السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
دیروز دفاع کردم...
امروز عازم هستم...
فردا به مشهد الرضا می رسم انشالله...
نائب الزیاره دوستان روشن و خوانندگان خاموش خواهم بود...
یا علی.
- ۹ نظرات
- ۲۵ آبان ۹۱ ، ۱۴:۰۰
دیروز دفاع کردم...
امروز عازم هستم...
فردا به مشهد الرضا می رسم انشالله...
نائب الزیاره دوستان روشن و خوانندگان خاموش خواهم بود...
یا علی.
بسیاری از اتفاق هایی که پارسال برای خدیجه افتاد. امسال دارد به گونه ای دیگر برای من می افتد.
پرستو می گوید بنویس...
اما من هیچ انگیزه ای برای نوشتن ندارم.
باشد طلبتان تا 5 شنبه!
تمام نقاش های تاریخ هنر یا خود فیلسوف بودند یا دوستان نزدیکی از فلاسفه داشتند و تحت تاثیر افکار ایشان کار می کردند...
پرستوی من برگشت!!! هورا...
اتاق 112 هم در نوع خودش جالب بود. من چیزهایی به چشم خودم دیدم که باورش، هم برایم سخت بود و هم عجیب...
این اتاق به بچه های پروژه ای تعلق دارد و هر کسی که پایان نامه دارد و برای دفاع و کرکسیون** آمده، باید اینجا سکنی بگزیند. عضو ثابت این اتاق که طبق معمول همیشه این جانب بودم! که با کمال آرامش!!! پایان نامه ام را کار می کنم.
این اتاق قانون خودش را دارد. اینجا دیگر لوس بازی معنایی ندارد. که خودت را تحویل بگیری و بگویی:
"برای من مهم است هم اتاقی ام چه کسی می خواهد باشد!!! مگر می شود با هر کسی زندگی کرد؟؟؟ من که با فلان تیپ اصلا کنار نمی آیم."
نه! اصلا از این خبر ها نیست! هر کسی می آید باید بدون بهانه پذیرایش باشی...
همه در این اتاق می دانند که قرار نیست تا آخر سال با هم باشند. به خاطر همین با روی خوش همدیگر را می پذیرند. اشتباهات را راحت می بخشند. و کاملا حواسشان به دیگری هست که مبادا کاری انجام دهند و باعث ناراحتی طرف مقابل باشند..با هر عملی و هر کاری به هم اتاقی ها نگاه می کنند که ببینند از کارشان کسی اذیت می شود؟ اثری از ناراحتی در چهره ی کسی دیده می شود یا خیر؟ اینجاست که معنی واقعی احترام و مراعات را می فهمیم. زیرا دیدگاه همه این است:
حال بیایید این ماجرا را از زاویه دیگر نگاه کنیم. اگر ما قرار بود یک سال با هم زندگی کنیم چه می شد؟
من فقط عکس العمل احتمالی را می گویم:
به محض اینکه می فهمی هم اتاقی ات کیست عزا می گیری و کلی غصه می خوری... بلافاصله به مدیریت مراجعه می کنی که اتاقت را عوض کند... تمام تلاشت را به کار می بندی که هر جور شده اتاق دیگری پیدا کنی.
وقتی نشد فکر کردن هایت شروع می شود که به چه صورت گربه را دم حجله بکشی؟....
و این یعنی شروع یک کشمکش طولانی...
البته من مهم بودن دوست و هم نشین خوب را نفی نمی کنم.
اما به خودم می گویم اگر از قضا کسی وارد زندگی ات شد که کارهایش را نپسندیدی، فکر کن که زندگی کوتاه است و ما رفتنی هستیم... تا جایی که امکان دارد مدارا کن و تلاشت این باشد که بهترین خاطره ها را برایش بسازی!
*اقتباس همراه با تغییری کوچک از پایان نامه ی پرستو...
** correction
پیش بینی های من از روز دفاع عجیب و گاهی غریب است!!!
