با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

ماجراهای جوجه ای!

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۱۱ ق.ظ

روز اول:
حدیث با عجله اومده تو اتاق و میگه: "بچه ها دیدین جوجه های این فاخته هه از تخم در اومدن؟"
من: "مگه فاخته اینجا لونه داره؟"
حدیث:"آره روی پنجره ی شماست..."
من: "نه بابا!!!"
میرم روی میز میبینم دقیقا کنار کولرمون یه لونه هست که دو تا جوجه ی نحیف مچاله شدن و فقط وقتی نفس  میکشن تکون کوچیکی همراه با لرز ازشون دیده میشه...

شب همون روز:
مدام صدای آدمای مختلف میاد که حدیث و رعنا اینا دارن جوجه ها رو بهشون نشون میدن! اتاق کناری خیلی شلوغه (نه که همسایه های خوبمون تا الان خیلی ساکت بودن... این چند ساعت رفت و آمد خیلی نمود داشت!) صداشون می اومد و ما اه می کشیدیم که چرا جوجه ها تو زاویه دید ما نیستن!

روز دوم:
حدیث باز اومده تو اتاق و با ناراحتی تمام میگه: "بچه ها!!! مامانِ این جوجه ها اصلا بهشون سر نمیزنه! یعنی چی؟؟؟!!! کسی که بچه به دنیا میاره باید بهشونم برسه!!!!!!! خیلی بی مسئولیته!!!!!
ما: "جدی از اون موقع پیششون نیومده؟"
حدیث: "نه ... من یه چند باری براشون نون ریختم. می ترسم تشنه باشن. میشه از کنار شیشه براشون اب بزارین؟؟؟"
ما هم کلی دنبال ظرف کوچیک و کوتاه گشتیم. توش آب کردیم. بعد هم صندلی رو گذاشتیم روی میز. و دارکوب رفت از اون شکاف براشون آب گذاشت!
کار عجیبی بود! من که فکر نمی کنم یه ذره هم از اون آب خورده باشن!

یک ساعت بعد در همون روز:
دارکوب خیلی خونسرد پشت میز نشسته و به من میگه:
"چه حسی داری دیگه تنها نیستی و فامیلات اومدن پیشت؟"
به مدت 15 ثانیه تو فکر رفتم که یعنی چی این حرف ؟؟؟؟ که خدا و ائمه ی اطهار یاری می کنن و  دو زاریه من می افته .....و من از شدت شکی که بهم وارد شده با صدای بی سابقه ای فریاد می زنم:
"بی شخصیت! جوجه خودتی!"

بعد از ظهر همون روز:
مامانشون اومده پیششون و سید رفته بالای میز که نگاه کنه. دارکوب میگه:
"نرو . مامانشون می ترسه. اگه بترسه میره و دیگه نمیاد. اینا کلا اینجورین!"
من: "نه بابا! جدی؟ اونوقت که میمیرن از گشنگی!"
سید: "خودمون بهشون غذا می دیم خوب"
دارکوب: "حیف که نوک نداری که غذا رو تا ته حلق جوجه ها ببری!"

روز سوم:
من: "دیشب مامانشون نیومد؟"
دارکوب: "نه"
من: "حتما شاغله بنده خدا! نمی رسه خوب."
دارکوب: "شاغل که هیچی! شب کارم هست!..."

کلا این قصه سر دراز دارد....

  • مداد رنگی

خوابگاه

دانشجویی

شبه طنز

نظر (۸)

سلام
داستان نویس خوبی می شین
خیلی جالب بود
خیلی ها از سر چنین مسائلی زود می گذرن ولی این نوع دید شما قابل تحسینه



در راستای همون تمرین های تقویت اعتماد به نفس حرفتون رو قبول می کنم
ممنون
سلام
شرمنده کردید که چرت و پرت های ما رو خوندید و نظر گذاشتید
انشاالله مداد رنگی تون خوش رنگ باشه...
به وبلاگ زیر سقف سر بزنید
فکر میکنم طبع و نوع نوشتنش شبیه شما باشه
http://zire1saghf.blogfa.com/
سلام
در صورت تمایل با قرار دادن کد لوگوی طرح "ختم قرآن کریم به عشق مولایمان حضرت امام علی النقی ( روحی و ارواح العالمین له الفداه)" در وبلاگتان از این طرح حمایت کنید. اجرتان با حضرت امام علی النقی علیه السلام
صفحه ی طرح http://www.monib.ir/?page_id=129
یا علی ( علیه السلام)
سلام
بله دیگه فامیلاتون اتاقمون رو روشن کردن...
خورد و خوراک خودمون کم بود حالا باید مواظب فامیلاتونم باشیم...
مامانشون هم که خدای احساس مسئولیته.الان یک شبانه روزه ندیدیمش!


آخه نه که فامیل شمام نیستن اصلا!!!
راستم میگی... این کابوس شام چی بخوریم . نهار چی بخوریم چند برابر شد!!!!
نه که مسئولیت اینا هم با ماست!
راستی فاخته و پرستو و دارکوب و جوجه - همه از خانواده پرنده گانند و همه با هم فامیل- یکی دور و یکی نزدیک

به کجا چنین شتابان
جوجه از پرستو پرسید
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
که چنین دارکوبی به سر آورده صبرم.
چو از این خوابگه و خوراک آشش به سلامت به گذشتی
به شکوفه های نارنج برسان سلام ما را


عجب خلاقیتی! خیلی بامزه بود...
مخصوصا سرای دارکوب و شکوفه های نارنج!
فقط هر کی از اتاق ما خبر داشته باشه می فهمه این کامنت یعنی چی!
البته پرستو داره بر میگرده... دلش برای این بچه های باصفا تنگ شده!
  • فیروزابادی
  • ممنون آقای محمدی.ولی احتمالا به زودی دارکوب تغییر نام بده...


    فکر نکنم اینجا وبلاگ اقای محمدی باشه. اشتباه اومدی خانم بسیار بسیار عزیز!
    من که عاشق اسم دارکوبم. خودتم دوسش داری! مگه نه؟
    اگه دارکوبم نشد می تونی روی لک لک فکر کنی
    در ضمن ... آدم که اسم مستعارش رو خودش انتخاب نمیکنه! بقیه انتخاب می کنن!
    سلام عزیزم:)
    ممنون که منو به وبت دعوت کردی
    خوب مینویسیا!

    پاسخ:
    پاسخ: سلام ممنونم.
    دیگه ببخشید اگه کم و کسری داشت :)
    سلام
    دلم براتون تنگ شده...
    در پناه خدا باشید
    پاسخ:
    پاسخ: سلام. منم همین طور
    در پناه خدا
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی