با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

وزنه

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۵۸ ب.ظ

وزنه به چی میگن؟ به جسم سنگینی که نمیزاره جسم سبک بالا بره...

 

مثل کیسه های شنی که به بالون وصل هستن. باید بازشون کرد تا بالون بتونه بالا بره ... 

هر چی وزنه کم تر باشه بالا تر میره... بالا و بالا تر...

وزنه هایی که نمیزارن ما پرواز کنیم... واجبات و محرماته... 

دقت کردی گاهی چقدر سنگین میشی؟

اینجور وقتا یا واجبی رو ترک کردی و جبران نکردی! یا حرامی رو انجام دادی و توبه نکردی!

بعضی وقتا آدمیزاد انقدر به این سنگینی عادت کرده که متوجهش نیست.

باید دونه دونه و کم کم این وزنه ها رو باز کنه تا بفهمه سبک بودن یعنی چی...

تا با اعماق وجودش لذت پرواز رو درک کنه..

  • مداد رنگی

...

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۴۸ ب.ظ

پاک کنم تمام شده است... برایم پاک کن نو هدیه بیاورید!

*لا إله إلّا أنت سبحانَک إنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمین



 

  • مداد رنگی

گاهی پر از حرفی و لبریز از سکوت!

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۲۹ ق.ظ

از در و دیوار به تو حمله می شود تا شاید این دفعه دیگر کارد به استخوانت برسد!
حتی فیلم ها هم دیگر، فقط داستان زندگی تو را می گویند که برای یک لحظه هم فراموش نکنی چه اتفاقی افتاده! 
نمی دانم تو چاق شده ای یا کارد ها دیگر به تیزی سابق نیستندکه نمی بُرند و خلاص نمی کنند آدم را ...که نمی رسند به این استخوان لعنتی...
که شاید وقتی برسند به استخوان، توان ضجه و فریاد هم برسد و با تمام وجود فریاد بزنی:

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.........................................


 


 

*شبیه دیالوگ های سعید نعمت الله شد از لحاظ استفاده از "که"

  • مداد رنگی

سپاس

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۵۶ ق.ظ

به زمین و آسمان قسم که هنوز می بیند چشم هایم اشاره های کوچکت را...
به ماه و ستاره ها قسم که هنوز هم می شنوم صدای مهربانت را...
مهربان پروردگارم... سپاس...


 

  • مداد رنگی

...

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۰۱ ب.ظ

یادم دادی
بر غم هایم شــاکر باشم تا صــابر!

اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشَّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ


 

  • مداد رنگی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست...

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۱۹ ق.ظ

شگفتی های زیادی در دوست داشتن نهفته است. یکی از آن ها، شبیه معشوق شدن است. وقتی کسی را از صمیم قلب دوست داری، خودآگاه و ناخودآگاه به هر چه او می پسندد نزدیک می شوی و از هر چه او نمی پسندد دوری می کنی. این یعنی حقیقت دوست داشتن! که در این بین خودت مهم نیستی تنها رضایت اوست که مهم است...




 

حال بگذریم از اینکه برخی خودخواهانه انسان را دوست دارند و بیشتر از هر چیز به فکر خودشان هستند که همه می دانیم آن نوع دوست داشتن، واقعی نیست!

دوست داشتن لزوما یک چیز یک جانبه نیست. یعنی برای عاشق شدن نیازی نیست این عشق از سمت تو آغاز شود. می تواند از سمت معشوق باشد و تو را از خود بی خود کند...

با این حال...

خدایا... می شود بیشتر دوستم داشته باشی؟
بیشترِ بیشترِ بیشتر، از چیزی که حالا هست...




 

*گاهی از خودم می پرسم: چرا خدا نمی گذارد مثل مردم عادی زندگی کنم... راحت... بدون سخت گیری...
بعد خودم پاسخ می دهم: خوب می کند که نمی گذارد! خوب کرد که نگذاشت...

