجه... بدون زهرا... بدون زهره... الناز... بهناز... پرستو... سیده... هدهد...
آنجا فقط یک مکان بود... سر پناهی برای خوشی های ما....

 

  • مداد رنگی

مخلوط

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۱، ۰۲:۱۹ ب.ظ

۱- گریه ناک ترین صحنه موقع خالی کردن اتاق: باز کردن پرده های اتاق که نشونم داد دیگه همه چی تمومه!


۲- توصیه به دانشجویان هنر: اگر به هر دلیلی کار پیدا نکردید و افسرده و غمگین شدید. خیلی نگران نباشید... به باربری ها سری بزنید. قول میدهم با شنیدن اندکی از تجربیات شما در این زمینه حتما استخدامتان می کنند! (یادتون نره روز باربر رو حتما به من تبریک بگین.! چون رکورد تاریخ رو زدم!)


۳- از چند روز قبل فکر می کردم تمام مسیر ۹ ساعته برگشت را به خاطر تمام شدن دوران پر از آرامش و شروع یک تابستان پر از دغدغه گریه خواهم کرد. حدسم درست بود گریه کردم اما نه برای گذشته و آینده! برای روز پر مکافاتی که داشتم تا چند ساعت گریه کردم که الحمدلله بغل دستی ام به فریادم رسید.


۴- صبح رسیدم. به برادر می گویم شهر تغییر کرده! می گوید: نمی دانم... کمی فکر می کنم و می گویم: آهان درخت ها سبز شده!!! وقتی رفتم درخت ها تازه جوانه نزده بودند!


۵-سلام ها و خدا حافظی های جالب:
مادر: خداحافظ خانه ی خلوت... خداحافظ خانه ی مرتب!
برادر: خداحافظ آرامش من ... خداحافظ اتاق من!
طیبه: خداحافظ استقلال! خدا حافظ پول تو جیبی های کلان!
من: سلام! غذاهای پر چرب :))))) (و همزمان شدن این حرف با اخم مادر!)


۶-رسیدم . فکر می کنم از کجا کارهایم را شروع کنم...
مادر می گوید: من برایت برنامه ریزی کردم!
من: ؟؟؟؟؟؟؟
مادر: برنامه ات این است...  خواب... خوراک... استراحت!
من : بببببببللللللللللله!


۷-به طیبه می گویم بیا فردا به شاه عبد العظیم برویم. مادر از دور اشاره می کند نه! با قانون خواب و استراحت هم خوانی ندارد! خدا عاقبتمان را بخیر کند!


۸-مادر یکی از کوزه ها را دیده و می گوید: اینکه ناقصه! بدون پاسخ لبخند میزنم: او ادامه می دهد: "هجی همه کاریات دیاریه" ( اصطلاحی در زبان لری حدودا با این معنی : تو که هیچ وقت کارت به آدمیزاد نرفته!)........... بقیه کوزه ها رو ببینه چی میگه؟؟؟!!!!

عید همگی مبارک!
خیلی خیلی خیلی التماس دعا!

  • مداد رنگی

کلاغ پر

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۱، ۰۶:۱۷ ب.ظ

امروز:
هدهد ..... پر!
پرستو ..... پر!

فردا:
سیده ..... پر!
سیده که پر نداره! خودش خبر نداره!

 

  • مداد رنگی

اتاق ما

شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۱، ۱۰:۱۷ ق.ظ

این روز های شلوغ و پر کار تحویل، هیچ کدام در اتاق کار نمی کنیم. هر کس جایی برای کار کردن دارد.
فقط برای استراحت به اتاق بر می گردیم. اتاقی که بر خلاف روال شب های تحویل مثل همیشه کاملا مرتب است...
کسی پرسید چرا در اتاق خود کار نمی کنید؟
در جواب باید بگویم:

اتاق ما جایی است برای آرامش... استراحت...
برای گپ زدن... خندیدن...
برای نگاه های پر از محبت و لذت بردن...
برای دور هم بودن... آرام گرفتن...

اتاق ما خانه ی ماست...
 

 

  • مداد رنگی

بوی بهار نارنج فراموشم نمی شود... هرگز!

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۱، ۱۰:۳۳ ب.ظ

حضرت محمد (ص): "مومن، با اشتهای خانواده اش غذا می خورد و منافق، خانواده اش با میل و اشتهای او غذا می خورند"
معروف است که حضرت محمد(ص) بر هیچ غذایی عیب نمی گرفتند. بدون اینکه تفاوتی برای غذا ها قائل شوند، آن ها را میل می کردند و شکر خدا را به جا می آوردند. به طوری که اطرافیان ایشان نمیدانستند که چه غذایی را بیشتر دوست دارند. به چه غذایی بیشتر میل دارند.

خوب!
من این حدیث را حدودا آبان ماه پارسال خواندم! که متاسفانه چندان هم به آن عمل نکردم...
جا دارد که همین جا از هم اتاقی های عزیزم بابت هر گونه تحمیل غذا عذر خواهی کنم. عذر خواهی برای حذف فلفل، مخصوصا از پرستو! و همین طور حذف بادمجان از وعده های غذایی.... از سیده هم معذرت می خواهم که سبزی خشک داخل سالاد را دوست نداشتم! دیگر ...... باز هم ببخشید که از بعد عید به این طرف نگذاشتم تن ماهی بخرید! 
امیدوارم ببخشید! 


حرف هایم بدجور بوی خداحافظی می دهد! حال می دانم که می توانم این روز های آخر را فقط اشک بریزم!
خدا را شاکرم... برای همه ی نعمت هایش!


*ساعت 3:3 است...همین حالا یک آرزو کن! قول می دهم بر آورده شود!

 

  • مداد رنگی

شکسته دل

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۱، ۰۴:۴۶ ب.ظ

امروز که با پرستو به میبد رفته بودیم می خواستیم علاوه بر پخت کار های سفالمان، مقداری هم کاسه و کوزه بخریم...
هر جا که می رفتیم می پرسیدیم که: "آقا! این کوزه های خراب و شکسته و کج و کوله تان را کجا گذاشته اید؟"
بعد هم می گشتیم و بین آنها چیز هایی که به دردمان می خورد جدا می کردیم.
وقتی به فروشنده ها می گفتم :که ما شکسته و خراب و کج و کوله می خواهیم! به یاد صحبت استاد شیخ بهایی می افتادم که می گفت: "خدا... آدمِ دل شکسته، خراب و کج و کوله می خرد... با سر کج پیش خدا برو و در درگاه خدا به هیچ بودن و ناقص بودن خودت اقرار کن... آن موقع است که خدا خریدار تو می شود"

من هم وقتی بین کوزه ها راه می رفتم، در حالی که به دنبال کوزه ی ناقص! و البته دلخواه خود بودم... در دل می خواندم:

" تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری               شکسته قلب من، جانا به عهد خود وفا کن" گزارش تصویری:

  • مداد رنگی

بدون شرح

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۵۷ ب.ظ

سیده و کتابدار شیطنت می کنن...
کتابدار به سیده میگه: پاشو ...پاشو... برو بخواب. وگرنه همه ی این کارا و حرفامون سر از وبلاگ مداد رنگی در میاره!
بله!!!!!!!!!!!!!!

  • مداد رنگی

آزمون شخصیت...

چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۳ ب.ظ

این چند ماه اخیر که بی حوصله تر از سابقم هستم، نسبت به یه سری از آدم ها و رفتار هاشون هم حساسیتم بیشتر شده!
از اونجایی که میدونستم دلچسب نبودن این روابطم بیشتر ناشی از تفاوت های شخصیته و تنها به بی حوصله نبودن من مربوط نمیشه، تصمیم گرفتم از همون اشخاص به نحو زیرکانه ای آزمون شخصیت بگیرمو بهشون هم نگم برای چی می خوام...
بله ...
در کمال تعجب دیدم که هر سه تاشون یه تیپ شخصیتی دارن! باورم نمیشد! تا چند دقیقه فقط می گفتم : الله اکبر!
تجربه ی جالبی بود...به شما هم پیشنهاد می کنم امتحان کنید. اینجا یه آزمون هست که می تونید تیپ شخصیتی خودتون رو پیدا کنید. و اگه تیپ شخصیتی طرف مقابل رو هم بدونید می تونید توی جدول روابط، نوع رابطه بین خودتون و ایشون رو ببینید... 
البته من این جدول روابط رو به دوستام نگفتم! (همونایی که ازشون آزمون گرفتم!) بین خودمون باشه!

 

  • مداد رنگی

پرستو شدن...

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۴۷ ب.ظ

صفایی ندارد ارسطو شدن                خوشا پرگشودن پرستو شدن
تو که پر نداری پرستو شوی               برو درس بخون تا ارسطو شوی


*چند ماهی با بیت اولش صفا می کردیم...اخیرا بیت دومش را در فیس بوک مشاهده کردیم! 
من نمیدونم چرا میگن فیس بوک بده! ببین چه کمک هایی به بشریت می کنه! 

  • مداد رنگی

اوایل* که شب می شد و م. فیروزآبادی می خواست زودتر از بقیه بخوابه... ما خیلی آروم حرف می زدیم که مبادا بیدار بشه. سعی می کردیم هیچ سر و صدایی نکنیم. خوب اتاق هم خیلی ساکت میشد....
یه شب از همون شب های اول، دیدیم یه صدای تق تقی از یه جایی میاد. نمیدونستیم صدای چیه!؟ مدام به این طرف و اون طرف نگاه می کردیم. ولی نمی فهمیدیم چیه. یه کم که دقت کردیم دیدیم. صدا از سمت خانم فیروز آبادی میاد!
آروم رفتیم طرفش... دیدیم بله!!! ایشون خواب نرفتن!!!! و دارن با گوشیشون اسمس میدن یا چیزی رو اون تو یادداشت می کنن... و این صدای تق تقه دکمه های گوشیه! چهار تایی رفتیم بالا سرش و گفتیم "تویی صدا در میاری؟ مگه نخوابیدی؟" اونم از چهره ی متعجب ماها خنده اش گرفته بود و از خنده نمیتونست حرف بزنه!
آخه حداقل به ما هم نمی گفت خواب نیست، که ما انقدر خودمون رو برای ساکت موندن اذیت نکنیم!
شب های بعد با این صدای تق تق می فهمیدیم بیداره و دیگه بلند بلند حرف میزدیم!
اوایل خیلی می خندیدیم سر این قضیه و بهش می گفتیم مثل دارکوب می مونی... اونم از خاطره های دارکوبی که توی حیاطشون بود تعریف می کرد و شکل باز و بسته شدن شونه های روی سرش رو با دستش بهمون نشون میداد!
خلاصه این شد که م. فیروز آبادی شد دارکوب اتاق!
خودش از این اسم مستعار خیلی خوشش نمی اومد. تو وبلاگ قبلیه من گاهی با اسم شانه به سر (اسم دیگه ی دارکوب) کامنت میذاشت. از خدا و دارکوب که پنهون نیست از شما چه پنهون ... من اسم دارکوب رو خیلی دوست داشتم . چون منو یاد اون می انداخت... به خاطر همین مدام اونو استفاده کردم. در این حین خیلی به این فکر می کردیم که به جای دارکوب چی صداش کنیم که هم به شخصیتش بخوره و هم دوستش داشته باشه . اما به نتیجه نمی رسیدیم!
گذشت و گذشت تا این دفعه ای که از خونه اومده بود یه ماجرایی رو تعریف کرد....
قضیه از این قرار بوده که آبجی کوچیکه صبح از خواب بیدارشده و با ناراحتی فراوان به دارکوب گفته که :"صبحی مامان منو بیدار نکرد که هدهد رو ببینم!!!"
دارکوب هم یادش افتاده که اصلا مادرش اون پرنده رو هدهد صدا میکنه ! نه دارکوب.
باهم توی گوگل سرچ کردیم و فهمیدیم که "هدهد دارکوب هست ولی هر دارکوبی الزاما هدهد نیست!!!"
به عبارت دیگه هدهد نوعی از دارکوبه...و اسم دقیق این پرنده ای که م.فیروز آبادی ازش تعریف میکرد هدهده! نه دارکوب!
تا اینو فهمید.ماژیک رو برداشت و اسم دارکوب رو که روی یخچال نوشته بودیم پاک کرد و به جاش نوشت هدهد!!!
 

بله! اینگونه شد که دارکوب به "هدهد"  تغییر نام داد!


*اوایل هم اتاق شدنمون : مهر90
** اولین غزل حافظی که می خوایم حفظ کنیم تصویب شد: ای هدهد صبا به سبا می​فرستمت....

 

  • مداد رنگی

ضعیفه!

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۶ ب.ظ

عجب بابا! سید دست منو گرفته. ول هم نمی کنه.منو می کشونه اون طرف اتاقمون و می خواد دستام رو به تخت ببنده! هر کاری می کنم نمیتونم از دستش فرار کنم. محکم دستام رو گرفته نمی تونم تکون بخورم. به سختی خودمو می رسونم به در. که هر جور شده فرار کنم نمیشه. فقط تونستم ۱۰ سانتی متر در رو باز کنم و یه جیغ ضعیف بزنم شاید دارکوب صدام رو بشنوه...
فایده نداره.. مدام بهش میگم:"بابا نمی خوام جارو کنم. فقط می خوام برم بیرون." گوش نمیده.
دیگه جون توی تنم نمونده. نمی فهمم می خواد چه کار کنه. انگار باید حتما به حرف پرستو گوش بده. منم تسلیم می شم و با ضعف نگاه میکنم ببینم میخواد چه کار کنه. دستام رو میزاره روی هم و با شالی که توی دستشه محکم می بنده منم از ناتوانی می افتم روی تخت...
همه ی این کارا رو کرد که مثلا چون حالم خوب نیست نرم اتاق رو جارو کنم!
ای بابا من که گفتم دیگه جارو نمی کنم. به خدا "غلط کردم" رو گذاشتن برای همچین وقتایی!
همش تقصیر پرستوئه که بهش گفت: "این می خواد اتاقو جارو کنه! دستاشو ببند به تخت! نزار تکون بخوره"
البته اونم نمی دونست سید انقدر حرفشو جدی می گیره. حالا که این همه تقلا کردم که حالم بهتر نشد!
سید خودش میره و جارو برقی رو می آره و همه ی اتاق رو جارو می کنه.  البته چی از این بهتر!! :دی
منم با دست بسته نگاه می کنم! سفتم بسته ها... درد میکنه!
دارکوب اومده... میگم بیا دستمو باز کن... با خونسردی نگاهم می کنه و میگه: دستام روغنیه!و میره.
گرچه بعدش اومد و دستام رو باز کرد...
یکی نیست به اینا بگه "بابا ! من خیلی گنا دارم... انقدر اذیتم نکنید"

  • مداد رنگی

این روزها...

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۳۲ ب.ظ

دپم اساسی... از قدیم گفتن: "وقتی می خوای به یه چیزی دل بدی اول چشاتو باز کن ببین اون چیه؟!"
باور کن خود قدیمی ها گفتن!!!
دیروز یه کم! خیلی کم! جیغ زدم و بعدم برای اینکه هم اتاقی هام بیشتر اذیت نشن رفتم بیرون، مثلا خرید، ولی رفتم هوا بخورم. یه کم خالی شدم.دیروز به خیر گذشت. امروز رو چه کار کنم؟ ۱۰ روز دیگه رو چه کار کنم؟
الان می خوام کلمو (سرمو) بکوبم به دیوار! اه! چرا این چند روز تعطیله؟
ای خداااااااااااااااااا... آخه من چه گناهی به درگاهت کرده بودم که لایق این شدم؟
حالا بهتره بگم همه چی آرومه... من خیلی خوشحالم تا این ۱۰ یا ۱۲ روز هم بگذره!...
(هر کی ندونه فکر می کنه چه مصیبت عظیمی بر من نازل شده. هیچی نیست فقط استخر دانشگاه تعطیله)

دیروز که رفتم خرید فقط نزدیک ۱۰ هزار تومن!!! کلمپه(نون خرمایی) خریدم!!! یه مشمای بزرگ شد. با کلی خرید دیگه! آخه میدونین که فصل امتحانات شروع شده . تجربه ثابت کرده ما تو امتحانا خیلی به خودمون میرسیم. حتی غذاهای خیلی بهتری میپزیم. هر وعده هم حتما غذا درست می کنیم!
 بگذریم...از کلمپه می گفتم. قرار شد این کلمپه ها رو تقسیم کنیم. سید زحمتشو کشید. توی ۴ تا مشما به تعداد مساوی تقسیم کرد و اسم هر کسی رو روش نوشت. وقتی در یخچال رو باز کردیم دیدیم روی یکیش به جای اسم نوشته شده:"قابل شما رو نداره"
عاشق سخاوت سیدم. من یکی که عمرا از این کارا بکنم. حالا می تونیم همه ی سهم سید رو هم بخوریم خودش اجازه داده خوب. به ما چه؟


*اگه از خوابگاه نوشت ما حوصلتون سر میره ببخشید. روزای آخره. اگه به من باشه که لحظه به لحظه شو ثبت می کنم
**یکی بهم گفت یه جوری شدی! به م.فیروزآبادی گفتم. گفت آره یه جور خوبی شدی! (قابل توجه همون یکی!)
*** از روز پدر هیچی نمیگم... ولی... عیدتون مبارک!

 

  • مداد رنگی

من چقدر خوشحالم...

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۲۰ ق.ظ

بعد از امتحان قالب های مختلف و نتیجه نگرفتن. آخرش قالب خودم رو تغییر دادم و به پرستو هدیه دادم.
کلی چیز جدید یاد گرفتم... حرفه ای ها بر من ببخشند! خداییش خیلی خیلی... کیف داد!
خدا رو شکر.


*اصلا و ابدا به روی خودتون نیارید که من پایان نامه دارم مثلا !!!!! این تهدید را جدی بگیرید!!! وگرنه....

 

  • مداد رنگی

کلم نوشته ...

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۴۲ ب.ظ

وقتی بچه ها یخچال را باز می کنند بوی بدی از داخلش می آید.چند باری نگاه کرده بودم چیزی به نظر خراب نمی آمد. اینبار که بویش بیشتر شد، بدون فکر کردن، نایلکس کلم را برداشتم و خواستم آن رادرسطل بیندازم.
یک لحظه، انگار کسی، چیزی در گوشم گفت. ایستادم. او گفت:"خوشت می آید کسی با تو این کار را بکند؟ دوست داری بدون مطمئن شدن از خرابی تو، تو را دور بیندازند؟"
نمی شود کاریش کرد!!! این حق کلم است که مورد قضاوت قرار نگیرد!!!!!!
چراغ ها را روشن کردم که ببینم خراب شده یا نه. آخر خرابی آن را نمی شود با بو کردن تشخیص داد. دیدم بله. واقعا کلم خراب شده و آن را دور انداختم.
خرابی کلم هم در نوع خودش عجیب است. کلم وقتی خراب شود خیلی نمیتوان متوجه اش شد. بویش طوری است که از نزدیک به مشام نمی رسد، فقط از فاصله ی چند متری میتوان فهمید که بوی خرابی می آید. به طوری که وقتی در یخچال باز می شود کسانی که دورتر  هستند متوجه اش می شوند و با وجودی که از فاصله ی چند سانتی متری بویی به مشام نمی رسد، بویش تمام اتاق را پر می کند.

نمیدانم چرا کلم شباهت زیادی به دل زنگار گرفته ام دارد! دلم از نزدیک بو نمی دهد اما خراب است. خراب!
خدا نکند به جایی برسد که فقط لایق سطل آشغال بشود.
خدایا...................................

