با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوجوانی» ثبت شده است

عکسی از آلبوم قدیمی...

شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۴:۵۲ ب.ظ

دلم می خواد به عنوان "مهدیه ی ۲۴ ساله" به دوران "مهدیه ۱۵ ساله" برم و کمکش کنم بهتر دنیا رو ببینه...
دلم می خواد به دنیای "مهدیه ی ۱۶ساله" برم و کمکش کنم بهتر بنویسه...
دلم می خواد به دنیای "مهدیه ی ۱۷ساله" برم و کمکش کنم به خواسته های کوچیکش برسه...
دلم می خواد به دنیای "مهدیه ی ۱۸ ساله" برم و کمکش کنم احساس تنهایی نکنه...
دلم می خواد به دنیای "مهدیه ی ۱۹ ساله" برم و کمکش کنم تو کارش موفق تر باشه...
دلم می خواد به دنیای "مهدیه ی ۲۰ ساله" برم و کمکش کنم خوب بااشه...
 

آخ که دلم برای تنهایی های خودم خیلی می سوزه!

 

 

  • مداد رنگی

یک دستی زدیم و گرفت!

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۱، ۰۵:۴۰ ب.ظ

راهنمایی بودیم. من و دو تا از دختر عمو ها و دو تا از دختر دایی ها با هم مدرسه میرفتیم. 5 تا دختر چادری!
مامان اینا (بیشتر از همه زن دایی) خیلی روی حرکات ما در کوچه و راه مدرسه حساس بودند که بلند نخندیم، برنگردیم و پشت سرمان را نگاه کنیم. و گاهی هم یک دستی می زدند و می گفتند: "امروز ما داشتیم شما رو تعقیب می کردیم... یکیتون بلند خندید! کدومتون بودید؟؟؟؟" آن موقع بود که همه از ترس تمام اتفاقات روز را مرور می کردیم که یعنی چه کسی و کجا بلند خندیده!؟

 

ماه پیش فرصتی پیش آمد و با فهیمه، یکی از دختردایی ها که چندین سال دوست صمیمی ام بود تنها شدم. به دور از هر مهمانی شلوغ و پر رفت و آمد فامیلی...

او گفت:"از یک دستی زدن خوشم میاد. چون اتفاقی یه چیزی می گی و وقتی حقیقت داشته باشه کلی کیف می کنی... یه بار به دوستم یک دستی زدم و گفتم مبارک باشه نی نیه توی راهیت... اونم تعجب کرد و پرسید تو از کجا فهمیدی؟ منم گفتم دیگه دیگه!!!! خیلی کیف میده این یه دستی زدن ها"

اما من این یک دستی زدن ها را دوست ندارم. اول اینکه چیزی جز دروغ نیست... زن دایی و زن عمو به ما دروغ می گفتند که ما را تعقیب کردند و با این کار قصد داشتند ما را بترسانند و از زیر زبانمان بکشند که کسی بلند خندیده است یا نه!!! و دوم اینکه که اصلا دوست ندارم مسائل شخصی ام با یک دستی زدن بر ملا شود. دلم نمیخواهد کسی اینطوری (انقدر ناجوانمردانه) به حریم خصوصی من وارد شود.

  • مداد رنگی