با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عتبات» ثبت شده است

اللهم ارزقنا الکربلا.....

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۲۳ ق.ظ
  • مداد رنگی

ذکر

چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۱، ۰۳:۲۵ ب.ظ

اون موقع ها که ام پی تریه خدا بیامرزم هنوز زنده بود یه مداحی داشتم که روزی، خیلی بار!!! گوشش می کردم.
توی این مداحی هم خیلی این جمله تکرار می شد: "کربلا... کربلا... اللهم الرزقنا"*
منم کلا این جمله روی زبونم بود. تا اینکه ام پی تریم به رحمت خدا رفت و من دیگه نتونستم گوشش بدم.
چند ماه بعد قسمتم شد و با بچه های دانشگاه رفتیم کربلا! وقتی برگشتم یه بار اتفاقی باز اون مداحی رو شنیدم و یادم افتاد قبل از رفتن به کربلا مدام این مداحی رو گوش میدادم و زمزمه می کردم! تازه فهمیدم برای چی قسمتم شد که برم. منی که لایق نبودم و نیستم...

 

چند روزه که یه شعر روی زبون پرستو افتاده و مدام اونو زمزمه می کنه... این شعر روی زبون منم افتاد و از طریق من روی زبون سیده و هدهد:

"ای دوست قبولم کن و جانم بستان..."

امروز به پرستو میگم تکرار این شعر رو دست کم نگیر...یه وقت دیدی خدا با همین یه بیت قبولمون کرد!

 

"ای دوست قبولم کن و جانم بستان            مستم کن وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو                    آتش به من اندر زن و آنم بستان"**

 

* دانلود همین مداحی
** دانلود آلبوم یادگار دوست شهرام ناظری

  • مداد رنگی

کاظمین

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۱۶ ب.ظ

در سفر عتبات هرکدام از حرم های اهل بیت حس مخصوص به خودش را داشت. حال و هوایی که با بقیه فرق داشت. حرم امام علی(ع) یک ابهت گرم پدرانه داشت. حرم امام حسین(ع) سرشار از گذشت و بخشش بود. حرم امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) حسی بود از شیرینی یک دیدار دوباره. انگار که بار اولی نبود که به زیارتشان رفته بودم . حرم امام جواد(ع) و امام موسی کاظم(ع) هم لبریز از صمیمیت بود. صمیمیتی بی حد و بدون اندازه! دل کندن از کاظمین از همه برام سخت تر بود. حس عجیبی داشتم. نه فقط من. بقیه هم اینطوری بودند. عارفه بعد از یک سال وقتی مرا دید گفت: کاظمین را یادت هست؟ و من را به همان روزهای خوب برد.
یادم می آید کنار ضریح کاظمین که بودیم من اولین نفر بودم که چشمم به گنبد خورد... به گنبد دو قلو از داخل!
چیز عجیبی دیدم. یک چیزی که با بقیه فرق داشت اما هر چه نگاه می کردم متوجه تفاوتش نمیشدم!



 فکر کردم تفاوتش فقط همان دو قلو بودن گنبد هاست. اما بیشتر که دقت کردم فهمیدم نه! یک چیز دیگر هم هست. تزیین داخل گنبد های دو قلوی کاظمین نه آینه کاری است و نه کاشی معرق! باورم نمیشد! داخل گنبد را با نقاشی تزیین کرده بودند...آن هم تکنیک تمپرا! از تعجب داشتم شاخ در می آوردم...
سریع گشتم و بچه های نقاشی را پیدا کردم... سمانه، الناز، پرستو، الهام... گنبد ها را نشانشان دادم و گفتم نقاشی است...تمپرا...
آنها هم تعجب کرده بودند. با سمانه می گفتیم کاش می شد بعد از تمام شدن ساخت گنبد سامرا ما می رفتیم و داخلش را نقاشی می کردیم... تصورش هم آدم را دیوانه می کند!
ما هنوز هم این آرزو را داریم. حتی اگر نشود... حتی اگر نتوانیم... بودن همین آرزو در قلبمان غنیمتی است.
امشب دلم غم ندارد... یاد اهل بیت غم را از دل من پاک کرده است! فقط دلم تنگ است... دلم می خواست همین حالا آنجا بودم...

