لبخند خدا
به نانوایی می رسم. در صف می ایستم! اولین نانوایی است که می بینم خانم ها و آقایون در یک صف می ایستند! مرد تنومندی جلوی من ایستاده... که نمی توانم خانم هایی که در حال جمع کردن نان هستند را ببینم.
زمان می گذرد. سرم پایین است و در فکر فرو رفته ام. سنگینی نگاهی را حس می کنم. سرم را بلند می کنم ببینم کیست. همان خانمی که در حال جمع کردن نان بود بیرون ایستاده و دارد نان هایش را سرد می کند. یک دختر جوان چادری از نوع خیلی زیبا که شال سبز خوشرنگش که با مهارت کامل پوشیده، زیباییش را چند برابر کرده... این ها را اضافه کنید به لبخندی زیرکانه و پر از شیطنت! من که غرق در افکار خود بودم از لبخند و نگاه مهربانش جا می خورم اما نمی توانم جلوی خنده ام را هم بگیرم! من هم می خندم و در دل دوستش دارم... نمی توانم نگاهش نکنم. او هم این را می فهمد و خنده اش با مزه تر می شود!
چندین ثانیه با خنده به هم خیره می شویم...
اما بالاخره می رود...
او می رود و یادگاری اش، لبخند روی صورت من باقی می ماند و احتمالا بر روی صورت او هم.
شاید دیگر نبینمش. شاید سهم ما از با هم بودن همین لبخند کوتاهی است که حداقل تا چندین ماه در خاطرم خواهد ماند!
مثل لبخند دختری که در داروخانه کار می کرد و من دیگر ندیدمش...
نمیدانم چرا اما حسی در درونم می گوید این لبخند خداست! این خداست که به من لبخند میزند و می گوید:
من هنوز هم کنارت هستم...
*دوستم ایمیل داده: شب عیده، عیدت مبارک... لطفا به خاطر این عید یه لبخند بزرگ بزن!!!
شما هم امتحان کنید، خیلی با مزه اس!
**خیلی زیبا و خیلی با ربط از سایت: جنبش دانشجویی حیا
*****خانم ها حتما حتما بخونن... جون من :)) *****
ممنون...چقدر قشنگ بود
یه چیز بگم؟؟...مدت هاست از این لبخندا ندیدم
سلام عزیزم. بیا پیش خودم.... خودم بهت لبخند می زنم... ببین:
ولی چه فرقی می کنه، این دفعه تو شروع کننده ی اون لبخند باش!
لینکی که گذاشتم رو خوندی؟ خیلی جالب بود...