 



*دلم تنگ است.تنگ زیارت امام رضا!
**دوست جدیدی پیدا کرده ام.دوست داشتنی، آن هم از نوع مشهدی!!!! به قول زهره و پرستو: آخجون هی!

 

  • مداد رنگی

ضایع شدن هم عالمی داره!

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۰۵ ق.ظ

وقتی بعد از کلی فخر فروختن به هم اتاقی های عزیز در این زمینه که کلی احکام می دونی و تمام راه های کلاه شرعی رو بلدی... وقتی بعد از کلی پز دادن که میدونی چه کار کنی که اگه بعد از وضو و نماز دیدی دستات رنگیه، مجبور نباشی دوباره بری سه ساعت رنگ ها رو پاک کنی و وضو بگیری و از اول نماز بخونی، یه هو خدا حالت رو بگیره و  مجبور بشی به خاطر یه پیکسل رنگ!!!! دقیقا یه پیکسل رنگ!!! سه بار وضو بگیری ... آخ ضایع میشی، آخخخخخخ ضایع میشی!

  • مداد رنگی

شعور هم خوب چیزیه!

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۳۸ ق.ظ

یه روز با سید قدم می زدیم. بحث خطیر مورچه ها به میان آمد.
سید بزرگوار فرمودندکه: حضرت سلیمان که صدای حیوانات را می شنیده گفته که مورچه ها وقتی به هم میرسند در گوش هم این را می گویند:
"مواظب باشید! این آدمیان بی شعورند. نمی دانند باید جلوی پای خود را نظاره کنند! ناگهان شما را له می کنند. آنها که شعور ندارند شما خودتان حواستان به آن ها باشد!"
حالا برای چه می گویم؟
امروز خواستم ثوابی بکنم و این گردوهای از ولایت آمده را از پوکی نجات دهم و البته نان و نوایی هم به هم اتاقی های عزیز برسانم. آن شد که گردو ها را برداشته و به سمت باغچه ی خوابگاه روانه شدم.
اول خواستم مثل دختر خانم های خوب و باسلیقه همه را روی مشمعا بشکنم که چند مورچه نظر من را به خودشان جلب کردند. به ذهنم رسید از جانب همه ی دوستان (که شما باشید) به خاطر له شدنشان حلالیت بگیرم. به همین دلیل گردو ها را روی زمین شکستم که نان و نوایی هم به آن ها برسد.
همینطور مشغول شکستن گردو بودم و در احوالات مورچه ها دقیق! که با دیدن صحنه هایی از کار آنها به وجد آمده و برای آوردن دوربینم با شتاب به سمت اتاق روانه شدم. که به لطف یکی دوستان این کار خیلی طول کشید و بعد از ۴۵ دقیقه به حیاط بر گشتم. همین که رسیدم با صحنه ای بس عجیب رو به رو شدم!
مورچه ها تمام ظرف گردو رو پر کرده بودند. به مورچه ها چپ چپ نگاه کردم و گفتم:
"خداییش ما بی شعوریم یا شما؟ نمی فهمید که سهم شما روی زمینه نه توی بشقاب؟"
فوری مشغول پاکسازی گردو ها از مورچه شدم که متاسفانه این حادثه دهشتناک یک کشته و دو زخمی (پای کنده شده) در بر داشت. من هم که دیگر نتوانستم گردو بشکنم انقدر که از سر و کولم بالا می رفتند. گفتم حتی اگر اتفاقی چند تایی از آنها را بکشم ، نفرینشان دامنگیرم میشود.

*بعد فهمید:
    دارکوب باز هم فخر فروخت و گفت:
    "برای فراری دادن مورچه ها فقط باید ظرف گردو را در آفتاب می گذاشتی . مورچه ها با نور خورشید خود به خود متفرق می شوند."
**الان است که دوست دیگری بیاید و بگوید:" وبلاگت تبدیل به راز بقا شده"

 

  • مداد رنگی