  • مداد رنگی

فرازی از دعای امام حسین (ع) در روز عرفه

سه شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۱، ۰۷:۰۳ ب.ظ

اِلهی اَغْنِنی بتَدْبیرِکَ لی عَنْ تَدْبیری وَ باخْتِیارِکَ عَنِ اخْتِیاری

خدایا بی نیاز کن مرا به تدبیر خودت از تدبیر خودم و به اختیار خودت از اختیار خودم


وَاَوْقِفْنی عَلی مَـراکِـزِ اضْطِراری

و بر جاهای بـیـچارگی و درماندگیم مرا واقف گردان


اِلـهی اَخْرِجْنی مِنْ ذُلِّ نَفْسی وَطَهِّرْنی مِــنْ شَکّـی وَ شِرْکی قَبْلَ حُلُولِ رَمْسی

خدایا مرا از خواری نفسم نجات ده و پاکم کن از شک و شـرک خـودم پـیـش از آنکه داخل گورم گردم

بکَ اَنْتَصِرُ فَانْصُرْنی وَ عَلَیْکَ اَتَوَکَّلُ فَلا تَکِلْنی

 از تو یاری جویم پس یاریم کن و بر تو توکل کنم پس مـرا وامـگـذار


وَ اِیّاکَ اَسْئَلُ فَلا تُخَیِّبْنی وَ فی فَضْلِکَ اَرْغَبُ فَلا تَحْرِمْنی

و از تـو درخـواسـت کـنـم پـس نـاامـیـدم مـگـردان و در فضل تو رغبت کرده ام پس محرومم مفرما


وَ بجَنابکَ اَنْتَسِبُ فَلا تُبْعِدْنی وَ ببابکَ اَقِفُ فَلا تَطْرُدْنی

و بـه حـضـرت تـو خـود را بسته ام پس دورم مکن و به درگاه تو ایستاده ام پس طردم مکن

....
...
..
.

 


برای درمانده ای دعا کنید...

اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ ...

اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ ...

اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ ...


...

 

  • مداد رنگی

خواستن

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۱، ۰۷:۴۴ ب.ظ

قانون خداوند آن است که درست زمانی که دست از خواستنت برداشتی خواسته ات را بر آورده کند.
درست زمانی که از صمیم قلب خود را راضی کردی به رضای او، او هم می گوید من راضی ام به رضای تو!

 

 

اگر چیزی می خواهی، آن را نخواه! فقط خدا را بخواه که او بهترین ها را برای تو می خواهد...

  • مداد رنگی

ذکر

چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۱، ۰۳:۲۵ ب.ظ

اون موقع ها که ام پی تریه خدا بیامرزم هنوز زنده بود یه مداحی داشتم که روزی، خیلی بار!!! گوشش می کردم.
توی این مداحی هم خیلی این جمله تکرار می شد: "کربلا... کربلا... اللهم الرزقنا"*
منم کلا این جمله روی زبونم بود. تا اینکه ام پی تریم به رحمت خدا رفت و من دیگه نتونستم گوشش بدم.
چند ماه بعد قسمتم شد و با بچه های دانشگاه رفتیم کربلا! وقتی برگشتم یه بار اتفاقی باز اون مداحی رو شنیدم و یادم افتاد قبل از رفتن به کربلا مدام این مداحی رو گوش میدادم و زمزمه می کردم! تازه فهمیدم برای چی قسمتم شد که برم. منی که لایق نبودم و نیستم...

 

چند روزه که یه شعر روی زبون پرستو افتاده و مدام اونو زمزمه می کنه... این شعر روی زبون منم افتاد و از طریق من روی زبون سیده و هدهد:

"ای دوست قبولم کن و جانم بستان..."

امروز به پرستو میگم تکرار این شعر رو دست کم نگیر...یه وقت دیدی خدا با همین یه بیت قبولمون کرد!

 

"ای دوست قبولم کن و جانم بستان            مستم کن وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو                    آتش به من اندر زن و آنم بستان"**

 

* دانلود همین مداحی
** دانلود آلبوم یادگار دوست شهرام ناظری

  • مداد رنگی

مادر

پنجشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۱، ۰۳:۴۰ ب.ظ

مادر وقتی بچه اش توی بازی های بچه گانه زخمی میشه، نمیگه تقصیر خودت بود، می خواستی اینطوری نکنی، من کاری به کارت ندارم.
وقتی بچه اش تو جوی آب می افته و کثیف میشه نمیگه می خواستی حواستو جمع کنی و تو جوی نیفتی. به من ربطی نداره کثیف شدی. خودت یه فکری به حال خودت بکن...

 

مادر طاقت دیدن گریه ی بچه اش رو نداره... مادر سنگ دل نیست... مادر بی رحم نیست...

 

ای مهربان تر از مادر، مرا دریاب...

 

  • مداد رنگی

راضی...

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۴۱ ب.ظ

از وقتی که یادم می آید، زمان درس خواندن، درس را حفظ نمی کردم. همیشه سعی می کردم آن را بفهمم، درک کنم و با جمله هایی دیگر بازگو کنم. گاهی هر چه سعی می کردم مبحث را نمی فهمیدم، دیگر چاره ای نبود، مجبور بودم عین جمله را حفظ کنم. می گذشت و آخر سال تحصیلی(امتحانات خرداد ماه) می شد. وقتی می آمدم همان مطلب را بخوانم می دیدم حالا که چند ماه گذشته، دقیق آن را می فهمم! خوب اوایل به نظرم عجیب می آمد. به خودم می گفتم: چقدر احمق هستی! چرا همان موقع موضوع به این سادگی را نفهمیدی؟ حتما بازیگوشی کردی!
اما بعدها این اتفاق چندین بار تکرار شد و من فهمیدم که ذهن آدم برای درک یک سری از موضوعات نیاز به آمادگی دارد. باید به درجه ای از فهم برسی تا بتوانی بعضی مسائل را درک کنی...
امروز (مثلا برحسب اتفاق) برنامه ی سمت خدا را دیدم. مهمان برنامه حاج آقا فرحزاد بود. بحث انقدر عجیب بود که من و طیبه میخ کوب شده بودیم!
با شندیدنش تمام تصمیمات مهم سه سال گذشته ام زیر سوال رفت. با خودم گفتم... تو انقدر احمقی؟ موضوع به این سادگی را چرا نفهمیدی؟ چرا نمی فهمیدی؟ اگر این را فهمیده بودی فلان موقع فلان کار را نمی کردی... فلان تصمیم را نمی گرفتی...
اما من حتی اگر هم بخواهم، نمی توانم خودم را بابت اتفاقات، کارها و تصمیم های اشتباه گذشته که ناشی از ندانستن بوده سرزنش کنم. من همین حالا هم اگر قرار باشد به دو سال پیش برگردم، با آن سطح دانش و عقل باز هم همان تصمیم را می گیرم. و همین طور 6 سال پیش و 8 سال پیش و...

اما...
آن کسی که همه چیز دست اوست. آن کسی که روزی دهنده ی بنده هایش است. برای دادن یک نعمت دنبال بهانه نمی گردد. نعمت را می دهد. خیلی وقت ها چیزی را نمی دانستم و نمی فهمیدم و خدا با روش های مختلف آن را روزی من می کرد و من بعد ها می فهمیدم چیزی که مثلا چهار سال پیش خدا به من داد چه نعمت بزرگی بوده و چیزی که از من گرفت چقدر به نفع من از کار در آمد.

حالا می توانم بگویم که خدا آن را برای من نخواست... اگر می خواست میداد، به من می فهماند. مثل تمام نعمت هایی که از فضلش به من بخشید و مسلما من لایق هیچ کدامشان نبودم. من، دختر بچه ای جسور و سر به هوا و خدا مثل مهربان ترین مادر دنیا وقتی میدید دختر لجبازش زیر بار نمی رود با روش های خودش او را راضی می کرد. گاهی با تشویق، گاهی با تنبیه، گاهی با گول زدن، سر کار گذاشتن، پیچاندن، حواس پرت کردن، گاهی هم برای مدت کوتاه تنهایش می گذاشت تا بداند بی خدا بودن چه دردی دارد و خودش با پای خودش برگردد.
حتی آن موقع ها هم تنهایم نگذاشته بود و مواظبم بود. سراسر وجودش خوبی و مهربانی بود (و هست)
حالا من... وقتی به گذشته نگاه می کنم خوشحالم.... خوشحالم و از خدای خودم راضی...


*به نظرت چه حالی دارد کسی که به او خطاب می شود:
یا ایتها النفس المطمئنه... ارجعی الی ربک راضیه مرضیه ... فدخلی فی عبادی ودخلی جنتی...

 

 

  • مداد رنگی

الهی العفو...

دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۰۹ ق.ظ

صدای عطیه می آید. با اولین کلمه از خواب می پرم:
"ریحانه جان... ریحانه... عزیزم... دختر گلم... بلند شو می خواهیم به مسجد برویم."
ریحانه تکان نمی خورد. به موبایلم نگاه می کنم...ساعت 1:30 نیمه شب است.
ماشالله به عطیه!! این همه انرژی را از کجا می آورد؟ تا ظهر که محل کارش بوده.از وقتی هم به خانه بر گشته مشغول مرتب کردن خانه بوده است. آخر تازه کاغذ دیواری های خانه و تخت و کمد ها را عوض کرده و خانه حسابی به هم ریخته است. من هم آمدم که کمکش کنم! بعد از ظهر آقایان باز آمدند تا جک تخت ها را درست بکنند. این ریحانه و مهدیار وروجک هم که راحتش نمی گذارند... یا دعوا میکنند یا خودشان را لوس میکنند که مادر بغلشان کند.عطیه بنده خدا تا همین 12 شب که به اجبار ریحانه را به حمام فرستاده  یک جا ننشسته.من واقعا نمیدانم با این همه کار و خستگی با چه ترفندی از خواب بیدار شده که به مسجد برویم!!!!! واقعا خدا قوت خواهر!

سوار ماشین می شویم. مهدیار در آغوش من خوابیده. من به خیابان ها نگاه می کنم. نمی دانم چرا انقدر مسیر طولانی شده! مگر قرار نیست به مسجد محل برویم؟ شاید هم مسجد داخل اشرفی؟ نه اصلا  از اشرفی در آمد! تابلو ها رو نگاه میکنم. هنوز غرب هستیم و داریم به سمت جنوب میرویم...
بله! رسیدیم. مسجد دانشگاه! واقعا خنگ هستم که تابه حال متوجه نشدم. اصلا از این ها انتظار نمی رفت جای دیگری بروند! میخواهیم وارد قسمت خانم ها بشویم . دو دانشجوی دختر خیلی زیبا مقابل در نشسته اند و میگویند:"نمیشود بروید، اعتکاف است"

این را که میگویند دلم می ریزد. قلبم تند می زند. مات و مبهوت پشت عطیه راه می روم که به سمت حیاط میرود. آخرین شب جمعه ی ماه رمضان و دعای کمیل! آن هم کجا! کنار شهدای گمنام مظلومی که مراسم تدفینشان پر از  بی احترامی بود. کنار این همه معتکف!...... کاش من هم با آن ها بودم.
دلم گرفته... زار زار گریه می کنم و دعای کمیل می خوانم و همزمان تمام اتفاقات روز مقابل چشمانم زنده می شود. از خدا می پرسم: این برای چیست؟ این شروع یک آزمایش طولانی است یا ...
یا...
یا...

زبانم بند می آید.
چیزی برای گفتن ندارم. جز اینکه بگویم: خدایا شکرت... خدایا چیزی را نصیبم کن که قرب به تو در آن باشد. من فقط تو را می خواهم .مرا امتحانی نکن که در توانم نباشد و خسته شوم و کم بیاورم...
و من را ببخش....

الهی العفو...

 

  • مداد رنگی

خلوتی خلوت

شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۱، ۰۷:۰۹ ب.ظ

بی قراری هایم را می بیند... در گوشم زمزمه می کند: من با تو ام. از چه می ترسی؟
من می گویم: قلب کوچک من دیگر توان شکسته شدن و دوباره شکسته شدن را ندارد. این بار اگر بشکنم... از من چیزی باقی نمی ماند. از تو چیزی باقی نمی ماند. من بی تو می شوم...
او آرام می گوید: تو درآغوش منی... نمی گذارم بشکنی...
می گویم: نگران و غمگینم از این شکست های ممتد... نکند به بی وفایی هایم نگاه کنی! نکند در ازدحام دوران رهایم کنی... نکند تنها شوم... نکند بی تو شوم... 
میگوید: نترس... آرام باش... من با توام... تنهایت نمی گذارم ... همیشه مراقبت هستم... 
می گویم: پس بگزار ببینم بودنت را. بگذار بفهمم این، تاوان بی وفایی های من نیست. بگذار مثل همیشه طعم شیرین بخششت را بچشم. بگذار که با تو باشم و از تو جدا نباشم... دوری ات در توان من نیست... من غیر از تو هیچ کسی را ندارم.
میگوید:من با توام اما تو توان دیدنش را نداری... اگر می خواهی ببینی چشمانت را آماده ی دیدن کن.
من می گویم: چگونه؟
او آهسته لبخند می زند و می گوید: خودت خوب میدانی....


* امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) :
"التوحید ان لاتتوهمه ، و العدل ان لا تتهمه"
"توحید آنست که خدا را در وهم و اندیشه نیاورى و عدل آنکه خدا را به ظلم و کار قبیح متهم نگردانى."

  • مداد رنگی

شکسته دل

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۱، ۰۴:۴۶ ب.ظ

امروز که با پرستو به میبد رفته بودیم می خواستیم علاوه بر پخت کار های سفالمان، مقداری هم کاسه و کوزه بخریم...
هر جا که می رفتیم می پرسیدیم که: "آقا! این کوزه های خراب و شکسته و کج و کوله تان را کجا گذاشته اید؟"
بعد هم می گشتیم و بین آنها چیز هایی که به دردمان می خورد جدا می کردیم.
وقتی به فروشنده ها می گفتم :که ما شکسته و خراب و کج و کوله می خواهیم! به یاد صحبت استاد شیخ بهایی می افتادم که می گفت: "خدا... آدمِ دل شکسته، خراب و کج و کوله می خرد... با سر کج پیش خدا برو و در درگاه خدا به هیچ بودن و ناقص بودن خودت اقرار کن... آن موقع است که خدا خریدار تو می شود"

من هم وقتی بین کوزه ها راه می رفتم، در حالی که به دنبال کوزه ی ناقص! و البته دلخواه خود بودم... در دل می خواندم:

" تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری               شکسته قلب من، جانا به عهد خود وفا کن" گزارش تصویری:

  • مداد رنگی

یادبود به شیوه ی دانشکده هنر و معماری

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۲۶ ب.ظ

 

نقاشی از چهره ی استاد رسول چمانی: اثر آقای رسول ربیعی (مسیحا)

از فارغ التحصیلان دانشکده بود و دست قوی...
استاد جعفری می گفت: همیشه گوشه ی حیاط می نشسته و طرح میزده. می گفت هیچ وقت او را بی کار و بی تخته شاسی ندیده است!
وقتی استاد ۸۴ ای ها شد همه خوشحال بودیم که حتما استاد ما هم میشود. مسلما کلاس درس زمین تا آسمان با کورکسیون معمولی (رفع اشکال) تفاوت داشت.
اما گفت نمی تواند بماند. به خاطر خانواده و دخترش نمیتواند برای یزد وقت بگزارد.
و رفت...

دانشکده دیگر مثل سابق نیست. نه دانشجوهایی مثل او دارد و نه اساتیدی* مثل او.
خدا بیامرزدش...


*بی انصافی نمی کنم که بگویم اساتید حاضر خوب نیستند. اما هیچ دانشکده ای را ندیدم که با دو استاد هیئت علمی اش تمام کارگاه های طراحی و نقاشی چهار ورودی را بچرخاند که ما می چرخانیم!

  • مداد رنگی