من ترسو
اتفاق های با مزه ی دیشب رو بگم...
با دختر عموی گرامی رفتیم مسجد محل، از عرض چند خیابان عبور کردیم. که دختر عمویم از تعجب پرسید: "تو که قبلا انقدر ترسو و محتاط نبودی!!"
بله! این ها همه یادگاری های یزد و خانه ی بی بی است...
داخل مراسم کلی جای هم اتاقی هایم را خالی کردم. حیف اگر با هم بودیم کلی می خندیدیم...
نبودند مرا ببینند که چه کارهایی می کردم...
همه با تسبیح ذکر می گفتند، من با گوشی! همه با کتاب دعا می خواندند، من با گوشی! همه به کتاب قرآن نگاه میکردند من به قرآن گوشی! دیگر نمیشد خود گوشی را بر سر بگزارم وگرنه حتما همین کار را می کردم!
این دختر عموی ما از گربه خیلی می ترسد... از جانور های دیگر اصلا نمی ترسد... چیزهای مثل کرم سوسک مارمولک! چشمتان روز بد نبیند... موقعی که داشتیم پیاده به خانه بر می گشتیم، دختر عموی ما مدام گربه می دید و جیغ می کشید... من هم از جیغ او می ترسیدم و جیغ می کشیدم!!!!!!! اوضاعی بود نگو و نپرس!!
جدی جدی من خیلی ترسو شدم...
- ۹۱/۰۵/۱۸