دنیای او
به پدر گفتم مرا به منزلش برساند. رسیدم. در را که باز کرد دنیا به رویم خندید. دلم بی نهایت برایش تنگ شده بود. مبل هایی که دی ماه با هم سفارش داده بودیم چند روز پیش به دستش رسیده بود و امروز بعد از بازگشتن از اصفهان و یزد، تازه داشت خانه تکانی می کرد. روز پنجم عید.
کمی کمکش کردم و با هم حرف زدیم. سراغ عکس و خاطرات قدیمی رفتیم و او دفتر خاطرات هایش را به من داد که بخوانم. و من حالا به زندگی او وارد شدم. زندگی ای که همیشه از پشت در بسته نظاره گرش بودم و علی رغم سوالات زیاد همیشه سکوت کردم و چیزی نپرسیدم.
بازگشتن به سال های ۷۹... ۸۰ ... ۸۱ زندگی او حس عجیبی داشت. و شنیدن احساساتش در هر مرحله از زندگی اش. اینکه هر لحظه که بخواهد میتواند به احساس آن روزها برگردد واقعا شگفت انگیز است.
اگر من هم در ۱۶ سالگی نوشتن را قطع نکرده بودم و دفتر هایم را نسوزانده بودم و همچنان می نوشتم حتما حالا میتوانستم راحت تر به گذشته هایم برگردم.
*چند ماه پیش دغدغه ام این بود که از روزمرگی هایم چیزهایی بنویسم که برای دیگران مفید و کاربردی باشد.
اما حالا می نویسم که به خودم کمک کنم. تا شاید پناهگاهی بشود برای خلاصی از فشار های چپ و راست و اغلب متناقض زندگی!
در خواندن این مطالب مختارید و من مسئول وقت تلف شده ی شما نیستم.
دیر اومدم اما سال خیلی خوبی رو برات آرزو میکنم. سالی که توش از خودت راضی باشی. بزرگترین کمک کننده و پشتیبان خودت باشی البته زیر سایه حق و گاهی مشورت عزیزان.
روز و روزگارت خوش
سلام. ممنون برای دعاهای قشنگت خانم خبرنگار... همچنین برای شما