با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شبه طنز» ثبت شده است

سیانور

چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۱۵ ق.ظ

یه روزی از روزا که با چهار تا وروجک زیر 10 سال تنها بودم، خیلی بیش از حد شلوغش کرده بودن. آخر نهار قرص ویتامین سیاه رنگم رو در آوردم که بخورم. قبل از خوردن به بچه ها نشونش دادم وگفتم: این سیانوره از بس که اذیتم کردید می خوام بخورم از شما و این زندگی راحت بشم!


 

یکیشون زیر لب گفت: بهتر! ما هم از دست تو خلاص میشیم میریم ایکس باکسمونو بازی میکنیم!

گفتم: ئه؟ اینجوریه؟ الان این قرص رو میخورم تا 5 دقیقه دیگه میمیرم. ببینم کی بعدش میتونه ایکس باکس بازی کنه!

و بعد قرص رو خودم.
اونا هم فوری ته مونده ی غذاشونو تموم کردن  همه با هم پریدن جلوی ساعت دیواری برای شمارش معکوس!

5 تا 60 ثانیه...

چهارتایی فریااااااااااااد میزدن:

60... 59 ... 58 ... 56 ... 55 .............

روده بر شده بودم ازخنده که چه علاقه و ذوق و شوقی برای مردن من دارند! بله!

در حال جمع و جور کردن ظرف ها و  میز بودم که فاطمه تذکر داد دقیقه ی آخره!

20 ... 18 ... 17 ... 16 ... 15 ...

10 ... 9 ... 8 ... 7 ... 6 ... 5 ... 4 ... 3 ... 2 ...

همین که دیدم اومده رو دو! پریدم روی کاناپه و ادای مریض ها رو در آوردم. و شروع کردم به وصیت:

توصیه من به شما اینه که حتما توی انتخابات شرکت کنید!!!!!!!!!

فاطمه گفت: به کی رای بدیم؟ گفتم: به هر کی که خودت صلاح میدونی!

بعد ادامه دادم: با هم مهربون باشید. اموال منو منصفانه بین خودتون تقسیم کنید.

همه گفتن: هههههه مگه تو چی داری؟

واقعا از چشم یه مشت جوجه ی پولدار من هیچی نداشتم! :)) گفتم:

 خوب موبایلمو میدم به شما. ولی نوبتی بازی کنید و عدالت رو فراموش نکنید عزیزانم!

داشتم حرف میزدم، حوصله شون سر رفت و گفتن: پس کی میمیری؟ بمیر دیگه! :))))))))

تو دلم گفتم: باشه می میرم. الان چشمامو که ببندم. اینا ببینن من مردم میرن پی کارشون و من میتونم نیم ساعت دراز بکشم.

چشمام رو بستم و سرم رو به کاناپه تکیه دادم و در همین خیالات واهی بودم که جسم سنگینی بر شکم تازه از نهار برگشته ی من وارد آمد!

با درد فراوان چشم های از حدقه در آمده، سرم را برگرداندم. دیدم بله! همه روانه ی شکم مبارک شدند به قصد سی پی آر!!!!!!!!!!! و فریاد میزنند:

مهدیه نمیر! :)))))))))))))))))))

نمیدونستم بخندم یا از درد گریه کنم. به سختی خودمو از زیر دست و پاشون کشیدم بیرونو به خودم گفتم: چی فکر میکردم چی شد! خواب؟ استراحت؟ عمرا!

و البته تا شب رفلاکس داشتم! و باز هم تصمیم گرفتم دیگر از این غلط ها نکنم!

 

  • مداد رنگی

ذهن خلاق

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۳۷ ب.ظ

چی میشد پشه ها هم مثل هلی کوپتر بشن؟!

کاش وقتی با دست بهشون میزنی، تعادلشون رو از دست بدن و سقوط کنن و منفجر بشن!

  • مداد رنگی

چندی است که به صلاح دید خودمان به شغل شریف آبِ حوض کشی در منزل روی آوردیم! روحیه ی شهرستانی که از شهر خاطره ها با خود به یادگار آوردیم به ما اجازه نمی دهد روزی بیشتر از 10 دقیقه با محل کارمان فاصله داشته باشیم. آنقدر به خلوت آن جا عادت کرده ایم که دیگر تاب گشت و گذار در این شهر شلوغ را نداریم.  با خود گفتیم در منزل می مانیم و آبِ حوض می کشیم. آبِ حوض کشی شغل خوبی است! هم آب بازی می کنیم، هم خنکمان می شود، هم لازم نیست از منزل به در آییم، هم ورزیده می شویم، هم لقمه ای انشالله حلال در می آوریم، هم کمک حال پدر می شویم! و خیلی "هم" های دیگر...
در ابتدا به نظر مورد خوبی می آمد ولی واردش که شدیم افتاد مشکل ها!


 

اهالی خانه ی سبز که معرف حضورتان هستند! هر روز ایده های جدیدی به سرشان می زند در نحوه ی آبِ حوض کشیِ ما!

_ از این طرف ِحوض، آب را بکشید بهتر است! بیشتر آب جمع می شود!!!
_ بعضی از آب ها را با سطل بزرگ بکشید. بعضی ها را با سطل کوچک!
_ آب را پای درخت بریزید که حیف و میل نشود
_ اصلا شما آب را در حیاط بریز و همکارت فوری جارو بزند. اینگونه حیاط هم شسته می شود!
_ یک کاسه آجیل، از آن گران هایش، بگذارید کنار حوض و بعد از ریختنِ هر سطلِ آب، مشتی در دهانتان بریزید. که خوب ورزیده شوید!
_ اگر همین طور ادامه بدهید بعد از مدتی یک حوض بزرگ تر می سازید که آب داخلش بیشتر باشد!
_ یادتان نرود آبِ حوض شرکتمان را هم بکشید ثواب دارد.
_ حسابدارمان با آه و ناله می گفت: آب حوض کشی عجب شغل شریفی است. هم شریف است و هم راحت! نان دست خودت را می خوری! لازم نیست به هزار نفر جواب پس بدهی. با هر کس و نا کسی هم کلام شوی..  حوضِِ خودت است هر موقع که خواستی آبش را  بکش! رااااحت!
_ اصلا یادت هست فلان کسک که در شرکت نفت کار میکند آرزویش این است جای تو باشد و فوت و فن آبِ حوض کشیدن را از بر باشد؟
_وووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
_وووووووووووووووووووووووووووووو
_ووووووووووووووووووووووو

 

انقدر می گویند و می گویند و "تکراری" می گویند که بعد از یک روز آب حوض کشی، فقط خستگی اش می ماند!

آب حوض کشیدن خوب است! به شرطی که در خانه ی سبز نباشد! اهالی خانه ی سبز بی اندازه مهربانند و تکرار این مهربانی ها واقعا تکراری می شود!
بهتر آن است که گوشه ای، برای خودت حوضی بسازی... روزها خالی و شب ها پُرَش نمایی...


 


 

* برای کسایی که خبر می خواستن! این هم خبر!

** این هم طنز است! فردا برای چند نفر می خونمش! شما هم برای خودتون بخونید! البته با خنده!

*** مادر چند روز پیش منو یاد حرف مادر بزرگم انداخت. که وقتی نقاشی کار می کردم می گفت:
"رووووولَه قُروُنِ این کِلِکیات!" ترجمه: "خوشگلم، قشنگم ... نازنینم! قربون هنر دستت برم من!" (با کمی اغراق!)
معانی کلمات: روووله= بچه. قرون= لهجه ی محلی کلمه ی قربان. کلکیات= جمع کِلِک! به معنای انگشت!

**** اسمس همین الان رسیده:

"باران یا برف.... چه فرقی می کند؟ تو که باشی، هوا که هیچ، زندگی خوب است!"

  • مداد رنگی

تولد پاکی...

پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۱، ۰۶:۰۵ ب.ظ

وای که چقدر این چند روز خوب بود! یادم نمیاد سالی شده باشه انقدر برای تولدم خوشحال شدم باشم! شب قبلش رفتم بیرون برای جشن عطیه خرید کنم... وقتی برگشتم با صحنه ای بس عجیب رو برو شدم! بابا اینا کیک و شام گرفته بودن! اصلا انتظارشو نداشتم! واقعا غافلگیر شدم. همه کلی خوشحال جشن گرفتیم. منم مثل بچه ها مدام دست میزدمو ذوق می کردم! مستنداتش موجوده... بابام این فیلمو میبینن کلی میخندن!  من مثل بچه های کیک ندیده شده بودم که بعد از فوت کردن شمع خودشون از همه بیشتر دست میزنن!!!!! اصلا یه اوضاعی!
اولین کسایی هم که تو همون شب اسمس تبریک دادن پرستو و سیده و هدهد بودن.

روز تولدم اصلا انگار من نبودم! واقعا تو آسمونا بودم... رو ابرا بالا پاببن می پریدم! مصادف شدن تولدم با میلاد حضرت محمد (ص) و امام جعفر صادق (ع) و تولد عطیه و یه جشن بی نظیر شادیم رو چند برابر کرده بود! از همه مهم تر اون جشنه بود! من انگار از نو متولد شده باشم... حس نوزادی رو داشتم که تازه به دنیا اومده! این احساس وقتی بیشتر شد که یکی از دوستای مجازی عکس یه پستونک!!! رو برام کادو فرستاد!!!!!!
تمام روز صدای اسمس و نوتیف گوشیم می اومد که خبر می داد دوستای حقیقی و  اهالی مجازستانی یادشونه امروز روز تولد منه! خلاصه خیلی خیلی خوب بود. یه روز به یاد ماندنی که هیچ وقت هیچ وقت فراموش نمی کنم.
خداییشم بعد از چندین سال چسبید! حسابی ام چسبید!آخرین تولدی که خوشحال بودم بر می گرده به سال ۸۶ که دقیقا تو روز تولدم خبر قبولی کنکورم هم اومد.

خدا رو شکر...
خدایا نزار نعمت هایی که بهمون می بخشی رو از دست بدیم! مراقبمون باش... همیشه!


*از بین هدایای مجازی بهترین نمره رو به اردیبهشت میدم که واقعا غافلگیر شدم!
** از مینا جون و همه دوستانی که اینجا و جاهای دیگه تبریک گفتن تشکر می کنم! ایشالا عروسیتون جبران کنم!
*** از دیشب که اومدم خونه همین جور دارم تایپ میکنم! دیگه داداشم داره ادای تایپ کردنمو در میاره!!! برم تا کار دست خودم ندادم....

  • مداد رنگی

دفاع نزدیک است...

يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۱، ۰۷:۳۶ ب.ظ

پیش بینی های من از روز دفاع عجیب و گاهی غریب است!!!
از آنجایی که استاد راهنمای عزیز من این اواخر در جلسه های دفاع، دانشجویان محترم را مورد عنایت قرار دادند و به صورت کاملا ملموس و مستقیم صاف فرمودند، انتظار آن را دارم که باقی اساتید به صورت کاملا ناخودآگاه من را مورد عنایت قرار دهند و علاوه بر صاف کردن آسفالت نیز بکنند. اینکه می گویم ناخودآگاه برای این است که یک وقت فکر نکنید خصومت از پیش تعیین شده ای دارند! نه! یک دفعه قرار است سر جلسه ی دفاع منفجر شوند.
پیش بینی من از عکس العمل استاد راهنمای خودم سر جلسه ی دفاع، غریب تر از آن است که بتوان صحبتی از آن کرد!

استراتژی های اتخاذ شده ی اینجانب برای گذراندن جلسه ی دفاعی آرام و بدون تنش:

1- دعوت از استاد چهارم به عنوان آتش نشان که آتش جمع را با مهربانی هایش خاموش کند. گرچه ایشان هم دیدگاه متفاوتی با استاد راهنمای من دارند و کلا بی مسئله نیستند اما می توان به لحن خوبشان امیدوار بود!

2- آویزان کردن یک مقوای 50 در 70 از گردن خودم که رویش این شعر با فونت درشت و خوانا نوشته شده باشد:
"هر چه هست از قامت نا ساز بی اندام ماست           ور نه تشریف تو (شما) بر بالای کس کوتاه نیست"
به این معنا که ما مخلص شما هستیم... هر چه ایراد و اشکال است از من و هم کلاسی هایم است. خدای نکرده فکر نکنید شما مشکلی در روند آموزشی خود داشتید!!!!! اصلا و ابدا !!!!

3- در ابتدای جلسه ی دفاع به مرور ترم های گذشته بپردازم و از اساتید به صورت جداگانه برای کوچک ترین آموزش ها تشکر کنم و اگر شد هندوانه ای به دستشان بدهم... و به عبارت کاملا ملموس تر پاچه خواری کنم...

 4- و....

البته این موارد در صورتی است که خودم هم بخواهم جلسه بدون تنش برگزار شود وگرنه می توانم به صورت ناگهانی مثل یک نارنجک زیر پایشان منفجر شوم!

 

  • مداد رنگی

زنگ تفریح...

شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۱، ۰۶:۳۰ ب.ظ

من میدونم رنگ چه مزه ای داره.... شما چی؟

  • مداد رنگی

دیوانگی

شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۱، ۰۷:۱۴ ق.ظ

یعنی دیوانگی از کلام و کار کردن بچه های نقاشی می بارد...

 

در کارگاه یکی استخوان دنده ی گوسفند* (در قطع خیلی بزرگ) پیدا کرده است و می خواهد از روی آن طراحی کند! با همان بوی تعفنی که دارد جلویش گذاشته و کار می کند! و تازه می گوید من از بویش اذیت نمی شوم! (در نهایت که اذیت شدن ما را دید، خیلی لطف کرد و آن را در یک دیگ جوشاند که بو ندهد)

آن یکی با نخ های قالی کلنجار میرود که اثر هنری خلق کند... آن یکی با چرم کیف میدوزد برای کسب روزی حلال!

یکی دیگر ویولن تمرین می کند با صدای سرسام آور...

ما هم که مدام نگران مورچه هایی هستیم که از روی بوممان رد می شوند. و اگر مورچه ای از زیر قلمو سالم (بدون شکستن حتی یک پا) در بیاید از خوشحالی فریاد می زنیم که: "آخجون، مورچه زنده اس!"

یعنی دیوانه تر از هنری ها فقط خودشونن!

 


* بچه ها میگن کتف گاو بوده! :))))))))))))))))

  • مداد رنگی

تکنیک من درآوردی!!!

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۳۷ ق.ظ

نقاشی کردن هم عالمی دارد و البته نقاش ها هم. بعضی از نقاش ها مثل آدم نقاشی می کنند! دقیقا مثل آدم. تر و تمیز و مرتب، سر بوم می نشینند و رنگ می گذارند و کار می کنند و کار می کنند. پرستو از آن نقاش هایی است که عجیب آدم است. همیشه وسایلش خیلی مرتب و سازماندهی شده کنارش است.
حالا من! می خواستم تکنیکی جدید کشف کنم و عاشق لفظ دهن پر کنش بودم: mixed media که حالم اساسی گرفته شد. الان توضیح می دهم. راستش کار من برگرفته از المان های کهکشان و سحابی است. برای این، نیاز به بافت های دودی و ابر و بادی داشتم. نمونه ی آن در کاغذ های ابر و باد که برای خوشنویسی از آن استفاده می شود به چشم می خورد. تا اینجا خوب است... وقتی مشکل پیدا می کند که آدم! بخواهد این کار را در قطع 120 در 90 روی بوم انجام دهد. برای انجام این کار حوضچه ای ساختم و آن را پر از آب کردم که مثلا به آن فرم های ابر و بادی برسم...
شب اول حوض را سطل سطل پر کردیم و وقتی کار تمام شد آن را مثل آدم! سطل سطل خالی کردیم(با کمک پرستوی عزیز) شب بعد خواستم زرنگی کنم. حوض را در جایی سرامیکی که چاه فاضلاب هم داشت قرار دادم که وقتی کار تمام شد بلافاصله  همه ی آب را خالی کنم!!!!
اما اصلا به فکرم هم نرسید چه گندی خواهد خورد! بلا فاصله بعد از خالی کردن حوض همه ی رنگ های روغنی به زمین و دیوار چسبید! رنگ روغن هم که با آب پاک نمی شود. این شد که چند بار تمامی مکان را با تینر روغنی تمیز کردم!! کاش همین جا ختم می شد! تینر روغنی، از آنجا که از اسمش پیدا است متشکل از روغن است. این شد که برای پاک کردن آن روغن،مجبور شدم چند بار با تاید به جان مکان بیافتم. آن هم نه یکی دو بار! چهار بار!
دست و بال خود را نیز با همین روش شستم و در نهایت به غلط کردن افتادم که دیگر از این غلط ها نکنم!

* اگر اینجا خارج! بود، فیلم این مصیبت را در سایت برادر، یوتیوب قرار میدادم تا همه نظاره گر شاهکار های این دختر دیوانه باشند!
** بعد از تفکر فراوان به این نتیجه رسیدم که دیدن دوباره ی سریال یانگوم (چند هفته پیش) تاثیر بسزایی در خریت اینجانب داشته است! لذا توصیه اکید دارم که از دیدن سریال های کره ای شدیدا اجتناب کنید!!!
*** از آنجایی که این تکنیک به نتیجه نرسید موقتا کنارش گذاشتم.

  • مداد رنگی

صدای ما را از اتاق 112 می شنوید!

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۸ ق.ظ

بعد از دو روز خوابیدن در نماز خانه اتاق ۱۱۲ را که قبل از آن انباری!!! خوابگاه بوده است را برای پروژه ی یک ماهه به ما اعطا نمودند. و از قضا چه مناسب است لفظ انباری برای آن.
کاش نامناسب بودن این اتاق به کثیف بودن و طراحی نا مناسب آن ختم می شد!
این اتاق دو پنجره ی شیشه ای بزرگ دو در سه متر دارد. که یکی دقیقا در آشپزخانه باز می شود و یکی در سالن ورودی. یعنی وقتی پنجره باز شود می شود بچه ها را در حال پخت و پز در آشپزخانه تماشا کرد! علاوه بر این دو پنجره، یک پنجره ی شیشه ای یک در سه متر هم دارد که در راهروی طبقه زیرزمین باز می شود (اتاق ما به اندازه ی نیم طبقه از زیرزمین بالاتر است)
حالا ماجرا به این ختم نمیشود. یک روشنایی دو در چهار متر وجود دارد که تا پشت بام (طبقه ی سوم ) ادامه پیدا کرده و از این طریق اتاق ما به اتاق بالا متصل می شود. و باز هم این روشنایی بین ما و اتاق کناری مشترک است. (گویا این دو اتاق قبلا یک اتاق بوده!) به همین دلیل یک عدد حفره ی یک در یک متری بین ما و اتاق کناری موجود می باشد.
این اتاق یعنی نهایت صدا و نهایت نور! صدای ظرف شستن. بچه ها در حال آشپزی. صدای مدیریت خوابگاه، تاسیسات و بچه ها از توی سالن. صدا از راهروی پایین. از اتاق بالا و اتاق کناری....
فقط زمانی میشود خوابید که همه ی بچه های خوابگاه خواب باشند و قبل از خواب باید تمام چراغ های راهروی پایین و بالا و آشپزخانه و سالن خاموش شود. با تمام این کارها باز هم به خلوت و تاریکی دلخواه نمی رسی!
این، برای منی که با کوچک ترین صدا از خواب بیدار می شوم یعنی فاجعه! که باعث میشود سر درد بی سابقه ای را تحمل کنم.

 

با تمام این ها من این اتاق را دوست دارم چون بزرگ ترین نعمت دنیا با من است: پرستو!
بدون او دست و دلم به کار نمی رفت. با آمدنش وسایل اتاق و تخت ها را جا به جا و مرتب کردیم و فرش!!!* انداختیم. الان اتاقمان خیلی دوست داشتنی شده ... 


*خوابگاه باغ ملی (محل اسکان هنری ها) فرش ندارد. فقط موکت است. احتمالا به خاطر رنگی نشدن آن ها به ما فرش نمی دهند. (البته حق هم دارند)
ولی ... چون اینجا قبلا انباری بوده! یک فرش زیبای قرمز در آن جا مانده است!

  • مداد رنگی

برای تنوع...

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۱، ۰۳:۳۱ ق.ظ

دقیق یک هفته اس که درست نخوابیدم. هر شب یه فیلم سینمایی بلند خواب میبینم که وقتی از خواب بیدار می شم خسته ی همون فیلم ها هستم. فیلم ها اغلب، اکشن، جنایی با کشت و کشتار فراوان در مواردی هم فیلم ترسناک. خودم هم شخصیت اصلی هستم و مدام در حال دویدن، که مبادا کشته بشم.

 

این فیلم ها، فیلمنامه های قوی ای هم داره. دلم می خواست یکی که از همشون بهتر و جذاب تر و البته ترسناک تر! بود رو همین جا تعریف کنم. فکر کردم حتما محمد صادق کوچولوی  ما  میترسه و اذیت میشه. به خاطر همین نمیتونم چیزی بگم. ببخشید...

اما خیلی دوست داشتم حداقل برای یه نفر هم که شده تعریفش کنم. آخه حیف بود. برای همین موقع برگشتن تو اتوبان اونو برای عطیه گفتم.
اونم ترسید و گفت: کافیه. دیگه چیزی نگو. از بس فیلم خشن می بینی....(شاید ترسید تصادف کنه!)
گفتم: کجا؟ من خیلی وقته از این فیلما ندیدم.
گفت : قبلا دیدی تاثیرش مونده...
راستم میگه احتمالا تقصیر خودمه...
ولی اگه این فیلما رو ندیده بودم کابوس هام می خواست چه جوری باشه؟ خوب همه فیلم می بینن. کدومشون کابوس هاشون این شکلیه؟
 

 

* با خودم قرار گذاشتم اون خواب قشنگه رو برای هم اتاقی هام تعریف کنم و حسابی بترسونمشون

**یه چیز این خواب ها رو دوست داشتم. اینکه موقع فرار چند نفر دیگه هم با من گیر می افتادن و اونا هم نزدیک بود کشته بشن و من به صورت کاملا قهرمانانه ای اول اون ها رو نجات می دادم! ولی خوب ... بعدش دیگه خودم نمی تونستم فرار کنم!

***بی ربط:  این شکلک رو هم دوست دارم:
****از آشنای عزیز ممنون بابت شکلک ها... دلمان خرسند گردید!
***** حالا باید تند تند پست بزارم تا این مطلب ضایع زودتر از صفحه ی اول بره!

  • مداد رنگی

چه شود...

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۵۳ ب.ظ

چه شود اگر ظهر یک روز تابستانی اشتباهی رادیاتور ها رو روشن کنی... اونم تا آخرین درجه!
و تا افطار از گرما عرق بریزی...

  • مداد رنگی

ضایع شدن هم عالمی داره!

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۰۵ ق.ظ

وقتی بعد از کلی فخر فروختن به هم اتاقی های عزیز در این زمینه که کلی احکام می دونی و تمام راه های کلاه شرعی رو بلدی... وقتی بعد از کلی پز دادن که میدونی چه کار کنی که اگه بعد از وضو و نماز دیدی دستات رنگیه، مجبور نباشی دوباره بری سه ساعت رنگ ها رو پاک کنی و وضو بگیری و از اول نماز بخونی، یه هو خدا حالت رو بگیره و  مجبور بشی به خاطر یه پیکسل رنگ!!!! دقیقا یه پیکسل رنگ!!! سه بار وضو بگیری ... آخ ضایع میشی، آخخخخخخ ضایع میشی!

  • مداد رنگی

شعور هم خوب چیزیه!

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۳۸ ق.ظ

یه روز با سید قدم می زدیم. بحث خطیر مورچه ها به میان آمد.
سید بزرگوار فرمودندکه: حضرت سلیمان که صدای حیوانات را می شنیده گفته که مورچه ها وقتی به هم میرسند در گوش هم این را می گویند:
"مواظب باشید! این آدمیان بی شعورند. نمی دانند باید جلوی پای خود را نظاره کنند! ناگهان شما را له می کنند. آنها که شعور ندارند شما خودتان حواستان به آن ها باشد!"
حالا برای چه می گویم؟
امروز خواستم ثوابی بکنم و این گردوهای از ولایت آمده را از پوکی نجات دهم و البته نان و نوایی هم به هم اتاقی های عزیز برسانم. آن شد که گردو ها را برداشته و به سمت باغچه ی خوابگاه روانه شدم.
اول خواستم مثل دختر خانم های خوب و باسلیقه همه را روی مشمعا بشکنم که چند مورچه نظر من را به خودشان جلب کردند. به ذهنم رسید از جانب همه ی دوستان (که شما باشید) به خاطر له شدنشان حلالیت بگیرم. به همین دلیل گردو ها را روی زمین شکستم که نان و نوایی هم به آن ها برسد.
همینطور مشغول شکستن گردو بودم و در احوالات مورچه ها دقیق! که با دیدن صحنه هایی از کار آنها به وجد آمده و برای آوردن دوربینم با شتاب به سمت اتاق روانه شدم. که به لطف یکی دوستان این کار خیلی طول کشید و بعد از ۴۵ دقیقه به حیاط بر گشتم. همین که رسیدم با صحنه ای بس عجیب رو به رو شدم!
مورچه ها تمام ظرف گردو رو پر کرده بودند. به مورچه ها چپ چپ نگاه کردم و گفتم:
"خداییش ما بی شعوریم یا شما؟ نمی فهمید که سهم شما روی زمینه نه توی بشقاب؟"
فوری مشغول پاکسازی گردو ها از مورچه شدم که متاسفانه این حادثه دهشتناک یک کشته و دو زخمی (پای کنده شده) در بر داشت. من هم که دیگر نتوانستم گردو بشکنم انقدر که از سر و کولم بالا می رفتند. گفتم حتی اگر اتفاقی چند تایی از آنها را بکشم ، نفرینشان دامنگیرم میشود.

*بعد فهمید:
    دارکوب باز هم فخر فروخت و گفت:
    "برای فراری دادن مورچه ها فقط باید ظرف گردو را در آفتاب می گذاشتی . مورچه ها با نور خورشید خود به خود متفرق می شوند."
**الان است که دوست دیگری بیاید و بگوید:" وبلاگت تبدیل به راز بقا شده"

 

  • مداد رنگی

ماجراهای جوجه ای!

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۱۱ ق.ظ

روز اول:
حدیث با عجله اومده تو اتاق و میگه: "بچه ها دیدین جوجه های این فاخته هه از تخم در اومدن؟"
من: "مگه فاخته اینجا لونه داره؟"
حدیث:"آره روی پنجره ی شماست..."
من: "نه بابا!!!"
میرم روی میز میبینم دقیقا کنار کولرمون یه لونه هست که دو تا جوجه ی نحیف مچاله شدن و فقط وقتی نفس  میکشن تکون کوچیکی همراه با لرز ازشون دیده میشه...

شب همون روز:
مدام صدای آدمای مختلف میاد که حدیث و رعنا اینا دارن جوجه ها رو بهشون نشون میدن! اتاق کناری خیلی شلوغه (نه که همسایه های خوبمون تا الان خیلی ساکت بودن... این چند ساعت رفت و آمد خیلی نمود داشت!) صداشون می اومد و ما اه می کشیدیم که چرا جوجه ها تو زاویه دید ما نیستن!

روز دوم:
حدیث باز اومده تو اتاق و با ناراحتی تمام میگه: "بچه ها!!! مامانِ این جوجه ها اصلا بهشون سر نمیزنه! یعنی چی؟؟؟!!! کسی که بچه به دنیا میاره باید بهشونم برسه!!!!!!! خیلی بی مسئولیته!!!!!
ما: "جدی از اون موقع پیششون نیومده؟"
حدیث: "نه ... من یه چند باری براشون نون ریختم. می ترسم تشنه باشن. میشه از کنار شیشه براشون اب بزارین؟؟؟"
ما هم کلی دنبال ظرف کوچیک و کوتاه گشتیم. توش آب کردیم. بعد هم صندلی رو گذاشتیم روی میز. و دارکوب رفت از اون شکاف براشون آب گذاشت!
کار عجیبی بود! من که فکر نمی کنم یه ذره هم از اون آب خورده باشن!

یک ساعت بعد در همون روز:
دارکوب خیلی خونسرد پشت میز نشسته و به من میگه:
"چه حسی داری دیگه تنها نیستی و فامیلات اومدن پیشت؟"
به مدت 15 ثانیه تو فکر رفتم که یعنی چی این حرف ؟؟؟؟ که خدا و ائمه ی اطهار یاری می کنن و  دو زاریه من می افته .....و من از شدت شکی که بهم وارد شده با صدای بی سابقه ای فریاد می زنم:
"بی شخصیت! جوجه خودتی!"

بعد از ظهر همون روز:
مامانشون اومده پیششون و سید رفته بالای میز که نگاه کنه. دارکوب میگه:
"نرو . مامانشون می ترسه. اگه بترسه میره و دیگه نمیاد. اینا کلا اینجورین!"
من: "نه بابا! جدی؟ اونوقت که میمیرن از گشنگی!"
سید: "خودمون بهشون غذا می دیم خوب"
دارکوب: "حیف که نوک نداری که غذا رو تا ته حلق جوجه ها ببری!"

روز سوم:
من: "دیشب مامانشون نیومد؟"
دارکوب: "نه"
من: "حتما شاغله بنده خدا! نمی رسه خوب."
دارکوب: "شاغل که هیچی! شب کارم هست!..."

کلا این قصه سر دراز دارد....

  • مداد رنگی

آن بالا عزیز است

دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۰، ۰۹:۵۰ ب.ظ

چند روزی حالم بد بود ندیدمش...
نفهمیدم چه موقع رفت؟... چگونه رفت؟
خودش افتاد یا ضربه ی دمپایی مجبور به جدا شدنش کرد؟
شاید هم بوسه ی باد زمستانی!!!
 نمی دانم ... فقط می دانم که رفت...
 الان جایش خیلی خالی است...
به پرستو می گفتم: نارنجمان دیگر رسیده، ببین چقدر نارنجی شده!برویم هر طور شده می چینمش!
پرستو می گفت: به خاطر اینکه هنوز آن بالاست عزیز است... اگر پایین بیاید دیگر عزیز نیست...
سکوت کردم و به نارنجی دلنشینش نگاه کردم...
من هم می خواستم عزیزم عزیز بماند...
اما یادم رفته بود که دیر یا زود، بالاخره باید پایین بیاید...
یا با خواست خودش ...  یا به زور دمپایی!



پ.ن. انقدر حرص می خورم که گول پرستو رو خوردم ...
با این حرفای شاعرانه اش آدم رو دیوانه می کنه...
الان دلم می خواد پرستو رو خفه کنم...
آخرش که باید خورده می شد ...
چرا من نباید می خوردمش که ۲۴ ساعته چشمم بهش بود؟ هان؟

 

  • مداد رنگی