آن بالا عزیز است
چند روزی حالم بد بود ندیدمش...
نفهمیدم چه موقع رفت؟... چگونه رفت؟
خودش افتاد یا ضربه ی دمپایی مجبور به جدا شدنش کرد؟
شاید هم بوسه ی باد زمستانی!!!
نمی دانم ... فقط می دانم که رفت...
الان جایش خیلی خالی است...
به پرستو می گفتم: نارنجمان دیگر رسیده، ببین چقدر نارنجی شده!برویم هر طور شده می چینمش!
پرستو می گفت: به خاطر اینکه هنوز آن بالاست عزیز است... اگر پایین بیاید دیگر عزیز نیست...
سکوت کردم و به نارنجی دلنشینش نگاه کردم...
من هم می خواستم عزیزم عزیز بماند...
اما یادم رفته بود که دیر یا زود، بالاخره باید پایین بیاید...
یا با خواست خودش ... یا به زور دمپایی!
پ.ن. انقدر حرص می خورم که گول پرستو رو خوردم ...
با این حرفای شاعرانه اش آدم رو دیوانه می کنه...
الان دلم می خواد پرستو رو خفه کنم...
آخرش که باید خورده می شد ...
چرا من نباید می خوردمش که ۲۴ ساعته چشمم بهش بود؟ هان؟