ماجراهای جوجه ای!
روز اول:
حدیث با عجله اومده تو اتاق و میگه: "بچه ها دیدین جوجه های این فاخته هه از تخم در اومدن؟"
من: "مگه فاخته اینجا لونه داره؟"
حدیث:"آره روی پنجره ی شماست..."
من: "نه بابا!!!"
میرم روی میز میبینم دقیقا کنار کولرمون یه لونه هست که دو تا جوجه ی نحیف مچاله شدن و فقط وقتی نفس میکشن تکون کوچیکی همراه با لرز ازشون دیده میشه...
شب همون روز:
مدام صدای آدمای مختلف میاد که حدیث و رعنا اینا دارن جوجه ها رو بهشون نشون میدن! اتاق کناری خیلی شلوغه (نه که همسایه های خوبمون تا الان خیلی ساکت بودن... این چند ساعت رفت و آمد خیلی نمود داشت!) صداشون می اومد و ما اه می کشیدیم که چرا جوجه ها تو زاویه دید ما نیستن!
روز دوم:
حدیث باز اومده تو اتاق و با ناراحتی تمام میگه: "بچه ها!!! مامانِ این جوجه ها اصلا بهشون سر نمیزنه! یعنی چی؟؟؟!!! کسی که بچه به دنیا میاره باید بهشونم برسه!!!!!!! خیلی بی مسئولیته!!!!!
ما: "جدی از اون موقع پیششون نیومده؟"
حدیث: "نه ... من یه چند باری براشون نون ریختم. می ترسم تشنه باشن. میشه از کنار شیشه براشون اب بزارین؟؟؟"
ما هم کلی دنبال ظرف کوچیک و کوتاه گشتیم. توش آب کردیم. بعد هم صندلی رو گذاشتیم روی میز. و دارکوب رفت از اون شکاف براشون آب گذاشت!
کار عجیبی بود! من که فکر نمی کنم یه ذره هم از اون آب خورده باشن!
یک ساعت بعد در همون روز:
دارکوب خیلی خونسرد پشت میز نشسته و به من میگه:
"چه حسی داری دیگه تنها نیستی و فامیلات اومدن پیشت؟"
به مدت 15 ثانیه تو فکر رفتم که یعنی چی این حرف ؟؟؟؟ که خدا و ائمه ی اطهار یاری می کنن و دو زاریه من می افته .....و من از شدت شکی که بهم وارد شده با صدای بی سابقه ای فریاد می زنم:
"بی شخصیت! جوجه خودتی!"
بعد از ظهر همون روز:
مامانشون اومده پیششون و سید رفته بالای میز که نگاه کنه. دارکوب میگه:
"نرو . مامانشون می ترسه. اگه بترسه میره و دیگه نمیاد. اینا کلا اینجورین!"
من: "نه بابا! جدی؟ اونوقت که میمیرن از گشنگی!"
سید: "خودمون بهشون غذا می دیم خوب"
دارکوب: "حیف که نوک نداری که غذا رو تا ته حلق جوجه ها ببری!"
روز سوم:
من: "دیشب مامانشون نیومد؟"
دارکوب: "نه"
من: "حتما شاغله بنده خدا! نمی رسه خوب."
دارکوب: "شاغل که هیچی! شب کارم هست!..."
کلا این قصه سر دراز دارد....
- ۸ نظرات
- ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۱۱