با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

ضعیفه!

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۶ ب.ظ

عجب بابا! سید دست منو گرفته. ول هم نمی کنه.منو می کشونه اون طرف اتاقمون و می خواد دستام رو به تخت ببنده! هر کاری می کنم نمیتونم از دستش فرار کنم. محکم دستام رو گرفته نمی تونم تکون بخورم. به سختی خودمو می رسونم به در. که هر جور شده فرار کنم نمیشه. فقط تونستم ۱۰ سانتی متر در رو باز کنم و یه جیغ ضعیف بزنم شاید دارکوب صدام رو بشنوه...
فایده نداره.. مدام بهش میگم:"بابا نمی خوام جارو کنم. فقط می خوام برم بیرون." گوش نمیده.
دیگه جون توی تنم نمونده. نمی فهمم می خواد چه کار کنه. انگار باید حتما به حرف پرستو گوش بده. منم تسلیم می شم و با ضعف نگاه میکنم ببینم میخواد چه کار کنه. دستام رو میزاره روی هم و با شالی که توی دستشه محکم می بنده منم از ناتوانی می افتم روی تخت...
همه ی این کارا رو کرد که مثلا چون حالم خوب نیست نرم اتاق رو جارو کنم!
ای بابا من که گفتم دیگه جارو نمی کنم. به خدا "غلط کردم" رو گذاشتن برای همچین وقتایی!
همش تقصیر پرستوئه که بهش گفت: "این می خواد اتاقو جارو کنه! دستاشو ببند به تخت! نزار تکون بخوره"
البته اونم نمی دونست سید انقدر حرفشو جدی می گیره. حالا که این همه تقلا کردم که حالم بهتر نشد!
سید خودش میره و جارو برقی رو می آره و همه ی اتاق رو جارو می کنه.  البته چی از این بهتر!! :دی
منم با دست بسته نگاه می کنم! سفتم بسته ها... درد میکنه!
دارکوب اومده... میگم بیا دستمو باز کن... با خونسردی نگاهم می کنه و میگه: دستام روغنیه!و میره.
گرچه بعدش اومد و دستام رو باز کرد...
یکی نیست به اینا بگه "بابا ! من خیلی گنا دارم... انقدر اذیتم نکنید"

  • مداد رنگی

206

خوابگاه

دانشجویی

نظر (۷)

من نمی دونستم شما خوابگاهی هستید.
وقتی این پست رو خوندم دقیقا حس این رو داشتم که چقد خاطره ات با یه زندگی چهارنفره از هم اتاقی ها شبیهه.
یاد خوابگاه و اتاق خودمون و سید خودمون و همت خودمون و تو صف زدن های جارو و اینا افتادم.....
تا اینکه تو پست بعدی دیدم که بله دقیقا خوابگاهی هستید.
روزهای خوبی رو براتون ارزو می کنم.
کدوم خوابگاهید؟ کدوم شهرید؟ از کدوم شهرایید؟ (اگه دوست دارید.)
عجب...! {خود سانسوری}


عجب!
ما اون وقتا کرج بودیم. هم اتاقی هام هم از شیراز و اصفهان و سبزوار و کرج. دانشگامون هم تهران بود.

از طرف خودم و نی نی تشکر می کنم.
خوش بگذره.


چه روزایی رو ادم سپری میکنه.این چهار سال مثل باد گذشت.
بقیه اش هم همین جور...

خیلی ممنون عزیزم! ایشالا که خودت و نی نی و بابای نی نی همیشه شاد و سلامت باشید.
سلام
السابقون السابقون اولئک المقربون


سلام... پس من از همه عقب ترم؟ از فردا یه کل کلی کنم اون سرش نا پیدا
گرچه تقسیم کار جدید راه بحث ها رو بسته!
الحمدلله الان در آرامش به سر می بریم!


راستی شما چرا وبلاگ نمیزنی؟ خیلی خوب میشد اگه فرصت می کردی!
سلام
خیلی خوبه این جو بین شماها
یاد خاطرات سفر کربلا افتادم. شش نفر بودیم. دوستان همه عالی و روحانی بودند. نمی دونم چی شد که خدا من رو بین اون ها قرار داد.
شبی که رسیدیم کربلا خیلی خسته بودیم. خوابیدیم. صبح که بلند شدم دیدم لباس هام رو یکی از دوستان شسته و اتو کرده روی تخت گذاشته.
یا نیمه شب بود بلند شدم دیدم هیچکی روی تختش نیست.
رفتم بالا پشت بام سلام بدم به امام حسین و حضرت ابوالفضل (ع)
دیدم دوستان هریک در یک گوشه ای مشغول نماز شب خوندن هستن.
گریه کردم به حال خودم و غبطه خوردم به حال ایشان.
میگن می خوای دوست خوب رو بشناسی در سفر بشناس.
قدر هم رو بدونید.
شماها که چند ساله با هم هستید.


سلام... واقعا؟؟؟ عجب آدمایی بودن. خوش به سعادتتون
معلومه شما هم با اون ها بیگانه نبودین وگرنه بینشون نمی رفتین

من خیلی بهشون میگم که قدر منو بدونن. اما گوش نمیدن
شما هم بهشون بگین . شاید به حرف شما گوش دادن
این سید هم بچه باحالیه ها -بابا اومدیم و من میگفتم این رو بکش تا من برگردم
همون وقت دخل مدادرنگی رو می آورد من به شوخی گفتم و رفتم
نمیدونستم چه بلایی که قراره سر مدادرنگی بیاد.خدا رحم کرده ها نه!!!


اکشال نداله...شماببخش
منم خیلی گناه دارم
ولی هیشکی نیس ب دادم برسه
چرا؟


انشاا.. خدا گناهان همه ی ملت رو ببخشه. همچنین من و شما!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی