با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

دنیای او

دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۱۴ ب.ظ

به پدر گفتم مرا به منزلش برساند. رسیدم. در را که باز کرد دنیا به رویم خندید. دلم بی نهایت برایش تنگ شده بود. مبل هایی که دی ماه با هم سفارش داده بودیم چند روز پیش به دستش رسیده بود و امروز بعد از بازگشتن از اصفهان و یزد، تازه داشت خانه تکانی می کرد. روز پنجم عید.
کمی کمکش کردم و با هم حرف زدیم. سراغ عکس و خاطرات قدیمی رفتیم و او دفتر خاطرات هایش را به من داد که بخوانم. و من حالا به زندگی او وارد شدم. زندگی ای که همیشه از پشت در بسته نظاره گرش بودم و علی رغم سوالات زیاد همیشه سکوت کردم و چیزی نپرسیدم.
بازگشتن به سال های ۷۹... ۸۰ ... ۸۱ زندگی او حس عجیبی داشت. و شنیدن احساساتش در هر مرحله از زندگی اش. اینکه هر لحظه که بخواهد میتواند به احساس آن روزها برگردد واقعا شگفت انگیز است.
اگر من هم در ۱۶ سالگی نوشتن را قطع نکرده بودم و دفتر هایم را نسوزانده بودم و همچنان می نوشتم حتما حالا میتوانستم راحت تر به گذشته هایم برگردم.


 

*چند ماه پیش دغدغه ام این بود که از روزمرگی هایم چیزهایی بنویسم که برای دیگران مفید و کاربردی باشد.
اما حالا می نویسم که به خودم کمک کنم. تا شاید پناهگاهی بشود برای خلاصی از فشار های چپ و راست و اغلب متناقض زندگی!
در خواندن این مطالب مختارید و من مسئول وقت تلف شده ی شما نیستم.

  • مداد رنگی

روزمرگی

نظر (۵)

سلام
دیر اومدم اما سال خیلی خوبی رو برات آرزو میکنم. سالی که توش از خودت راضی باشی. بزرگترین کمک کننده و پشتیبان خودت باشی البته زیر سایه حق و گاهی مشورت عزیزان.
روز و روزگارت خوش


سلام. ممنون برای دعاهای قشنگت خانم خبرنگار... همچنین برای شما
اول از همه ببخشید که نتوانستم در زمینه شعر کمک کنم، خیلی سراغ گرفتم ولی در این زمینه زیاد با کسی ارتباط و آشنایی نداشتم
شرمنده
منم تمام خاطراتم و نوشته هایم را 2سال پیش نابود کردم و الان خیلی پشیمان هستم چون بعضی نوشته ها در آینده دور به کمک انسان می آیند
بنویس روزمرگی هایت را، دوست دارم بخوانم


سلام. خواهش میکنم. ممنون به خاطر کمکت. ببخشید زحمت دادم.

خاطره ها که از بین برن فراموش میشن. حد اقل من آدمیم که فراموش می کنم ...
و این فراموشی منو می ترسونه...
گاهی روزمرگی ها حالت شخصی پیدا میکنه که نمیشه هر جایی نوشت. گاهی معذوریت دارم در مقابل بعضی از دوست و آشناها و فامیل هایی که به اینجا سر می زنن و من رو میشناسن... و هر چیزی نمی تونم بنویسم.
شاید باید جایی برای خودم دست و پا کردم.
خیلی ممنون از دل گرمیت.
آدرس وبلاگ تغییر کرده لطفا در لینک تغییر دهید....
http://khooshechin7.blogfa.com


سلاااااااااااام آدرس نو مبارک
من هم بخاطر اینکه خیلی از دوستان و آشنایان وبلاگم را می خواندند و نمی توانستم راحت بنویسم یه وبلاگ جدید درست کرده ام
این کار را حتما انجام بده



اتفاقا ساختمش. فقط مونده نقل مکان. شاید اونجا بشه دفتر خاطراتم!
راستی... من که دوست مجازی ای بیش نیستم.! قول میدم به آبجی و داداش و زن داداشت هم نگم!آدرستو به منم بده...

شوخی کردم. هر جور راحتی... ولی دوست دارم خونمش
خوود سانسوری؟؟؟وای وای
من که یادمه چی نوشته بودی!



ئه پس میدونی؟ عذاب وجدان گرفته بودم اون روز که زنگ زدی نتونستم بهت بگم!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی