راضی...
از وقتی که یادم می آید، زمان درس خواندن، درس را حفظ نمی کردم. همیشه سعی می کردم آن را بفهمم، درک کنم و با جمله هایی دیگر بازگو کنم. گاهی هر چه سعی می کردم مبحث را نمی فهمیدم، دیگر چاره ای نبود، مجبور بودم عین جمله را حفظ کنم. می گذشت و آخر سال تحصیلی(امتحانات خرداد ماه) می شد. وقتی می آمدم همان مطلب را بخوانم می دیدم حالا که چند ماه گذشته، دقیق آن را می فهمم! خوب اوایل به نظرم عجیب می آمد. به خودم می گفتم: چقدر احمق هستی! چرا همان موقع موضوع به این سادگی را نفهمیدی؟ حتما بازیگوشی کردی!
اما بعدها این اتفاق چندین بار تکرار شد و من فهمیدم که ذهن آدم برای درک یک سری از موضوعات نیاز به آمادگی دارد. باید به درجه ای از فهم برسی تا بتوانی بعضی مسائل را درک کنی...
امروز (مثلا برحسب اتفاق) برنامه ی سمت خدا را دیدم. مهمان برنامه حاج آقا فرحزاد بود. بحث انقدر عجیب بود که من و طیبه میخ کوب شده بودیم!
با شندیدنش تمام تصمیمات مهم سه سال گذشته ام زیر سوال رفت. با خودم گفتم... تو انقدر احمقی؟ موضوع به این سادگی را چرا نفهمیدی؟ چرا نمی فهمیدی؟ اگر این را فهمیده بودی فلان موقع فلان کار را نمی کردی... فلان تصمیم را نمی گرفتی...
اما من حتی اگر هم بخواهم، نمی توانم خودم را بابت اتفاقات، کارها و تصمیم های اشتباه گذشته که ناشی از ندانستن بوده سرزنش کنم. من همین حالا هم اگر قرار باشد به دو سال پیش برگردم، با آن سطح دانش و عقل باز هم همان تصمیم را می گیرم. و همین طور 6 سال پیش و 8 سال پیش و...
اما...
آن کسی که همه چیز دست اوست. آن کسی که روزی دهنده ی بنده هایش است. برای دادن یک نعمت دنبال بهانه نمی گردد. نعمت را می دهد. خیلی وقت ها چیزی را نمی دانستم و نمی فهمیدم و خدا با روش های مختلف آن را روزی من می کرد و من بعد ها می فهمیدم چیزی که مثلا چهار سال پیش خدا به من داد چه نعمت بزرگی بوده و چیزی که از من گرفت چقدر به نفع من از کار در آمد.
حالا می توانم بگویم که خدا آن را برای من نخواست... اگر می خواست میداد، به من می فهماند. مثل تمام نعمت هایی که از فضلش به من بخشید و مسلما من لایق هیچ کدامشان نبودم. من، دختر بچه ای جسور و سر به هوا و خدا مثل مهربان ترین مادر دنیا وقتی میدید دختر لجبازش زیر بار نمی رود با روش های خودش او را راضی می کرد. گاهی با تشویق، گاهی با تنبیه، گاهی با گول زدن، سر کار گذاشتن، پیچاندن، حواس پرت کردن، گاهی هم برای مدت کوتاه تنهایش می گذاشت تا بداند بی خدا بودن چه دردی دارد و خودش با پای خودش برگردد.
حتی آن موقع ها هم تنهایم نگذاشته بود و مواظبم بود. سراسر وجودش خوبی و مهربانی بود (و هست)
حالا من... وقتی به گذشته نگاه می کنم خوشحالم.... خوشحالم و از خدای خودم راضی...
*به نظرت چه حالی دارد کسی که به او خطاب می شود:
یا ایتها النفس المطمئنه... ارجعی الی ربک راضیه مرضیه ... فدخلی فی عبادی ودخلی جنتی...