با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یزد» ثبت شده است

شکسته دل

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۱، ۰۴:۴۶ ب.ظ

امروز که با پرستو به میبد رفته بودیم می خواستیم علاوه بر پخت کار های سفالمان، مقداری هم کاسه و کوزه بخریم...
هر جا که می رفتیم می پرسیدیم که: "آقا! این کوزه های خراب و شکسته و کج و کوله تان را کجا گذاشته اید؟"
بعد هم می گشتیم و بین آنها چیز هایی که به دردمان می خورد جدا می کردیم.
وقتی به فروشنده ها می گفتم :که ما شکسته و خراب و کج و کوله می خواهیم! به یاد صحبت استاد شیخ بهایی می افتادم که می گفت: "خدا... آدمِ دل شکسته، خراب و کج و کوله می خرد... با سر کج پیش خدا برو و در درگاه خدا به هیچ بودن و ناقص بودن خودت اقرار کن... آن موقع است که خدا خریدار تو می شود"

من هم وقتی بین کوزه ها راه می رفتم، در حالی که به دنبال کوزه ی ناقص! و البته دلخواه خود بودم... در دل می خواندم:

" تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری               شکسته قلب من، جانا به عهد خود وفا کن" گزارش تصویری:

  • مداد رنگی

خانه یعنی این...

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۵ ق.ظ



خانه ی بی بی... پناهگاه دانشجویان ...
چندین سال است که نسل به نسل بین دانشجویان هنر و معماری می چرخد.
سال بالایی ها جای خود را به صفری ها می دهند و می روند ... می روند پی زندگی و سرنوشت خودشان...
خیلی ها در آن زندگی کرده اند... زهره یادگاری، سمیه شبانی، زهرا رشیدی، ندا کرباسیون، فاطمه فتاحی... و خیلی های دیگر (من فقط این ۵ تا را میشناسم و دیدمشان...)
من هم حدود دو سال و نیم تجربه ی زندگی در آن را داشته ام...
تجربه ی یک زندگی دو نفره... من و سمانه...
یا نه!  بهتر بگویم: یک زندگی سه نفره... من و سمانه و بی بی!
تجربه ای عجیب، که موجب تغییرات زیادی در من و شخصیت من شد.
دیروز... باز به آنجا رفتم. دیدن بی بی و خانه اش خیلی حس غریبی دارد... به بی بی نگاه می کردم ... به در ها و دیوار ها... به درخت ها... به کاه گل ... به حوض و ماهی هایش...
روزگاری بود که من خیلی به این ها نزدیک بودم و حالا نیستم و دورم!!!
همراه بی بی جلوی ۵ دری نشستم. نشستم و نگاهش کردم! حداقل ۶۰ سال از من بزرگ تر است. یاد آن روز هایمان افتادم... مثل مادر واقعی همیشه به فکرمان بود...نگرانمان بود... دعایمان می کرد و گاهی هم مثل مادر واقعی سرزنشمان می کرد!!! مجبورمان می کرد سر شب بخوابیم و صبح زود بیدار شویم...
وادارمان می کرد حوض را سطل سطل خالی کنیم و با آب داخلش، کوچه ، راه رو و حیاط را بشوییم... بعد از آن هم با فرچه حسابی به جانش بیفتیم که خدای نکرده جلبک و لجنی باقی نماند... یادش بخیر! چه روز هایی بود... چه حسی داشت وضو گرفتن با آب حوض و دویدن به سمت مسجد جامع ...
گفتنی هایش تمامی ندارد... اگر بخواهم بگویم احتمالا کتابی می شود...

 

دارم از ماهی ها عکس می گیرم...
بی بی می گوید: خانه تان ماهی دارد؟... می گویم : نه!!! ... می گوید: اصلا حوض دارد؟... می گویم : نه!!! حوض هم ندارد...
به فکر فرو می رود و می گوید: پس چه ثمری دارد؟*
نگاهش می کنم و چیزی نمی گویم...

 

 

 



*یعنی: پس چه فایده ای دارد؟
*به دلیل خاص بودن این نوشته (حداقل برای خودم) سعی میکنم در چند روز آینده پر حرفی هایم را نگه دارم و پستی نگذارم که مطلب تاپ وبلاگ باقی بماند!

** بعدتر نوشت: عید مبعث مبارک

  • مداد رنگی

دانشکده ی زیبای من

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۱۲ ق.ظ

وقتی آمدم... مثل حالا... حوضت بی رنگ بود!

 

 

 

امروز اولین جلسه ی دفاع پایان نامه از ورودی ما بود با عنوان : "فضاهای پنهان اشعار حافظ"
نوبت ما کی می رسه؟ خدا داند!



حضور یک نفوذی از حوزه ی معماری (م.فیروزآبادی) در جمع نقاشی ها:

  • مداد رنگی