در این لحظه:
سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۰۳ ب.ظ
تو یه اتاق خیلی شلوغ نشسته ام...
مثل جوجه هایی که زیر بارون خیس شدن ریز ریز می لرزم...
سویی شرت مشکی داداشم رو پوشیدم اما لرز بدنم قطع نمیشه...
قطرات اشکی که از دلتنگی دوستام ریخته بودم حین خوندن یه مطلب روی مژه ها و گونه هام خشک شده و سنگینی می کنه...
لبخندی ناشی از همان مطلب خوانده شده روی لبمه...
سرعت اینترنتم کمه...جی تاک و ایمیل باز نمیشه...
خوابم میاد...
همه جای بدنم مخصوصا مچ دستم و زانوهام به شدت درد میکنه و به سختی دارم اینا رو تایپ میکنم...
باید زود بخوابم که صبح خواب نمونم...
برای دستانی که به نوازش دستان تو میخرامند
برای قدم هایی که به رسیدن تو برداشته میشوند
برای چشمانی که به تمنای نگاه تو اشک میریزند
برای قلبی که به تپش قلب تو میتپد
من امروز با صدای تو میبینم و مینویسم...