میشه... می تونی...
چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۱، ۰۳:۵۷ ق.ظ
میشه وقتی تو فکری، خوشحال با مادرت حرف بزنی...
میشه وقتی اشک تو چشاته، با چشمای براق قربون صدقه ی عکس دختر عمو بری، فیلم ببینی، ظرف بشوری...
میشه وقتی بغض توی گلوته، از آهنگی که نمی دونی قشنگ هست یا نه! با صدای بلند تعریف کنی...
میشه در اوج ناراحتی، به دیگری دل داری بدی و حرف های امیدوار کننده بزنی که: نترس خدا هست...
میشه وقتی داری آروم آروم اشک می ریزی، توی اسمس و چت شکلک های خنده بفرستی و شوخی کنی...
می تونی باهمین صدای خسته شعر بخونی...
می تونی شاد باشی...
می تونی بخندی...
می تونی بلند و با انرژی سلام کنی...
می تونی از امروز یه زندگیه جدید رو شروع کنی...
میشه... می تونی...
چون تو خدا رو داری...
اگه بشه هم خییییییییییییلی سخت باید باشه.
من گاهی تونستم. بیشتر وقتی که با خانواده و مامانم اینا بوده ام. سخته.
نشد اشنای عزیز...حداقل من هیچوقت نمیتونم وهمیشه پیش عزیزانم لو میرم