با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

آن بالا عزیز است

دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۰، ۰۹:۵۰ ب.ظ

چند روزی حالم بد بود ندیدمش...
نفهمیدم چه موقع رفت؟... چگونه رفت؟
خودش افتاد یا ضربه ی دمپایی مجبور به جدا شدنش کرد؟
شاید هم بوسه ی باد زمستانی!!!
 نمی دانم ... فقط می دانم که رفت...
 الان جایش خیلی خالی است...
به پرستو می گفتم: نارنجمان دیگر رسیده، ببین چقدر نارنجی شده!برویم هر طور شده می چینمش!
پرستو می گفت: به خاطر اینکه هنوز آن بالاست عزیز است... اگر پایین بیاید دیگر عزیز نیست...
سکوت کردم و به نارنجی دلنشینش نگاه کردم...
من هم می خواستم عزیزم عزیز بماند...
اما یادم رفته بود که دیر یا زود، بالاخره باید پایین بیاید...
یا با خواست خودش ...  یا به زور دمپایی!



پ.ن. انقدر حرص می خورم که گول پرستو رو خوردم ...
با این حرفای شاعرانه اش آدم رو دیوانه می کنه...
الان دلم می خواد پرستو رو خفه کنم...
آخرش که باید خورده می شد ...
چرا من نباید می خوردمش که ۲۴ ساعته چشمم بهش بود؟ هان؟

 

  • مداد رنگی

206

خوابگاه

دانشجویی

شبه طنز

نظر (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی