با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشجویی» ثبت شده است

آخ مغزم!

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۶ ق.ظ

هیچ وقت حالم مثل حالی که الان دارم نبوده! تک تک سلول های توی سرم به شدت درد میکنه!باور کن!!! دونه دونه شون رو احساس می کنم! آخ مغزم حسابی داره سوت میکشه .......... 
مبحث نور با این پیچیدگی و ربط دادن همزمان اون به فیزیک و دین و فلسفه و عرفان... از درست کردن پازل شصتاد هزار تکه ای هم سخت تره!
متن رساله رو برای استاد میل کردم...همین الان استاد متن اصلاح شده همراه با پیشنهادات خودش رو بهم برگردونده.... دارم مطالب خودم رو میخونم که مغزم هنگ میکنه...
نه که چندین ساعته دارم پشت سر هم راجع بهش فکر می کنم... دیگه مغزم جواب نمیده حتی مطلب خودم رو بخونم
 فکر کنید مطالبی که مثلا خودم نوشتم و باید برام آشناتر باشه...
خدا رحم کنه! متن اصلاحیه استاد راهنما رو بخونم چی میشه؟؟؟؟!!!!!!! وای خدای من مخم را دریاب!
پایان نامه ی من مثل چیدن پازل میمونه... مثل حل کردن یه مسئله ی سخت ریاضی...
گرچه سخته! اما احساس می کنم داره این همه سال دوری از ریاضی و فیزیک رو برام جبران میکنه...
چیزایی که خیلی دوستشون داشتم ... حتی بیشتر از نقاشی و هنر....
خدا رو شکر...

* همچین سردردی رو فقط روز کنکور کارشناسی تجربه کرده بودم... به لطف این مبحث الان اغلب اینجوریم و از سر درد اصلا نمیتونم کار کنم!

  • مداد رنگی

بدون شرح

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۵۷ ب.ظ

سیده و کتابدار شیطنت می کنن...
کتابدار به سیده میگه: پاشو ...پاشو... برو بخواب. وگرنه همه ی این کارا و حرفامون سر از وبلاگ مداد رنگی در میاره!
بله!!!!!!!!!!!!!!

  • مداد رنگی

شعر و ور

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۲۹ ق.ظ

به استاد راهنمای عزیز سری زدم  که در جریان کارهایم قرارشان دهم. گفتم: "فیزیک کوانتوم خواندم، به درد مبحث من نمی خورد." ایشان در کمال تعجب گفتند: "نه! آن که به درد تو نمیخورد!!!!" من هم که قرار بود راهکار شریفی ها(با سر کج نزد استاد رفتن) را مد نظر داشته باشم، نگفتم که "آخر خودتان فرمودید بروم و مطالعه بفرمایم!!!؟؟؟" بی خیال شدم و به سراغ بقیه صحبت ها رفتم... گفتم:" فلان کتاب های روانشناسی را هم خواندم. نظرتان چیست که از اینجا به بعد وارد روانشناسی بشوم ؟؟؟ " باز گفتند : "مگر نگفتم سراغ روانشناسی نرو؟؟؟؟؟؟؟!" خدایی این دفعه را دیگر گفته بودند که سراغ روانشناسی نرو!
من گفتم:"شما گفتید سراغ روانشناسی رنگ نرو. نگفتید سراغ روانشناسی شخصیت نرو..!" یک نگاه عاقل اندر سفیه به اینجانب انداختند. من هم برای اینکه کم نیاورم این شکلی شدم و گفتم:" خوب! اشکال ندارد! در عوض کلی چیز یاد گرفتم..."
اتود را که دیدند چشمانشان گرد شد و کلی خوششان آمد و از خودشان خوشحالی نشان دادند که گفتم:" نمی خواهم این طوری کار کنم."فکر کنم تو ذوقشان خورد... کسی نیست بگوید آخر دختر خوب!!!(خود تعریفی!) نمی گویی استاد ناراحت میشود بلافاصله بعد از کلی تعریف کردن از کار بشنود که از اتود خودت چندان خوشت نمی آید؟؟؟؟؟؟؟
راجع به کار صحبت کردند و گفتند که اگر این اتود را کار کنی. کار اپتیکال می شود و کار اپتیکال را فقط از نظر علمی(فیزیک) میتوان بررسی کرد بسیار سخت است که بخواهی به دین و عرفان ربطش دهی.
من هم گفتم: "دقیقا به همین علت نمی خواهم این گونه کار کنم. نمی خواهم خیلی هم خشک و
علمی بشود. خواستم مسیرش را سمت روانشناسی ببرم که نشد."
به یک مفهوم در نور اشاره کردم و گفتم می خواهم در این مسیر پیش بروم. بعد از کلی نه آوردن که در عرفان ما جور در نمی آید (و... از این دست حرفای قلمبه سلمبه!) و دفاعات این جانب در رد نظر استاد، قرار بر این شد بر روی همان یک مفهوم متمرکز شوم. 
برای این مفهوم هم مثل سابق هنوز منبع خاصی ندارم. و تمام رساله ام بر شعر و ور گفتن استوار گردیده است! البته الحمدالله امیدی به پیدا کردن منبع هست. حداقل از قبل اوضاع و احوالم خیلی بهتر شده!
خدا خودش عاقبت همه ی مردم را ختم بخیر کند. همینطور من و این پایان نامه ی دوست داشتنی


*بعد نوشت: ببخشید اگر خیلی سر در نمی آورید. فقط توضیح کوتاهی بدهم. با توجه علاقه ی زیادم به نور ، پایان نامه ام را هم در رابطه با همین موضوع انتخاب کردم. که با توجه به گستردگی مباحث یه کم الان گیج میزنم! فقط یه کم!

  • مداد رنگی

نور و تاریکی

چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۵۸ ب.ظ

چیزی به نام تاریکی وجود ندارد. این نور است که وجود دارد و تاریکی یعنی عدم حضور نور!

  • مداد رنگی

آزمون شخصیت...

چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۳ ب.ظ

این چند ماه اخیر که بی حوصله تر از سابقم هستم، نسبت به یه سری از آدم ها و رفتار هاشون هم حساسیتم بیشتر شده!
از اونجایی که میدونستم دلچسب نبودن این روابطم بیشتر ناشی از تفاوت های شخصیته و تنها به بی حوصله نبودن من مربوط نمیشه، تصمیم گرفتم از همون اشخاص به نحو زیرکانه ای آزمون شخصیت بگیرمو بهشون هم نگم برای چی می خوام...
بله ...
در کمال تعجب دیدم که هر سه تاشون یه تیپ شخصیتی دارن! باورم نمیشد! تا چند دقیقه فقط می گفتم : الله اکبر!
تجربه ی جالبی بود...به شما هم پیشنهاد می کنم امتحان کنید. اینجا یه آزمون هست که می تونید تیپ شخصیتی خودتون رو پیدا کنید. و اگه تیپ شخصیتی طرف مقابل رو هم بدونید می تونید توی جدول روابط، نوع رابطه بین خودتون و ایشون رو ببینید... 
البته من این جدول روابط رو به دوستام نگفتم! (همونایی که ازشون آزمون گرفتم!) بین خودمون باشه!

 

  • مداد رنگی

یادبود به شیوه ی دانشکده هنر و معماری

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۲۶ ب.ظ

 

نقاشی از چهره ی استاد رسول چمانی: اثر آقای رسول ربیعی (مسیحا)

از فارغ التحصیلان دانشکده بود و دست قوی...
استاد جعفری می گفت: همیشه گوشه ی حیاط می نشسته و طرح میزده. می گفت هیچ وقت او را بی کار و بی تخته شاسی ندیده است!
وقتی استاد ۸۴ ای ها شد همه خوشحال بودیم که حتما استاد ما هم میشود. مسلما کلاس درس زمین تا آسمان با کورکسیون معمولی (رفع اشکال) تفاوت داشت.
اما گفت نمی تواند بماند. به خاطر خانواده و دخترش نمیتواند برای یزد وقت بگزارد.
و رفت...

دانشکده دیگر مثل سابق نیست. نه دانشجوهایی مثل او دارد و نه اساتیدی* مثل او.
خدا بیامرزدش...


*بی انصافی نمی کنم که بگویم اساتید حاضر خوب نیستند. اما هیچ دانشکده ای را ندیدم که با دو استاد هیئت علمی اش تمام کارگاه های طراحی و نقاشی چهار ورودی را بچرخاند که ما می چرخانیم!

  • مداد رنگی

پرستو شدن...

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۴۷ ب.ظ

صفایی ندارد ارسطو شدن                خوشا پرگشودن پرستو شدن
تو که پر نداری پرستو شوی               برو درس بخون تا ارسطو شوی


*چند ماهی با بیت اولش صفا می کردیم...اخیرا بیت دومش را در فیس بوک مشاهده کردیم! 
من نمیدونم چرا میگن فیس بوک بده! ببین چه کمک هایی به بشریت می کنه! 

  • مداد رنگی

اوایل* که شب می شد و م. فیروزآبادی می خواست زودتر از بقیه بخوابه... ما خیلی آروم حرف می زدیم که مبادا بیدار بشه. سعی می کردیم هیچ سر و صدایی نکنیم. خوب اتاق هم خیلی ساکت میشد....
یه شب از همون شب های اول، دیدیم یه صدای تق تقی از یه جایی میاد. نمیدونستیم صدای چیه!؟ مدام به این طرف و اون طرف نگاه می کردیم. ولی نمی فهمیدیم چیه. یه کم که دقت کردیم دیدیم. صدا از سمت خانم فیروز آبادی میاد!
آروم رفتیم طرفش... دیدیم بله!!! ایشون خواب نرفتن!!!! و دارن با گوشیشون اسمس میدن یا چیزی رو اون تو یادداشت می کنن... و این صدای تق تقه دکمه های گوشیه! چهار تایی رفتیم بالا سرش و گفتیم "تویی صدا در میاری؟ مگه نخوابیدی؟" اونم از چهره ی متعجب ماها خنده اش گرفته بود و از خنده نمیتونست حرف بزنه!
آخه حداقل به ما هم نمی گفت خواب نیست، که ما انقدر خودمون رو برای ساکت موندن اذیت نکنیم!
شب های بعد با این صدای تق تق می فهمیدیم بیداره و دیگه بلند بلند حرف میزدیم!
اوایل خیلی می خندیدیم سر این قضیه و بهش می گفتیم مثل دارکوب می مونی... اونم از خاطره های دارکوبی که توی حیاطشون بود تعریف می کرد و شکل باز و بسته شدن شونه های روی سرش رو با دستش بهمون نشون میداد!
خلاصه این شد که م. فیروز آبادی شد دارکوب اتاق!
خودش از این اسم مستعار خیلی خوشش نمی اومد. تو وبلاگ قبلیه من گاهی با اسم شانه به سر (اسم دیگه ی دارکوب) کامنت میذاشت. از خدا و دارکوب که پنهون نیست از شما چه پنهون ... من اسم دارکوب رو خیلی دوست داشتم . چون منو یاد اون می انداخت... به خاطر همین مدام اونو استفاده کردم. در این حین خیلی به این فکر می کردیم که به جای دارکوب چی صداش کنیم که هم به شخصیتش بخوره و هم دوستش داشته باشه . اما به نتیجه نمی رسیدیم!
گذشت و گذشت تا این دفعه ای که از خونه اومده بود یه ماجرایی رو تعریف کرد....
قضیه از این قرار بوده که آبجی کوچیکه صبح از خواب بیدارشده و با ناراحتی فراوان به دارکوب گفته که :"صبحی مامان منو بیدار نکرد که هدهد رو ببینم!!!"
دارکوب هم یادش افتاده که اصلا مادرش اون پرنده رو هدهد صدا میکنه ! نه دارکوب.
باهم توی گوگل سرچ کردیم و فهمیدیم که "هدهد دارکوب هست ولی هر دارکوبی الزاما هدهد نیست!!!"
به عبارت دیگه هدهد نوعی از دارکوبه...و اسم دقیق این پرنده ای که م.فیروز آبادی ازش تعریف میکرد هدهده! نه دارکوب!
تا اینو فهمید.ماژیک رو برداشت و اسم دارکوب رو که روی یخچال نوشته بودیم پاک کرد و به جاش نوشت هدهد!!!
 

بله! اینگونه شد که دارکوب به "هدهد"  تغییر نام داد!


*اوایل هم اتاق شدنمون : مهر90
** اولین غزل حافظی که می خوایم حفظ کنیم تصویب شد: ای هدهد صبا به سبا می​فرستمت....

 

  • مداد رنگی

دوست خوب...

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۴۷ ب.ظ

دوست خوب... دوست خوب... دوست خوب...
واقعا بزرگ ترین نعمت دنیاست!

خدایا شکر خوبی هایت در توانم نیست. ناتوانی ام را ببخش و این کم را از من بپذیر!

  • مداد رنگی

هر کس به بهانه ای...

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۴۴ ب.ظ

می رود... هر کس به بهانه ای ...
بهانه ی رفتن من چیست؟
موعدش چه زمانیست؟
به خودم نهیب میزنم... " زودتر بجنب! دیر شده است. دیر..."


*لطفا  برای شادی روح استاد رسول چمانی صلوات بفرستید

 

  • مداد رنگی

ضعیفه!

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۶ ب.ظ

عجب بابا! سید دست منو گرفته. ول هم نمی کنه.منو می کشونه اون طرف اتاقمون و می خواد دستام رو به تخت ببنده! هر کاری می کنم نمیتونم از دستش فرار کنم. محکم دستام رو گرفته نمی تونم تکون بخورم. به سختی خودمو می رسونم به در. که هر جور شده فرار کنم نمیشه. فقط تونستم ۱۰ سانتی متر در رو باز کنم و یه جیغ ضعیف بزنم شاید دارکوب صدام رو بشنوه...
فایده نداره.. مدام بهش میگم:"بابا نمی خوام جارو کنم. فقط می خوام برم بیرون." گوش نمیده.
دیگه جون توی تنم نمونده. نمی فهمم می خواد چه کار کنه. انگار باید حتما به حرف پرستو گوش بده. منم تسلیم می شم و با ضعف نگاه میکنم ببینم میخواد چه کار کنه. دستام رو میزاره روی هم و با شالی که توی دستشه محکم می بنده منم از ناتوانی می افتم روی تخت...
همه ی این کارا رو کرد که مثلا چون حالم خوب نیست نرم اتاق رو جارو کنم!
ای بابا من که گفتم دیگه جارو نمی کنم. به خدا "غلط کردم" رو گذاشتن برای همچین وقتایی!
همش تقصیر پرستوئه که بهش گفت: "این می خواد اتاقو جارو کنه! دستاشو ببند به تخت! نزار تکون بخوره"
البته اونم نمی دونست سید انقدر حرفشو جدی می گیره. حالا که این همه تقلا کردم که حالم بهتر نشد!
سید خودش میره و جارو برقی رو می آره و همه ی اتاق رو جارو می کنه.  البته چی از این بهتر!! :دی
منم با دست بسته نگاه می کنم! سفتم بسته ها... درد میکنه!
دارکوب اومده... میگم بیا دستمو باز کن... با خونسردی نگاهم می کنه و میگه: دستام روغنیه!و میره.
گرچه بعدش اومد و دستام رو باز کرد...
یکی نیست به اینا بگه "بابا ! من خیلی گنا دارم... انقدر اذیتم نکنید"

  • مداد رنگی

این روزها...

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۳۲ ب.ظ

دپم اساسی... از قدیم گفتن: "وقتی می خوای به یه چیزی دل بدی اول چشاتو باز کن ببین اون چیه؟!"
باور کن خود قدیمی ها گفتن!!!
دیروز یه کم! خیلی کم! جیغ زدم و بعدم برای اینکه هم اتاقی هام بیشتر اذیت نشن رفتم بیرون، مثلا خرید، ولی رفتم هوا بخورم. یه کم خالی شدم.دیروز به خیر گذشت. امروز رو چه کار کنم؟ ۱۰ روز دیگه رو چه کار کنم؟
الان می خوام کلمو (سرمو) بکوبم به دیوار! اه! چرا این چند روز تعطیله؟
ای خداااااااااااااااااا... آخه من چه گناهی به درگاهت کرده بودم که لایق این شدم؟
حالا بهتره بگم همه چی آرومه... من خیلی خوشحالم تا این ۱۰ یا ۱۲ روز هم بگذره!...
(هر کی ندونه فکر می کنه چه مصیبت عظیمی بر من نازل شده. هیچی نیست فقط استخر دانشگاه تعطیله)

دیروز که رفتم خرید فقط نزدیک ۱۰ هزار تومن!!! کلمپه(نون خرمایی) خریدم!!! یه مشمای بزرگ شد. با کلی خرید دیگه! آخه میدونین که فصل امتحانات شروع شده . تجربه ثابت کرده ما تو امتحانا خیلی به خودمون میرسیم. حتی غذاهای خیلی بهتری میپزیم. هر وعده هم حتما غذا درست می کنیم!
 بگذریم...از کلمپه می گفتم. قرار شد این کلمپه ها رو تقسیم کنیم. سید زحمتشو کشید. توی ۴ تا مشما به تعداد مساوی تقسیم کرد و اسم هر کسی رو روش نوشت. وقتی در یخچال رو باز کردیم دیدیم روی یکیش به جای اسم نوشته شده:"قابل شما رو نداره"
عاشق سخاوت سیدم. من یکی که عمرا از این کارا بکنم. حالا می تونیم همه ی سهم سید رو هم بخوریم خودش اجازه داده خوب. به ما چه؟


*اگه از خوابگاه نوشت ما حوصلتون سر میره ببخشید. روزای آخره. اگه به من باشه که لحظه به لحظه شو ثبت می کنم
**یکی بهم گفت یه جوری شدی! به م.فیروزآبادی گفتم. گفت آره یه جور خوبی شدی! (قابل توجه همون یکی!)
*** از روز پدر هیچی نمیگم... ولی... عیدتون مبارک!

 

  • مداد رنگی

من چقدر خوشحالم...

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۲۰ ق.ظ

بعد از امتحان قالب های مختلف و نتیجه نگرفتن. آخرش قالب خودم رو تغییر دادم و به پرستو هدیه دادم.
کلی چیز جدید یاد گرفتم... حرفه ای ها بر من ببخشند! خداییش خیلی خیلی... کیف داد!
خدا رو شکر.


*اصلا و ابدا به روی خودتون نیارید که من پایان نامه دارم مثلا !!!!! این تهدید را جدی بگیرید!!! وگرنه....

 

  • مداد رنگی

کلم نوشته ...

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۴۲ ب.ظ

وقتی بچه ها یخچال را باز می کنند بوی بدی از داخلش می آید.چند باری نگاه کرده بودم چیزی به نظر خراب نمی آمد. اینبار که بویش بیشتر شد، بدون فکر کردن، نایلکس کلم را برداشتم و خواستم آن رادرسطل بیندازم.
یک لحظه، انگار کسی، چیزی در گوشم گفت. ایستادم. او گفت:"خوشت می آید کسی با تو این کار را بکند؟ دوست داری بدون مطمئن شدن از خرابی تو، تو را دور بیندازند؟"
نمی شود کاریش کرد!!! این حق کلم است که مورد قضاوت قرار نگیرد!!!!!!
چراغ ها را روشن کردم که ببینم خراب شده یا نه. آخر خرابی آن را نمی شود با بو کردن تشخیص داد. دیدم بله. واقعا کلم خراب شده و آن را دور انداختم.
خرابی کلم هم در نوع خودش عجیب است. کلم وقتی خراب شود خیلی نمیتوان متوجه اش شد. بویش طوری است که از نزدیک به مشام نمی رسد، فقط از فاصله ی چند متری میتوان فهمید که بوی خرابی می آید. به طوری که وقتی در یخچال باز می شود کسانی که دورتر  هستند متوجه اش می شوند و با وجودی که از فاصله ی چند سانتی متری بویی به مشام نمی رسد، بویش تمام اتاق را پر می کند.

نمیدانم چرا کلم شباهت زیادی به دل زنگار گرفته ام دارد! دلم از نزدیک بو نمی دهد اما خراب است. خراب!
خدا نکند به جایی برسد که فقط لایق سطل آشغال بشود.
خدایا...................................

 



*دلم تنگ است.تنگ زیارت امام رضا!
**دوست جدیدی پیدا کرده ام.دوست داشتنی، آن هم از نوع مشهدی!!!! به قول زهره و پرستو: آخجون هی!

 

  • مداد رنگی

دانشکده ی زیبای من

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۱۲ ق.ظ

وقتی آمدم... مثل حالا... حوضت بی رنگ بود!

 

 

 

امروز اولین جلسه ی دفاع پایان نامه از ورودی ما بود با عنوان : "فضاهای پنهان اشعار حافظ"
نوبت ما کی می رسه؟ خدا داند!



حضور یک نفوذی از حوزه ی معماری (م.فیروزآبادی) در جمع نقاشی ها:

  • مداد رنگی

ضایع شدن هم عالمی داره!

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۰۵ ق.ظ

وقتی بعد از کلی فخر فروختن به هم اتاقی های عزیز در این زمینه که کلی احکام می دونی و تمام راه های کلاه شرعی رو بلدی... وقتی بعد از کلی پز دادن که میدونی چه کار کنی که اگه بعد از وضو و نماز دیدی دستات رنگیه، مجبور نباشی دوباره بری سه ساعت رنگ ها رو پاک کنی و وضو بگیری و از اول نماز بخونی، یه هو خدا حالت رو بگیره و  مجبور بشی به خاطر یه پیکسل رنگ!!!! دقیقا یه پیکسل رنگ!!! سه بار وضو بگیری ... آخ ضایع میشی، آخخخخخخ ضایع میشی!

  • مداد رنگی

شعور هم خوب چیزیه!

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۳۸ ق.ظ

یه روز با سید قدم می زدیم. بحث خطیر مورچه ها به میان آمد.
سید بزرگوار فرمودندکه: حضرت سلیمان که صدای حیوانات را می شنیده گفته که مورچه ها وقتی به هم میرسند در گوش هم این را می گویند:
"مواظب باشید! این آدمیان بی شعورند. نمی دانند باید جلوی پای خود را نظاره کنند! ناگهان شما را له می کنند. آنها که شعور ندارند شما خودتان حواستان به آن ها باشد!"
حالا برای چه می گویم؟
امروز خواستم ثوابی بکنم و این گردوهای از ولایت آمده را از پوکی نجات دهم و البته نان و نوایی هم به هم اتاقی های عزیز برسانم. آن شد که گردو ها را برداشته و به سمت باغچه ی خوابگاه روانه شدم.
اول خواستم مثل دختر خانم های خوب و باسلیقه همه را روی مشمعا بشکنم که چند مورچه نظر من را به خودشان جلب کردند. به ذهنم رسید از جانب همه ی دوستان (که شما باشید) به خاطر له شدنشان حلالیت بگیرم. به همین دلیل گردو ها را روی زمین شکستم که نان و نوایی هم به آن ها برسد.
همینطور مشغول شکستن گردو بودم و در احوالات مورچه ها دقیق! که با دیدن صحنه هایی از کار آنها به وجد آمده و برای آوردن دوربینم با شتاب به سمت اتاق روانه شدم. که به لطف یکی دوستان این کار خیلی طول کشید و بعد از ۴۵ دقیقه به حیاط بر گشتم. همین که رسیدم با صحنه ای بس عجیب رو به رو شدم!
مورچه ها تمام ظرف گردو رو پر کرده بودند. به مورچه ها چپ چپ نگاه کردم و گفتم:
"خداییش ما بی شعوریم یا شما؟ نمی فهمید که سهم شما روی زمینه نه توی بشقاب؟"
فوری مشغول پاکسازی گردو ها از مورچه شدم که متاسفانه این حادثه دهشتناک یک کشته و دو زخمی (پای کنده شده) در بر داشت. من هم که دیگر نتوانستم گردو بشکنم انقدر که از سر و کولم بالا می رفتند. گفتم حتی اگر اتفاقی چند تایی از آنها را بکشم ، نفرینشان دامنگیرم میشود.

*بعد فهمید:
    دارکوب باز هم فخر فروخت و گفت:
    "برای فراری دادن مورچه ها فقط باید ظرف گردو را در آفتاب می گذاشتی . مورچه ها با نور خورشید خود به خود متفرق می شوند."
**الان است که دوست دیگری بیاید و بگوید:" وبلاگت تبدیل به راز بقا شده"

 

  • مداد رنگی

ماجراهای جوجه ای!

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۱۱ ق.ظ

روز اول:
حدیث با عجله اومده تو اتاق و میگه: "بچه ها دیدین جوجه های این فاخته هه از تخم در اومدن؟"
من: "مگه فاخته اینجا لونه داره؟"
حدیث:"آره روی پنجره ی شماست..."
من: "نه بابا!!!"
میرم روی میز میبینم دقیقا کنار کولرمون یه لونه هست که دو تا جوجه ی نحیف مچاله شدن و فقط وقتی نفس  میکشن تکون کوچیکی همراه با لرز ازشون دیده میشه...

شب همون روز:
مدام صدای آدمای مختلف میاد که حدیث و رعنا اینا دارن جوجه ها رو بهشون نشون میدن! اتاق کناری خیلی شلوغه (نه که همسایه های خوبمون تا الان خیلی ساکت بودن... این چند ساعت رفت و آمد خیلی نمود داشت!) صداشون می اومد و ما اه می کشیدیم که چرا جوجه ها تو زاویه دید ما نیستن!

روز دوم:
حدیث باز اومده تو اتاق و با ناراحتی تمام میگه: "بچه ها!!! مامانِ این جوجه ها اصلا بهشون سر نمیزنه! یعنی چی؟؟؟!!! کسی که بچه به دنیا میاره باید بهشونم برسه!!!!!!! خیلی بی مسئولیته!!!!!
ما: "جدی از اون موقع پیششون نیومده؟"
حدیث: "نه ... من یه چند باری براشون نون ریختم. می ترسم تشنه باشن. میشه از کنار شیشه براشون اب بزارین؟؟؟"
ما هم کلی دنبال ظرف کوچیک و کوتاه گشتیم. توش آب کردیم. بعد هم صندلی رو گذاشتیم روی میز. و دارکوب رفت از اون شکاف براشون آب گذاشت!
کار عجیبی بود! من که فکر نمی کنم یه ذره هم از اون آب خورده باشن!

یک ساعت بعد در همون روز:
دارکوب خیلی خونسرد پشت میز نشسته و به من میگه:
"چه حسی داری دیگه تنها نیستی و فامیلات اومدن پیشت؟"
به مدت 15 ثانیه تو فکر رفتم که یعنی چی این حرف ؟؟؟؟ که خدا و ائمه ی اطهار یاری می کنن و  دو زاریه من می افته .....و من از شدت شکی که بهم وارد شده با صدای بی سابقه ای فریاد می زنم:
"بی شخصیت! جوجه خودتی!"

بعد از ظهر همون روز:
مامانشون اومده پیششون و سید رفته بالای میز که نگاه کنه. دارکوب میگه:
"نرو . مامانشون می ترسه. اگه بترسه میره و دیگه نمیاد. اینا کلا اینجورین!"
من: "نه بابا! جدی؟ اونوقت که میمیرن از گشنگی!"
سید: "خودمون بهشون غذا می دیم خوب"
دارکوب: "حیف که نوک نداری که غذا رو تا ته حلق جوجه ها ببری!"

روز سوم:
من: "دیشب مامانشون نیومد؟"
دارکوب: "نه"
من: "حتما شاغله بنده خدا! نمی رسه خوب."
دارکوب: "شاغل که هیچی! شب کارم هست!..."

کلا این قصه سر دراز دارد....

  • مداد رنگی

آن بالا عزیز است

دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۰، ۰۹:۵۰ ب.ظ

چند روزی حالم بد بود ندیدمش...
نفهمیدم چه موقع رفت؟... چگونه رفت؟
خودش افتاد یا ضربه ی دمپایی مجبور به جدا شدنش کرد؟
شاید هم بوسه ی باد زمستانی!!!
 نمی دانم ... فقط می دانم که رفت...
 الان جایش خیلی خالی است...
به پرستو می گفتم: نارنجمان دیگر رسیده، ببین چقدر نارنجی شده!برویم هر طور شده می چینمش!
پرستو می گفت: به خاطر اینکه هنوز آن بالاست عزیز است... اگر پایین بیاید دیگر عزیز نیست...
سکوت کردم و به نارنجی دلنشینش نگاه کردم...
من هم می خواستم عزیزم عزیز بماند...
اما یادم رفته بود که دیر یا زود، بالاخره باید پایین بیاید...
یا با خواست خودش ...  یا به زور دمپایی!



پ.ن. انقدر حرص می خورم که گول پرستو رو خوردم ...
با این حرفای شاعرانه اش آدم رو دیوانه می کنه...
الان دلم می خواد پرستو رو خفه کنم...
آخرش که باید خورده می شد ...
چرا من نباید می خوردمش که ۲۴ ساعته چشمم بهش بود؟ هان؟

 

  • مداد رنگی

هدیه

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۰، ۰۷:۳۷ ق.ظ
یک روزی از روز های چهارشنبه استاد پرسید: اگر بخواهید برای کسی هدیه ببرید، چه چیزی می برید؟
ماهم غرق در فکر که: یعنی چه چیزی می بریم؟ بعضی ها جواب دادند: بستگی دارد استاد!!! که برای چه شخصی بخواهیم ببریم...
اما استاد یک جواب کلی می خواست که شامل همه موارد بشود.
کمی گذشت و خودش به سوال جواب داد. گفت: پرس و جو می کنید ببینید چه چیزی ندارد همان را برایش می خرید. به عبارت دیگر چیز تکراری نمی خرید! چیزی برایش می برید که مطمئن هستید خودش ندارد...

بعد این گونه ادامه داد: به دیدار خلق خدا که می روی با خودت غم و غصه و ناله نبر!!! آدم ها چیزی که زیاد دارند غم و غصه است... باید برایشان شادی و روی خوش ببری که خودشان ندارند...
به دیدار خالق که می روی هر چه غم و غصه و نقص داری با خودت ببر... زیرا که خداوند بزرگ نقص ندارد. غم و غصه ندارد.... و گلایه های تو برایش عزیز است...

...

دلم برای استادم خیلی تنگ شده است... و روز شماری می کنم که کلاس ها دوباره شروع شود...
خدایا به استاد عزیزمان توفیق ثانیه افزون! عنایت بفرما!!! آمین...

 

  • مداد رنگی