از آنجایی که استاد راهنمای عزیز من این اواخر در جلسه های دفاع، دانشجویان محترم را مورد عنایت قرار دادند و به صورت کاملا ملموس و مستقیم صاف فرمودند، انتظار آن را دارم که باقی اساتید به صورت کاملا ناخودآگاه من را مورد عنایت قرار دهند و علاوه بر صاف کردن آسفالت نیز بکنند. اینکه می گویم ناخودآگاه برای این است که یک وقت فکر نکنید خصومت از پیش تعیین شده ای دارند! نه! یک دفعه قرار است سر جلسه ی دفاع منفجر شوند.
پیش بینی من از عکس العمل استاد راهنمای خودم سر جلسه ی دفاع، غریب تر از آن است که بتوان صحبتی از آن کرد!
استراتژی های اتخاذ شده ی اینجانب برای گذراندن جلسه ی دفاعی آرام و بدون تنش:
1- دعوت از استاد چهارم به عنوان آتش نشان که آتش جمع را با مهربانی هایش خاموش کند. گرچه ایشان هم دیدگاه متفاوتی با استاد راهنمای من دارند و کلا بی مسئله نیستند اما می توان به لحن خوبشان امیدوار بود!
2- آویزان کردن یک مقوای 50 در 70 از گردن خودم که رویش این شعر با فونت درشت و خوانا نوشته شده باشد:
"هر چه هست از قامت نا ساز بی اندام ماست ور نه تشریف تو (شما) بر بالای کس کوتاه نیست"
به این معنا که ما مخلص شما هستیم... هر چه ایراد و اشکال است از من و هم کلاسی هایم است. خدای نکرده فکر نکنید شما مشکلی در روند آموزشی خود داشتید!!!!! اصلا و ابدا !!!!
3- در ابتدای جلسه ی دفاع به مرور ترم های گذشته بپردازم و از اساتید به صورت جداگانه برای کوچک ترین آموزش ها تشکر کنم و اگر شد هندوانه ای به دستشان بدهم... و به عبارت کاملا ملموس تر پاچه خواری کنم...
4- و....
البته این موارد در صورتی است که خودم هم بخواهم جلسه بدون تنش برگزار شود وگرنه می توانم به صورت ناگهانی مثل یک نارنجک زیر پایشان منفجر شوم!
یعنی دیوانگی از کلام و کار کردن بچه های نقاشی می بارد...
در کارگاه یکی استخوان دنده ی گوسفند* (در قطع خیلی بزرگ) پیدا کرده است و می خواهد از روی آن طراحی کند! با همان بوی تعفنی که دارد جلویش گذاشته و کار می کند! و تازه می گوید من از بویش اذیت نمی شوم! (در نهایت که اذیت شدن ما را دید، خیلی لطف کرد و آن را در یک دیگ جوشاند که بو ندهد)
آن یکی با نخ های قالی کلنجار میرود که اثر هنری خلق کند... آن یکی با چرم کیف میدوزد برای کسب روزی حلال!
یکی دیگر ویولن تمرین می کند با صدای سرسام آور...
ما هم که مدام نگران مورچه هایی هستیم که از روی بوممان رد می شوند. و اگر مورچه ای از زیر قلمو سالم (بدون شکستن حتی یک پا) در بیاید از خوشحالی فریاد می زنیم که: "آخجون، مورچه زنده اس!"
یعنی دیوانه تر از هنری ها فقط خودشونن!
* بچه ها میگن کتف گاو بوده! :))))))))))))))))
چند روز پیش که خدمت استاد راهنمای عزیزم رسیدم. بحث آدم های باهوش و با پشتکار شد و کلی درد و دل که کاش ما! هم جزء دسته ی با پشتکار های با هوش بودیم. جالب اینجاست خود استاد هم از خودش ناراضی بود که تز دکترایش را هنوز تمام نکرده و همین طور از دخترش که هیچ وقت به درس خواندن عادت نکرده و من خوشحال!! که چقدر خوب است که استاد مرا درک میکند، مثلا!!! بعد از درد و دل های او من هم از خاطرات بچگی ام گفتم. از درس نخواندن ها و المپیاد رفتن ها... از نوشتن تکالیف مدرسه درست 5 دقیقه قبل از آمدن معلم سر کلاس! و اینکه این هوش مرا حسابی تنبل کرده!
استاد هم سخن نغزی فرمودند: "یه بار جستی ملخک! دو بار جستی ملخک! بالاخره تو مشتی ملخک!!!!
آخرش هم آدم های با پشتکار از آدم های باهوش بدون پشتکار جلو می زنند..."
خیلی وقت ها به دقیقه نودی بودنم فکر می کنم. که چه جوری درستش کنم اما هر بار تیرم به سنگ می خورد. انگار هیچ وقت درست بشو نیست!
دیروز با پرستو برای خرید زِوار* به نجاری رفتیم... قبل از آن از دو نجاری دیگر قیمت گرفته بودیم. آن ها متری هزار تومان قیمت داده بودند... به همین خاطر انتظار داشتیم که هزینه اش حداقل بیست و پنج هزار تومان بشود... اما با کمال تعجب این نجاری هر شاخه زوار که دو متر طول داشت را ۱۵۰ تومان قیمت گذاشت... یعنی متری ۷۵ تک تومانی!!! وقتی هم که می خواست هزینه ی بُرش را حساب کند با کلی مکث و فکر گفت: ۳۰۰ تومان میشود!!!! هزینه ی همه ی زوار ها با بُرش ۳۵۰۰ شد!!! خودمان که کلی ذوق کردیم و هم کلاسی ها هم کلی تعجب!!! که با چه قیمت بالایی زوار گرفته اند!
خداییش بعضی ها چه نان های حلالی در می آورند!!! حلال... جون... خش**!!!
*نوعی قاب نازک برای بوم نقاشی
** شما بخوانید گوارا!
به تازگی آخرین بقایای نقاشی ۸۵ ای ها از دانشکده پاک شده. و من و هم کلاسی هایم شدیم "خدا سال بالایی!"
آی کیف میده این همه عزت و احترام و نگاه متعجب صفری ها به کار کردن ما!!!
نقاشی کردن هم عالمی دارد و البته نقاش ها هم. بعضی از نقاش ها مثل آدم نقاشی می کنند! دقیقا مثل آدم. تر و تمیز و مرتب، سر بوم می نشینند و رنگ می گذارند و کار می کنند و کار می کنند. پرستو از آن نقاش هایی است که عجیب آدم است. همیشه وسایلش خیلی مرتب و سازماندهی شده کنارش است.
حالا من! می خواستم تکنیکی جدید کشف کنم و عاشق لفظ دهن پر کنش بودم: mixed media که حالم اساسی گرفته شد. الان توضیح می دهم. راستش کار من برگرفته از المان های کهکشان و سحابی است. برای این، نیاز به بافت های دودی و ابر و بادی داشتم. نمونه ی آن در کاغذ های ابر و باد که برای خوشنویسی از آن استفاده می شود به چشم می خورد. تا اینجا خوب است... وقتی مشکل پیدا می کند که آدم! بخواهد این کار را در قطع 120 در 90 روی بوم انجام دهد. برای انجام این کار حوضچه ای ساختم و آن را پر از آب کردم که مثلا به آن فرم های ابر و بادی برسم...
شب اول حوض را سطل سطل پر کردیم و وقتی کار تمام شد آن را مثل آدم! سطل سطل خالی کردیم(با کمک پرستوی عزیز) شب بعد خواستم زرنگی کنم. حوض را در جایی سرامیکی که چاه فاضلاب هم داشت قرار دادم که وقتی کار تمام شد بلافاصله همه ی آب را خالی کنم!!!!
اما اصلا به فکرم هم نرسید چه گندی خواهد خورد! بلا فاصله بعد از خالی کردن حوض همه ی رنگ های روغنی به زمین و دیوار چسبید! رنگ روغن هم که با آب پاک نمی شود. این شد که چند بار تمامی مکان را با تینر روغنی تمیز کردم!! کاش همین جا ختم می شد! تینر روغنی، از آنجا که از اسمش پیدا است متشکل از روغن است. این شد که برای پاک کردن آن روغن،مجبور شدم چند بار با تاید به جان مکان بیافتم. آن هم نه یکی دو بار! چهار بار!
دست و بال خود را نیز با همین روش شستم و در نهایت به غلط کردن افتادم که دیگر از این غلط ها نکنم!
* اگر اینجا خارج! بود، فیلم این مصیبت را در سایت برادر، یوتیوب قرار میدادم تا همه نظاره گر شاهکار های این دختر دیوانه باشند!
** بعد از تفکر فراوان به این نتیجه رسیدم که دیدن دوباره ی سریال یانگوم (چند هفته پیش) تاثیر بسزایی در خریت اینجانب داشته است! لذا توصیه اکید دارم که از دیدن سریال های کره ای شدیدا اجتناب کنید!!!
*** از آنجایی که این تکنیک به نتیجه نرسید موقتا کنارش گذاشتم.
بعد از دو روز خوابیدن در نماز خانه اتاق ۱۱۲ را که قبل از آن انباری!!! خوابگاه بوده است را برای پروژه ی یک ماهه به ما اعطا نمودند. و از قضا چه مناسب است لفظ انباری برای آن.
کاش نامناسب بودن این اتاق به کثیف بودن و طراحی نا مناسب آن ختم می شد!
این اتاق دو پنجره ی شیشه ای بزرگ دو در سه متر دارد. که یکی دقیقا در آشپزخانه باز می شود و یکی در سالن ورودی. یعنی وقتی پنجره باز شود می شود بچه ها را در حال پخت و پز در آشپزخانه تماشا کرد! علاوه بر این دو پنجره، یک پنجره ی شیشه ای یک در سه متر هم دارد که در راهروی طبقه زیرزمین باز می شود (اتاق ما به اندازه ی نیم طبقه از زیرزمین بالاتر است)
حالا ماجرا به این ختم نمیشود. یک روشنایی دو در چهار متر وجود دارد که تا پشت بام (طبقه ی سوم ) ادامه پیدا کرده و از این طریق اتاق ما به اتاق بالا متصل می شود. و باز هم این روشنایی بین ما و اتاق کناری مشترک است. (گویا این دو اتاق قبلا یک اتاق بوده!) به همین دلیل یک عدد حفره ی یک در یک متری بین ما و اتاق کناری موجود می باشد.
این اتاق یعنی نهایت صدا و نهایت نور! صدای ظرف شستن. بچه ها در حال آشپزی. صدای مدیریت خوابگاه، تاسیسات و بچه ها از توی سالن. صدا از راهروی پایین. از اتاق بالا و اتاق کناری....
فقط زمانی میشود خوابید که همه ی بچه های خوابگاه خواب باشند و قبل از خواب باید تمام چراغ های راهروی پایین و بالا و آشپزخانه و سالن خاموش شود. با تمام این کارها باز هم به خلوت و تاریکی دلخواه نمی رسی!
این، برای منی که با کوچک ترین صدا از خواب بیدار می شوم یعنی فاجعه! که باعث میشود سر درد بی سابقه ای را تحمل کنم.
با تمام این ها من این اتاق را دوست دارم چون بزرگ ترین نعمت دنیا با من است: پرستو!
بدون او دست و دلم به کار نمی رفت. با آمدنش وسایل اتاق و تخت ها را جا به جا و مرتب کردیم و فرش!!!* انداختیم. الان اتاقمان خیلی دوست داشتنی شده ...
*خوابگاه باغ ملی (محل اسکان هنری ها) فرش ندارد. فقط موکت است. احتمالا به خاطر رنگی نشدن آن ها به ما فرش نمی دهند. (البته حق هم دارند)
ولی ... چون اینجا قبلا انباری بوده! یک فرش زیبای قرمز در آن جا مانده است!
صبح رسیدم. همین که وارد خوابگاه شدم اتاق ترم پیش خودمان را دیدم.(به خاطر اینکه وقتی داخل می شوی اولین اتاقی است که دیده می شود)... قلبم لرزید ... چشمانم را بستم و به سمت نمازخانه رفتم.
این دو روز هم از رفتن به آنجا دوری می کردم و مسیر رفت و آمدم را طوری انتخاب می کردم که از جلوی اتاق 206 عبور نکنم.
تا اینکه سیده گفت:" آینه ی تزئینی که پرستو درست کرده بود روی یخچال جا مانده. برو و بیارش."
منم گیج و مات و مبهوت ... که آخر من چگونه می توانم بروم و آنجا را ببینم.
...
......
با اصرار هدهد میرویم. با دستان لرزان در میزنم و داخل می روم اما ...
همه چیز با تصورات من خیلی فاصله دارد. اینجا دیگر اتاق ما نیست! همه چیز عوض شده ... هیچ چیز به زیبایی سابق نیست. پرده های توری سفید را ترم پیش باز کرده بودیم و حالا پرده های سبز رنگ خوابگاه نمای بدی به اتاق داده بود. خبری از رومیزی قرمز خوش رنگمان نبود. گلدان گل رز... درختچه ی کوهی ( که من به او می گویم درختچه ی ستاره ای ) ... تخت های مرتب و اتاق با سلیقه... از همه مهم تر دیگر هدهدی آنجا نیست. پرستویی... سیده ای...
206 را برای این دوست داشتم که با دوستان خوبم آنجا زندگی می کردم. 206 بدون بچه های با صفایش هیچ لذتی ندارد... بدون خدیجه... بدون زهرا... بدون زهره... الناز... بهناز... پرستو... سیده... هدهد...
آنجا فقط یک مکان بود... سر پناهی برای خوشی های ما....
در زندگی ام انسان های مختلفی را دیده ام با خصوصیات متفاوت. کمی که دقت می کردم می دیدم هر انسانی خصوصیت بارزی دارد که مختص به خود اوست. یعنی یک نکته ی مثبت در شخصیتش آنقدر برجسته است که با آن شناخته می شود.
به خاطر همین من از هر کسی چیزی آموختم. بعضی از آموخته هایم را سریع عملی کردم اما بعضی را نه. زیرا نیاز به تمرین فراوان دارد تا درونی شود. قصد دارم هر چند وقت یک بار بر حسب شرایط از خصوصیت بارز یکی از اطرافیانم صحبت کنم. امروز اولین مطلب در این مورد است.
دوست خوبم زهرا که (سه سال پیش) برای چند ماه در خانه ی بی بی با هم زندگی کردیم، دختر منحصر به فردی بود. علاوه بر هم خانه ای بودن در چند کار دانشکده او را همراهی کردم از جمله کارگاه کوفی نگاری که در اسلامیه ی یزد برگزار شد.
زهرا خصوصیات مثبت فراوانی داشت اما چیزی که همیشه مرا شگفت زده می کرد قدرت و توانایی او در گوش دادن بود. بسیار می شد که با هم راجع به مسائل مختلف بحث می کردیم. وقتی من صحبت می کردم سر تا پا گوش می شد.چشمش از روی صورت من تکان نمی خورد. با اشاره های سر مدام نشان می داد که دارد گوش می دهد. حضور لبخندی زیبا روی صورتش و مجموعه ای دیگر از واکنش ها که نشان میداد شش دنگ حواسش جمع صحبت من است. من بدون استثنا هر دفعه فکر می کردم صحبت های من را قبول دارد که در تایید حرف های من اینگونه با دل و جان گوش می دهد اما وقتی صحبتم تمام میشد زهرا می گفت: "اینی که تو میگی درست ولی..." و شروع می کرد صحبت من را نقدکردن و من متعجب با خودم می گفتم: "زهرا که تا این اندازه با دقت گوش می داد پس چرا اصلا صحبت های مرا قبول ندارد؟" فهمیدم می شود صحبت کسی را هر چند اگر قبول هم نداشته باشی گوش کنی. قدرت او در گوش دادن به قدری بالا بود که حتی در زمانی که من میان کلامش می پریدم هم صحبت خود را نصفه می گذاشت و به حرف من گوش می کرد. آنقدر گوش می کرد تا همه ی حرف هایم تمام شود و خودم سکوت کنم. حتی یک بار هم ندیدم وسط کلام من بیاید و حرف من را نیمه کاره بگذارد ولی من بار ها این کار را کردم و هر بار با اینکه می دانستم کار اشتباهی است اما نمی توانستم اخلاقی را که عادت شده بود را کنار بگزارم. زهرا برای من اسطوره ی گوش دادن است. عمیق گوش دادن به صحبت های اطرافیان حتی اگر خلاف نظر او باشد.
بعضی افراد گوش می دهند اما نه به صورت عمیق. وقتی جمله ای خلاف نظر خود می شوند بدون اینکه اجازه ی تمام کردن صحبت را بدهند، سریع میان کلام طرف می روند و شروع می کنند به تقد صحبت طرف مقابل. در این زمان ها شخصی که حرفش نشنیده گرفته شده خیلی سخت می تواند به صحبت طرف مقابل گوش دهد.
وقتی پروسه ی صحبت کردن و گوش دادن درست انجام نشود انسان ها به برداشت های ذهنی خود که بر اساس حدس و گمان پایه ریزی شده، پناه می برند و پیش داوری ها و قضاوت های یک طرفه پیش می آید.
این است که هم باید با نهایت دقت گوش داد و هم با نهایت دقت صحبت کرد تا از ایجاد هر گونه سوءتفاهمی جلوگیری کرد.
*گرچه می دانم حق من نیست، اما دلم فرصتی می خواهد برای شنیده شدن.
۱- گریه ناک ترین صحنه موقع خالی کردن اتاق: باز کردن پرده های اتاق که نشونم داد دیگه همه چی تمومه!
۲- توصیه به دانشجویان هنر: اگر به هر دلیلی کار پیدا نکردید و افسرده و غمگین شدید. خیلی نگران نباشید... به باربری ها سری بزنید. قول میدهم با شنیدن اندکی از تجربیات شما در این زمینه حتما استخدامتان می کنند! (یادتون نره روز باربر رو حتما به من تبریک بگین.! چون رکورد تاریخ رو زدم!)
۳- از چند روز قبل فکر می کردم تمام مسیر ۹ ساعته برگشت را به خاطر تمام شدن دوران پر از آرامش و شروع یک تابستان پر از دغدغه گریه خواهم کرد. حدسم درست بود گریه کردم اما نه برای گذشته و آینده! برای روز پر مکافاتی که داشتم تا چند ساعت گریه کردم که الحمدلله بغل دستی ام به فریادم رسید.
۴- صبح رسیدم. به برادر می گویم شهر تغییر کرده! می گوید: نمی دانم... کمی فکر می کنم و می گویم: آهان درخت ها سبز شده!!! وقتی رفتم درخت ها تازه جوانه نزده بودند!
۵-سلام ها و خدا حافظی های جالب:
مادر: خداحافظ خانه ی خلوت... خداحافظ خانه ی مرتب!
برادر: خداحافظ آرامش من ... خداحافظ اتاق من!
طیبه: خداحافظ استقلال! خدا حافظ پول تو جیبی های کلان!
من: سلام! غذاهای پر چرب :))))) (و همزمان شدن این حرف با اخم مادر!)
۶-رسیدم . فکر می کنم از کجا کارهایم را شروع کنم...
مادر می گوید: من برایت برنامه ریزی کردم!
من: ؟؟؟؟؟؟؟
مادر: برنامه ات این است... خواب... خوراک... استراحت!
من : بببببببللللللللللله!
۷-به طیبه می گویم بیا فردا به شاه عبد العظیم برویم. مادر از دور اشاره می کند نه! با قانون خواب و استراحت هم خوانی ندارد! خدا عاقبتمان را بخیر کند!
۸-مادر یکی از کوزه ها را دیده و می گوید: اینکه ناقصه! بدون پاسخ لبخند میزنم: او ادامه می دهد: "هجی همه کاریات دیاریه" ( اصطلاحی در زبان لری حدودا با این معنی : تو که هیچ وقت کارت به آدمیزاد نرفته!)........... بقیه کوزه ها رو ببینه چی میگه؟؟؟!!!!
عید همگی مبارک!
خیلی خیلی خیلی التماس دعا!
امروز:
هدهد ..... پر!
پرستو ..... پر!
فردا:
سیده ..... پر!
سیده که پر نداره! خودش خبر نداره!
این روز های شلوغ و پر کار تحویل، هیچ کدام در اتاق کار نمی کنیم. هر کس جایی برای کار کردن دارد.
فقط برای استراحت به اتاق بر می گردیم. اتاقی که بر خلاف روال شب های تحویل مثل همیشه کاملا مرتب است...
کسی پرسید چرا در اتاق خود کار نمی کنید؟
در جواب باید بگویم:
اتاق ما جایی است برای آرامش... استراحت...
برای گپ زدن... خندیدن...
برای نگاه های پر از محبت و لذت بردن...
برای دور هم بودن... آرام گرفتن...
اتاق ما خانه ی ماست...
حضرت محمد (ص): "مومن، با اشتهای خانواده اش غذا می خورد و منافق، خانواده اش با میل و اشتهای او غذا می خورند"
معروف است که حضرت محمد(ص) بر هیچ غذایی عیب نمی گرفتند. بدون اینکه تفاوتی برای غذا ها قائل شوند، آن ها را میل می کردند و شکر خدا را به جا می آوردند. به طوری که اطرافیان ایشان نمیدانستند که چه غذایی را بیشتر دوست دارند. به چه غذایی بیشتر میل دارند.
خوب!
من این حدیث را حدودا آبان ماه پارسال خواندم! که متاسفانه چندان هم به آن عمل نکردم...
جا دارد که همین جا از هم اتاقی های عزیزم بابت هر گونه تحمیل غذا عذر خواهی کنم. عذر خواهی برای حذف فلفل، مخصوصا از پرستو! و همین طور حذف بادمجان از وعده های غذایی.... از سیده هم معذرت می خواهم که سبزی خشک داخل سالاد را دوست نداشتم! دیگر ...... باز هم ببخشید که از بعد عید به این طرف نگذاشتم تن ماهی بخرید!
امیدوارم ببخشید!
حرف هایم بدجور بوی خداحافظی می دهد! حال می دانم که می توانم این روز های آخر را فقط اشک بریزم!
خدا را شاکرم... برای همه ی نعمت هایش!
*ساعت 3:3 است...همین حالا یک آرزو کن! قول می دهم بر آورده شود!
امروز که با پرستو به میبد رفته بودیم می خواستیم علاوه بر پخت کار های سفالمان، مقداری هم کاسه و کوزه بخریم...
هر جا که می رفتیم می پرسیدیم که: "آقا! این کوزه های خراب و شکسته و کج و کوله تان را کجا گذاشته اید؟"
بعد هم می گشتیم و بین آنها چیز هایی که به دردمان می خورد جدا می کردیم.
وقتی به فروشنده ها می گفتم :که ما شکسته و خراب و کج و کوله می خواهیم! به یاد صحبت استاد شیخ بهایی می افتادم که می گفت: "خدا... آدمِ دل شکسته، خراب و کج و کوله می خرد... با سر کج پیش خدا برو و در درگاه خدا به هیچ بودن و ناقص بودن خودت اقرار کن... آن موقع است که خدا خریدار تو می شود"
من هم وقتی بین کوزه ها راه می رفتم، در حالی که به دنبال کوزه ی ناقص! و البته دلخواه خود بودم... در دل می خواندم:
" تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری شکسته قلب من، جانا به عهد خود وفا کن" گزارش تصویری:
خانه ی بی بی... پناهگاه دانشجویان ...
چندین سال است که نسل به نسل بین دانشجویان هنر و معماری می چرخد.
سال بالایی ها جای خود را به صفری ها می دهند و می روند ... می روند پی زندگی و سرنوشت خودشان...
خیلی ها در آن زندگی کرده اند... زهره یادگاری، سمیه شبانی، زهرا رشیدی، ندا کرباسیون، فاطمه فتاحی... و خیلی های دیگر (من فقط این ۵ تا را میشناسم و دیدمشان...)
من هم حدود دو سال و نیم تجربه ی زندگی در آن را داشته ام...
تجربه ی یک زندگی دو نفره... من و سمانه...
یا نه! بهتر بگویم: یک زندگی سه نفره... من و سمانه و بی بی!
تجربه ای عجیب، که موجب تغییرات زیادی در من و شخصیت من شد.
دیروز... باز به آنجا رفتم. دیدن بی بی و خانه اش خیلی حس غریبی دارد... به بی بی نگاه می کردم ... به در ها و دیوار ها... به درخت ها... به کاه گل ... به حوض و ماهی هایش...
روزگاری بود که من خیلی به این ها نزدیک بودم و حالا نیستم و دورم!!!
همراه بی بی جلوی ۵ دری نشستم. نشستم و نگاهش کردم! حداقل ۶۰ سال از من بزرگ تر است. یاد آن روز هایمان افتادم... مثل مادر واقعی همیشه به فکرمان بود...نگرانمان بود... دعایمان می کرد و گاهی هم مثل مادر واقعی سرزنشمان می کرد!!! مجبورمان می کرد سر شب بخوابیم و صبح زود بیدار شویم...
وادارمان می کرد حوض را سطل سطل خالی کنیم و با آب داخلش، کوچه ، راه رو و حیاط را بشوییم... بعد از آن هم با فرچه حسابی به جانش بیفتیم که خدای نکرده جلبک و لجنی باقی نماند... یادش بخیر! چه روز هایی بود... چه حسی داشت وضو گرفتن با آب حوض و دویدن به سمت مسجد جامع ...
گفتنی هایش تمامی ندارد... اگر بخواهم بگویم احتمالا کتابی می شود...
دارم از ماهی ها عکس می گیرم...
بی بی می گوید: خانه تان ماهی دارد؟... می گویم : نه!!! ... می گوید: اصلا حوض دارد؟... می گویم : نه!!! حوض هم ندارد...
به فکر فرو می رود و می گوید: پس چه ثمری دارد؟*
نگاهش می کنم و چیزی نمی گویم...
*یعنی: پس چه فایده ای دارد؟
*به دلیل خاص بودن این نوشته (حداقل برای خودم) سعی میکنم در چند روز آینده پر حرفی هایم را نگه دارم و پستی نگذارم که مطلب تاپ وبلاگ باقی بماند!
** بعدتر نوشت: عید مبعث مبارک
در سفر عتبات هرکدام از حرم های اهل بیت حس مخصوص به خودش را داشت. حال و هوایی که با بقیه فرق داشت. حرم امام علی(ع) یک ابهت گرم پدرانه داشت. حرم امام حسین(ع) سرشار از گذشت و بخشش بود. حرم امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) حسی بود از شیرینی یک دیدار دوباره. انگار که بار اولی نبود که به زیارتشان رفته بودم . حرم امام جواد(ع) و امام موسی کاظم(ع) هم لبریز از صمیمیت بود. صمیمیتی بی حد و بدون اندازه! دل کندن از کاظمین از همه برام سخت تر بود. حس عجیبی داشتم. نه فقط من. بقیه هم اینطوری بودند. عارفه بعد از یک سال وقتی مرا دید گفت: کاظمین را یادت هست؟ و من را به همان روزهای خوب برد.
یادم می آید کنار ضریح کاظمین که بودیم من اولین نفر بودم که چشمم به گنبد خورد... به گنبد دو قلو از داخل!
چیز عجیبی دیدم. یک چیزی که با بقیه فرق داشت اما هر چه نگاه می کردم متوجه تفاوتش نمیشدم!
فکر کردم تفاوتش فقط همان دو قلو بودن گنبد هاست. اما بیشتر که دقت کردم فهمیدم نه! یک چیز دیگر هم هست. تزیین داخل گنبد های دو قلوی کاظمین نه آینه کاری است و نه کاشی معرق! باورم نمیشد! داخل گنبد را با نقاشی تزیین کرده بودند...آن هم تکنیک تمپرا! از تعجب داشتم شاخ در می آوردم...
سریع گشتم و بچه های نقاشی را پیدا کردم... سمانه، الناز، پرستو، الهام... گنبد ها را نشانشان دادم و گفتم نقاشی است...تمپرا...
آنها هم تعجب کرده بودند. با سمانه می گفتیم کاش می شد بعد از تمام شدن ساخت گنبد سامرا ما می رفتیم و داخلش را نقاشی می کردیم... تصورش هم آدم را دیوانه می کند!
ما هنوز هم این آرزو را داریم. حتی اگر نشود... حتی اگر نتوانیم... بودن همین آرزو در قلبمان غنیمتی است.
امشب دلم غم ندارد... یاد اهل بیت غم را از دل من پاک کرده است! فقط دلم تنگ است... دلم می خواست همین حالا آنجا بودم...
السلام علیک یا موسی بن جعفر الکاظم (علیه السلام)
السلام علیک یا محمد بن علی التقی الجواد (علیه السلام)