با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

خانه یعنی این...

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۵ ق.ظ



خانه ی بی بی... پناهگاه دانشجویان ...
چندین سال است که نسل به نسل بین دانشجویان هنر و معماری می چرخد.
سال بالایی ها جای خود را به صفری ها می دهند و می روند ... می روند پی زندگی و سرنوشت خودشان...
خیلی ها در آن زندگی کرده اند... زهره یادگاری، سمیه شبانی، زهرا رشیدی، ندا کرباسیون، فاطمه فتاحی... و خیلی های دیگر (من فقط این ۵ تا را میشناسم و دیدمشان...)
من هم حدود دو سال و نیم تجربه ی زندگی در آن را داشته ام...
تجربه ی یک زندگی دو نفره... من و سمانه...
یا نه!  بهتر بگویم: یک زندگی سه نفره... من و سمانه و بی بی!
تجربه ای عجیب، که موجب تغییرات زیادی در من و شخصیت من شد.
دیروز... باز به آنجا رفتم. دیدن بی بی و خانه اش خیلی حس غریبی دارد... به بی بی نگاه می کردم ... به در ها و دیوار ها... به درخت ها... به کاه گل ... به حوض و ماهی هایش...
روزگاری بود که من خیلی به این ها نزدیک بودم و حالا نیستم و دورم!!!
همراه بی بی جلوی ۵ دری نشستم. نشستم و نگاهش کردم! حداقل ۶۰ سال از من بزرگ تر است. یاد آن روز هایمان افتادم... مثل مادر واقعی همیشه به فکرمان بود...نگرانمان بود... دعایمان می کرد و گاهی هم مثل مادر واقعی سرزنشمان می کرد!!! مجبورمان می کرد سر شب بخوابیم و صبح زود بیدار شویم...
وادارمان می کرد حوض را سطل سطل خالی کنیم و با آب داخلش، کوچه ، راه رو و حیاط را بشوییم... بعد از آن هم با فرچه حسابی به جانش بیفتیم که خدای نکرده جلبک و لجنی باقی نماند... یادش بخیر! چه روز هایی بود... چه حسی داشت وضو گرفتن با آب حوض و دویدن به سمت مسجد جامع ...
گفتنی هایش تمامی ندارد... اگر بخواهم بگویم احتمالا کتابی می شود...

 

دارم از ماهی ها عکس می گیرم...
بی بی می گوید: خانه تان ماهی دارد؟... می گویم : نه!!! ... می گوید: اصلا حوض دارد؟... می گویم : نه!!! حوض هم ندارد...
به فکر فرو می رود و می گوید: پس چه ثمری دارد؟*
نگاهش می کنم و چیزی نمی گویم...

 

 

 



*یعنی: پس چه فایده ای دارد؟
*به دلیل خاص بودن این نوشته (حداقل برای خودم) سعی میکنم در چند روز آینده پر حرفی هایم را نگه دارم و پستی نگذارم که مطلب تاپ وبلاگ باقی بماند!

** بعدتر نوشت: عید مبعث مبارک

  • مداد رنگی

خانه بی بی

دانشجویی

یزد

نظر (۱۹)

  • فیروزآبادی
  • سلام عزیزم
    چه خوب که از این خونه و خاطراتش نوشتی!حیف بود به دست فراموشی و گذر ایام بیفته.
    یادمه بار اولی که اومدم خونه تون حرف دکتر اولیا مرتب تو ذهنم تکرار میشد.که از قول دوستی میگفت:این خونه کوچک هست اما حقیر نیست!
    خیلی دوست داشتم این خونه رو .شاید آرزوم بود و باشه که شرایط جوری بود که میتونستم تجربه ی زندگی اونجا رو داشته باشم.

    جقدر جمله بی بی در مورد حوض و ماهی قشنگه.لطافت هایی که ماها آدمای باکلاس امروز،خیلیهامون از یاد بردیم!


    سلام گلی... واقعا ... جمله ی خیلی زیبایی گفتند. دست شما درد نکنه که ما رو هم سهیم کردی!
    واااااااااااااااااااای!
    الان که این متنُ خوندم دقیقا حس اولین دیدار بعد مدتهـــــــــــــــــا دوری از یزدُ پیدا کردم. میدونی! نفست یه جوری می شه انگار یه چیزی اون ته ته گلوتُ تنگ گرفته و نمی ذاره نفس بکشی! همه چیز رو سرت آوار میشه! همـــــــــــه خاطراتت بیش از زمان خودش روت فشار میاره!
    انگار یه روزی متعلق به یه رویا بودی! که الان دیگه دست یافتنی نیست! انگار خیلی چیزای خوبُ گم کردی... مهم تر از همه خودتُ! انگار یه آدمی یه روزی نقش تو رو اینجا بازی کرده و به جبر زمان یا خواست خودت کُشتیش!
    آره... من که خیلی تغییر کردم... خیلی!حسش که میاد تو دلم نفسم می گیره!

    منم 10 روزی اینجا بودم...با زهره و زهرا. عاشق این زاویه دید بودم. ولی زون بی بی بود نمیشد زیاد توش رژه رفت!
    بی بی منُ یاد مادربزرگم مینداخت. حرف زدنش، نگاهاش، وایسادنش، همه ش منُ می برد به دوران خوبی که از دستش دادم...
    آآآآآی...
    همـــــــــــــه چی از یاد آدم میره الا یادش که همیشه یادشه!
    از این که "یاد"مون میاری متشکرم


    سلام. خواهش میکنم عزیزم... قابل شما رو نداشت...

    واقعا خیلی تلخه . بعد از درست کردن یه دنیای آروم برای خودت. بعد از استوار کردن دوستی ها و گذراندن لحظه های خوش با هم بودن، مجبور بشی یک باره با دست خودت یا به اجبار زمانه همه رو خراب کنی و برگردی... برگردی به اصل خودت... به شهر شلوغ خودت...
    مثل مردن می مونه... مثل دل کندن از دنیا و به سوی خدا بر گشتن...
    رسم دنیا دل نبستن است... نباید دل بست... چون دیر یا زود باید رفت!
    ای بابا دلم گرفت اما ... و بعد خانوم مدادرنگی بعد از کلی احساسات به خرج دادن اومد هم اتاقی من شد و این شد که شد و من شدم دوست جون در جون ایشان.
    یاد و خاطره ایشان همیشه در ذهنم خواهد ماند...


    و هم چنین خانه بی بی که من 3 روز بیشتر نتوانستم درونش طاقت بیاورم. چرا؟
    چون خانوم مدادرنگی درس نمی خوند و من هم از سرما به خود می پیچیدم.


    یاد و خاطره ایشان همیشه در ذهنم خواهد ماند... ایشان در بهشت زهرا به خاک سپرده شد... روحش شاد و یادش گرامی....(یه جوری نوشتی خودمم فکر کردم مردم!!!)

    واقعا هر کسی نمیتونه توی اون خونه دوام بیاره! علاوه بر شیرینی هاش.. سختی هاش خیلی زیاده... برای اطلاع بقیه عرض میکنم. اتاق ما 7 تا در داشت!!! که وقتی باد می اومد توش کوران به پا میشد... پرستو هم در همون دوران، سه روز اومد خونمون!

    راستی دوست جون جونی... من که اون شب بیشتر از همیشه درس خوندم...!!!
    سلام خوبین؟فکر نمیکنید یه کم زود به زود آپ میکنید بذارین حداقل کفن مطلب قبلی خشک بشه بعد مطلب جدید بذارین آخه فرصت فکر کردن در مورد مطالبتون رو پیدا نمیکنم


    سلام...ممنون.. دوستی میگفت: وقتی دیدین یه وبلاگ نویس زیاد مطلب آپ میکنه بدونین حالش بده! وقتی هم دیدین کم مطلب آپ میکنه بازم بدونین حالش بده... کلا هر کی وبلاگ میزنه یعنی حالش بده!
    حالا این قضیه من و شماست! شما کم آپ میکنید و من زیاد!!!

    فکر نمیکنم مطالب من نیازی به فکر کردن داشته باشه! بخونید و برید سراغ بعدی! این وسط دو سه تا رو هم جا گذاشتین اشکال نداره! چیزی رو از دست ندادین!
    سلام
    مطلب زیبایی بود
    داغ منو تا حدی تازه کرد
    البت تازه تازه
    الان میبنم خیلی حالم بده حتی بدتر از اون موقعی ک اون پست رو تو وب خودم میذاشتم
    التماس دعا
    .....


    سلام... ممنون
    باز هم ببخشید. قصد ناراحتی کسی را نداشتم

    چشم شما هم منو دعا بفرمایید.
    سلام
    4 خط آخر خیلی تکان دهنده بود. در عین سادگی. چند بار برای همسرم خوندمش و بعد دلمون خونه حیاط دار خواست و حوض و ماهی. و یکدفعه دلم برای خانه مان در اصفهان تنگ شد که همه اینها را دارد با کلی درخت میوه...
    یا علی مددی


    سلام. ممنون که افتخار دادین و مطلب منو خوندین.
    منم دلم خونه با حوض و ماهی می خواد ولی خوب اون طرف ها اصلا از این خبر ها نیست!
    خوش به حالتون! حتما باید خونه ی خیلی زیبایی باشه!
    زیبا بود و تاثیر گذار...
    دلم یک بی بی خواست!! یک بی بی مهربان... شبیه همانی که توی قصه های مجید بود.. شبیه بی بی شما!


    ممنون از لطف شما!
    حیف که بی بی ها آقایون رو راه نمیدن منزلشون!!!
    شما باید دنبال آقابزرگ باشید!
    من یزد که بودم از بالشته مار خیلی می ترسیدم. یادمه خونه بی بی انقدر حرف بالشته مار زدم و بچه ها می گفتن نه اینجا پیدا نمیشه! آخرش یه بالشته مار گُنده در اومد آروم آروم راهشو کشید سمت آشپزخونه! همونجا که پر موش بود :))
    خلاصه پیشگویی من درست از آب دراومد ولی مجبور شدیم بکشیمش!


    آبجی این همه جانور رو گذاشتی یه کاره از بالشته مار می ترسی! اون که خیلی اروم راه میره!... انقدر که ترسیدی جذبش هم کردی چون من توی اون دو سال و نیمی که اونجا بودم فقط یه بار بالشته مار دیدم!!!!!
    باورت نمیشه من اصلا آدم ترسویی نبودم... به لطف این خونه و سوسک ها و موش ها و مارمولک هاش الان خیلی ترسو شدم! بعضی وقتا با یه تقه از جا می پرم...
    این هم یکی دیگه از یادگاری های ماست از خونه ی بی بی...

    وای چه خونه قشنگیه،خوش به حالتون که اینجا زندگی کردین،من عاشق خونه های قدیمی این مدلی هستم




    ممنون عزیزم! کیه که دوست نداشته باشه! خدا رو شکر که زندگی تو همچین خونه ای روزی من هم شد!
  • ماهی کوچولو
  • سلام دوست عزیز وبلاگ زیبایی داری.
    به حالت غبطه می خورم که این خانه روزگاری مامن تو بوده است.
    به من هم سر بزن.




    سلام... ممنون از لطف شما!
  • ماهی کوچولو
  • با اجازه لینکتون می کنم.


    خواهش میکنم. ممنون
    وای نمی دونی چه قدر خوشحالم که دو روزه میبینم مطلبت هنوز جدید نشده
    سخته نه؟؟؟؟


    خوشحالم که خوشحالت کردم. نه اتفاقا اصلا سخت نیست!

    سلام البته این مطلب و پست جدید کم گذاشتن نویسنده وبلاگ ارتباط مستقیم داره با افزایش نوشته های نویسنده در نظرات .
    بقیه مواظب باشن.
    چون هر وقت نویسنده این وبلاگ چند روزی تو وبلاگ خودش مطلب نذاشته در وبلاگ بقیه دوستان (البته میگن که با اجازه صاحبان وبلاگ) مطلب گذاشته است.


    سلام.
    یعنی من انقدر خطرناکم؟:)))
    اجازه نمیخواد مطلب گذاشتن در وبلاگ دوستان!
    شما وقتی کلید یه جایی رو بهتون دادن بازم اجازه می گیرین؟:)))))
    خوب شد یادم انداختین.خیلی وقته تو وبلاگ هد هد پست نذاشتم!
  • فیروزابادی
  • چشمم روشن !
    در مورد وبلاگ من حرفی زدی؟


    منو دعوا نکن!
    تو که میدونی من دختر خوبیم!
    وای خدای من.
    باورم نمی شه . یعنی اون جا زندگی می کردین جدا؟ واقعا رویاییه. عاااااااااااااااشق خونه ی با حوض و درختم. عاشق خونه ی با در و پنجره های این طوری. عاشق خونه هایی که اتاق هاش دور حیاطن. عاشق خونه های صمیمی.
    همیشه خونه ی رویایی من شبیه این ها بوده. البته بیشتر تر شبیه خونه های قدیمیه کاشان.


    منم همین طور... این خونه ها خیلی زیبا هستن و زندگی کردن توشون خیلی با بقیه جاها فرق داره... خونه های یزد و کاشان خیلی به هم شبیهند. چون آب و هواشون هم شبیه به همه
  • دخترکــــــــ
  • چه عالی و پر از احساس!



    ممنون از لطف شما

    این رو ببینید: جالبه
    http://urban85.blogfa.com/post-645.aspx
    سلام...
    این نوشته حس غریبی دارد در عین حال که خیلی قریب است...تجربه زندگی تو این فضاها، نعمتیه که نصیب همه نمیشه...خوشحالم که خدا منو هم از این نعمت بی بهره نگذاشت، اونم تو بهترین سالهای عمرم در یزد...
    تمام خاطرات 5 سال زنده گی (که باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود) منو زنده کردید...ممنونم
    موفق باشید...
    عمرتان پر ثمر...


    سلام.
    شما هم گویا از دانشجو های دانشکده ما هستید...
    خوشحال میشم اگه خودتون رو معرفی کنید تا منم بشناسمتون
    درسته که یزد یکی از دوره های خوب زندگی ماست. اما می تونیم دوره های خوبی رو دوباره برای خودمون بسازیم. حتی توی شلوغی های شهر تهران!
    ممنون از لطفی که به وبلاگ بنده دارید. آرزو میکنم همیشه شاد و موفق باشید!
    خانه خانه است
    وصف ناپذیر
    اما محل گذر است
    خانه ی آخرتتان آباد!


    سلام. تشکر... همچنین
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی