اتاق ما
صبح رسیدم. همین که وارد خوابگاه شدم اتاق ترم پیش خودمان را دیدم.(به خاطر اینکه وقتی داخل می شوی اولین اتاقی است که دیده می شود)... قلبم لرزید ... چشمانم را بستم و به سمت نمازخانه رفتم.
این دو روز هم از رفتن به آنجا دوری می کردم و مسیر رفت و آمدم را طوری انتخاب می کردم که از جلوی اتاق 206 عبور نکنم.
تا اینکه سیده گفت:" آینه ی تزئینی که پرستو درست کرده بود روی یخچال جا مانده. برو و بیارش."
منم گیج و مات و مبهوت ... که آخر من چگونه می توانم بروم و آنجا را ببینم.
...
......
با اصرار هدهد میرویم. با دستان لرزان در میزنم و داخل می روم اما ...
همه چیز با تصورات من خیلی فاصله دارد. اینجا دیگر اتاق ما نیست! همه چیز عوض شده ... هیچ چیز به زیبایی سابق نیست. پرده های توری سفید را ترم پیش باز کرده بودیم و حالا پرده های سبز رنگ خوابگاه نمای بدی به اتاق داده بود. خبری از رومیزی قرمز خوش رنگمان نبود. گلدان گل رز... درختچه ی کوهی ( که من به او می گویم درختچه ی ستاره ای ) ... تخت های مرتب و اتاق با سلیقه... از همه مهم تر دیگر هدهدی آنجا نیست. پرستویی... سیده ای...
206 را برای این دوست داشتم که با دوستان خوبم آنجا زندگی می کردم. 206 بدون بچه های با صفایش هیچ لذتی ندارد... بدون خدیجه... بدون زهرا... بدون زهره... الناز... بهناز... پرستو... سیده... هدهد...
آنجا فقط یک مکان بود... سر پناهی برای خوشی های ما....
- ۵ نظرات
- ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۴۲