 

السلام علیک یا موسی بن جعفر الکاظم (علیه السلام)
السلام علیک یا محمد بن علی التقی الجواد (علیه السلام)

  • مداد رنگی

حتما می دانی آرزویم را

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۳۰ ب.ظ

امام مهربانم. همواره مظلوم بودی و امسال مظلوم تر. و من هیچ نفهمیدم معنای این مظلومیت را.
و هنوز هم نمیفهمم.

امام هادی (ع)

حتما می دانی... وقتی استاد نصف حرف هایش را در صورت من می گفت. وقتی برای مثال زدن به من اشاره کرد و اسم شهرم را گفت. وقتی با خودم گفتم پس حتما اسمم را هم میداند. وقتی با وجودی که یک سال است سراغ کتاب ها نرفتم محبت درون قلبم را خواند و مرا هم همراه بقیه به خدا و شما سپرد....
حتما میدانی درون قلبم چه غوغایی به پا بود از شعف!!! چقدر شاد بودم از اینکه استاد با محبت به من نگاه میکرد. یادت که هست. فوری یاد مادرت افتادم و یاد شما... با خودم گفتم:"یک نظر استاد انقدر دیوانه ام کرد! پس یک نظر تو با من چه کار میکند؟" امام خوبم! من چیزی ندارم جز محبتی اندک، که آن را هم خودت به من داده ای. همین را از من قبول کن و مرا به آرزویم برسان.
آرزویم ... فقط یک نگاه توست.
یک نگاه مهربان تو.
همین

 

  • مداد رنگی

یقین

يكشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۰، ۱۰:۴۸ ق.ظ

دوستی می گفت: "وقتی به همه چیز شک کردی، باید یک امر یقینی را، به عنوان پایه ی فکری ات قرار دهی. از آن شروع کنی تا بتوانی بقیه چیز ها را بررسی کنی...
مثلا دکارت گفت: من یقین دارم که هستم، به وجود خودم، یقین دارم. و بعد بقیه چیزها را با همین پایه بررسی کرد. این راه دکارت بود و در نهایت هم او به یک "دکارت" تبدیل شد!
تو باید بگردی راه خودت را پیدا کنی."
البته در نهایت یادم رفت از همان دوست بپرسم که خودش چه چیزی را اساس، قرار داده!؟

بگذریم ... همه ی این ها را نوشتم که بعدا یادم نرود!

صحبت از امر یقینی به میان آمد... یاد حرف حاج آقا نصر افتادم. که خوب حرفی بود!
فکر می کنم توی کاظمین مثل همیشه حلقه ای داشتیم که آخر آن، حاج آقا شروع کرد به دعاکردن. برای کسانی که خانه ندارند دعا کرد... برای مجرد ها هم همسر خوب و ... غیره و ذلک...
بعد گفت: حاجت های دنیایی اگر در راستای دین هم باشد،خوب است اما کافی نیست! (نقل به مضمون می کنم البته!) گفت: مثلا همسر و فرزند صالح داشتن خوب است! خانه ی بزرگ خوب است... همین طور پول کافی داشتن و سفر زیارتی رفتن! همه ی این ها انسان را در دینداری یاری می کنند.
اما هیچ چیزی مثل  "یقین" نمی شود. یاد بگیریم که از خدا یقین بخواهیم.
من می دانستم چه چیزی می گوید. با تمام وجودم...
دیروز هم که با لاکی حرف می زدیم، باز به همین نتیجه رسیدیم، منتها با الفاظی دیگر...
لاکی گفت: همه چیز می گذرد... فقط تو می مانی و خدا! توی می مانی و ایمانی که به خدا داری!

خدایا!می دانم یقین چیزی نیست که صرفا با خواندن کتاب و فکر کردن حاصل شود، بلکه چیزی است که علاوه بر تلاش خودمان، توفیق تو را می طلبد، که به ما منت نهی و یقینت را در دلهایمان جای دهی.
خدایا به همه ی ما یقین و اطمینان قلب، عطا بفرما! و همین طور تقوا!
الهی آمین...

  • مداد رنگی