با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

صدای ما را از اتاق 112 می شنوید!

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۸ ق.ظ

بعد از دو روز خوابیدن در نماز خانه اتاق ۱۱۲ را که قبل از آن انباری!!! خوابگاه بوده است را برای پروژه ی یک ماهه به ما اعطا نمودند. و از قضا چه مناسب است لفظ انباری برای آن.
کاش نامناسب بودن این اتاق به کثیف بودن و طراحی نا مناسب آن ختم می شد!
این اتاق دو پنجره ی شیشه ای بزرگ دو در سه متر دارد. که یکی دقیقا در آشپزخانه باز می شود و یکی در سالن ورودی. یعنی وقتی پنجره باز شود می شود بچه ها را در حال پخت و پز در آشپزخانه تماشا کرد! علاوه بر این دو پنجره، یک پنجره ی شیشه ای یک در سه متر هم دارد که در راهروی طبقه زیرزمین باز می شود (اتاق ما به اندازه ی نیم طبقه از زیرزمین بالاتر است)
حالا ماجرا به این ختم نمیشود. یک روشنایی دو در چهار متر وجود دارد که تا پشت بام (طبقه ی سوم ) ادامه پیدا کرده و از این طریق اتاق ما به اتاق بالا متصل می شود. و باز هم این روشنایی بین ما و اتاق کناری مشترک است. (گویا این دو اتاق قبلا یک اتاق بوده!) به همین دلیل یک عدد حفره ی یک در یک متری بین ما و اتاق کناری موجود می باشد.
این اتاق یعنی نهایت صدا و نهایت نور! صدای ظرف شستن. بچه ها در حال آشپزی. صدای مدیریت خوابگاه، تاسیسات و بچه ها از توی سالن. صدا از راهروی پایین. از اتاق بالا و اتاق کناری....
فقط زمانی میشود خوابید که همه ی بچه های خوابگاه خواب باشند و قبل از خواب باید تمام چراغ های راهروی پایین و بالا و آشپزخانه و سالن خاموش شود. با تمام این کارها باز هم به خلوت و تاریکی دلخواه نمی رسی!
این، برای منی که با کوچک ترین صدا از خواب بیدار می شوم یعنی فاجعه! که باعث میشود سر درد بی سابقه ای را تحمل کنم.

 

با تمام این ها من این اتاق را دوست دارم چون بزرگ ترین نعمت دنیا با من است: پرستو!
بدون او دست و دلم به کار نمی رفت. با آمدنش وسایل اتاق و تخت ها را جا به جا و مرتب کردیم و فرش!!!* انداختیم. الان اتاقمان خیلی دوست داشتنی شده ... 


*خوابگاه باغ ملی (محل اسکان هنری ها) فرش ندارد. فقط موکت است. احتمالا به خاطر رنگی نشدن آن ها به ما فرش نمی دهند. (البته حق هم دارند)
ولی ... چون اینجا قبلا انباری بوده! یک فرش زیبای قرمز در آن جا مانده است!

  • مداد رنگی

روحیه قربانی

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۱، ۰۳:۱۳ ب.ظ

روحیه ی قربانی در کتاب های روانشناسی به عنوان یک نقطه ضعف شخصیتی بیان شده است. نقطه ضعفی که مانع جدی دربرابر پیشرفتهای اشخاص میشود. "این افراد معتقدند زندگی تحت کنترل آنها نیست و آنها قربانی بی چون و چرای شرایط بیرون از خود هستند. علت اصلی همه ناکامی ها از دید این گروه شرایط نامساعد محیط و دیگران هستند."* این است که علت شکست ها را در هر چیزی جستجو می کنند غیر از خود و شخصیتشان.
کسی که این روحیه را در خود داشته باشد رفتاری تهاجمی دارد و همه ی انتقاد ها را به شدت نفی میکند و اغلب با شنیدن کوچک ترین نقد آشفته می شود. و باز هم برای رهایی از این آشفتگی به دنبال مقصر بیرونی میگردد.
گاهی هم که مقصری نمی یابد به شانس و اقبال پناه می برد و جمله هایی از این دست، زیاد از او شنیده می شود:
"مااگر شانس داشتیم که اینجوری نمیشد"
"این هم از شانس ماست"
و....
زندگی با چنین انسانی بسیار دشوار است چون یا باید سکوت کنی یا وقتی انتقاد می کنی با پریشانی شدید او روبرو می شوی. که اگر از عزیزان نزدیک تو باشد آزرده کردنش بسیار دشوارتر خواهد شد.
مخصوصا که فایده ای هم نخواهد داشت. چون خود شخص است که باید بفهمد. "عیب داشتن عیب نیست. نشناختن عیب ها و ادامه دادن به آن عیب است."
دانستن و فهمیدن عیب های خود، یک نعمت بزرگ است که خدا روزی انسان می کند و باید عمیقا شکرگزار آن بود. و توانایی بر طرف کردن آن عیب نعمتی بالاتر... که شکر این ها از توان هیچ کس بر نمی آید.



*کسانی که حوصله خواندن کتب روانشناسی ندارند.در این لینک توضیحات مختصری داده شده است.

 

 

  • مداد رنگی

روزگار رنگی...

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۲۶ ق.ظ

برای انجام دادن کارهای هنری رنگ های مختلفی وجود دارد. گواش، آبرنگ،رنگ روغن، اکریلیک، مداد رنگی و ...
بعضی از رنگ ها اساسا حساس هستند و باید مراقبشان بود. مثل گواش، که بعد از هر بار رنگ برداشتن، باید فورا در آن را بست که خشک نشود. وقتی خشک شود حتی با ریختن آب داخل آن و رقیق کردنش به حالت اول بر نمی گردد و کیفیتش را از دست میدهد.
از این بین مداد رنگی با همه شان تفاوت دارد. مداد رنگی فقط تحت فشار زیاد ممکن است که از وسط بشکند و همه گمان می کنند حتی از شکسته ی آن هم می شود استفاده کرد.
مداد رنگی محکم به نظر می رسد اما از همه حساس تر است. وقتی از فاصله ی یک متری روی زمین محکم (سرامیک، موزاییک، کاشی، آسفالت و ...) بیافتد، مغز مداد که کار اصلی نوشتن را انجام میدهد از قسمت های مختلف می شکند. این شکسته شدن فقط موقع تراشیدن آن دیده می شود... به طوری که مدام می تراشی و می تراشی اما هر چه می تراشی به نوک مداد نمیرسی... میبینی نوک مداد خود به خود شکسته میشود و می افتد...
اگر مدادی این طور شکست حتما به خاطر ضربه ایست که قبلا به آن وارد شده است...


مداد رنگی عزیز...
حالا که هیچ کس به فکر تو نیست، خودت به فکر خودت باش!!!
حالا که هیچ کس مراقب تو نیست، خودت مواظب خودت باش!!!
دیگران شکسته شدنت را نمی بینند... شکسته شدنت را باور نمی کنند...
سالم بمان... محکم باش مثل همیشه!
یادت باشد...
تو فقط زمانی می توانی به دیگران کمک کنی که خودت سالم و محکم باشی...
مواظب خودت باش...
خدا دوست ندارد تو بشکنی...
خدا دوست ندارد دل تو را شکسته ببیند...

  • مداد رنگی

اتاق ما

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۴۲ ب.ظ

صبح رسیدم. همین که وارد خوابگاه شدم اتاق ترم پیش خودمان را دیدم.(به خاطر اینکه وقتی داخل می شوی اولین اتاقی است که دیده می شود)... قلبم لرزید ... چشمانم را بستم و به سمت نمازخانه رفتم.
این دو روز هم از رفتن به آنجا دوری می کردم و مسیر رفت و آمدم را طوری انتخاب می کردم که از جلوی اتاق 206 عبور نکنم.

 

تا اینکه سیده گفت:" آینه ی تزئینی که پرستو درست کرده بود روی یخچال جا مانده. برو و بیارش."
منم گیج و مات و مبهوت ... که آخر من چگونه می توانم بروم و آنجا را ببینم.
...
......
با اصرار هدهد میرویم. با دستان لرزان در میزنم و داخل می روم اما ...
همه چیز با تصورات من خیلی فاصله دارد. اینجا دیگر اتاق ما نیست! همه چیز عوض شده ... هیچ چیز به زیبایی سابق نیست. پرده های توری سفید را ترم پیش باز کرده بودیم و حالا پرده های سبز رنگ خوابگاه نمای بدی به اتاق داده بود. خبری از رومیزی قرمز خوش رنگمان نبود. گلدان گل رز... درختچه ی کوهی ( که من به او می گویم درختچه ی ستاره ای ) ... تخت های مرتب و اتاق با سلیقه... از همه مهم تر دیگر هدهدی آنجا نیست. پرستویی... سیده ای...
206 را برای این دوست داشتم که با دوستان خوبم آنجا زندگی می کردم. 206 بدون بچه های با صفایش هیچ لذتی ندارد... بدون خدیجه... بدون زهرا... بدون زهره... الناز... بهناز... پرستو... سیده... هدهد...
آنجا فقط یک مکان بود... سر پناهی برای خوشی های ما....

 

  • مداد رنگی

اسطوره ی گوش کردن

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۱، ۰۴:۰۴ ق.ظ

در زندگی ام انسان های مختلفی را دیده ام با خصوصیات متفاوت. کمی که دقت می کردم می دیدم هر انسانی خصوصیت بارزی دارد که مختص به خود اوست. یعنی یک نکته ی مثبت در شخصیتش آنقدر برجسته است که با آن شناخته می شود.
به خاطر همین من از هر کسی چیزی آموختم. بعضی از آموخته هایم را سریع عملی کردم اما بعضی را نه. زیرا نیاز به تمرین فراوان دارد تا درونی شود. قصد دارم هر چند وقت یک بار بر حسب شرایط از خصوصیت بارز یکی از اطرافیانم صحبت کنم. امروز اولین مطلب در این مورد است.

دوست خوبم زهرا که (سه سال پیش) برای چند ماه در خانه ی بی بی با هم زندگی کردیم، دختر منحصر به فردی بود. علاوه بر هم خانه ای بودن در چند کار دانشکده او را همراهی کردم از جمله کارگاه کوفی نگاری که در اسلامیه ی یزد برگزار شد.
زهرا خصوصیات مثبت فراوانی داشت اما چیزی که همیشه مرا شگفت زده می کرد قدرت و توانایی او در گوش دادن بود. بسیار می شد که با هم راجع به مسائل مختلف بحث می کردیم. وقتی من صحبت می کردم سر تا پا گوش می شد.چشمش از روی صورت من تکان نمی خورد. با اشاره های سر مدام نشان می داد که دارد گوش می دهد. حضور لبخندی زیبا روی صورتش و مجموعه ای دیگر از واکنش ها که نشان میداد شش دنگ حواسش جمع صحبت من است. من بدون استثنا هر دفعه فکر می کردم صحبت های من را قبول دارد که در تایید حرف های من اینگونه با دل و جان گوش می دهد اما وقتی صحبتم تمام میشد زهرا می گفت: "اینی که تو میگی درست ولی..." و شروع می کرد صحبت من را نقدکردن و من متعجب با خودم می گفتم: "زهرا که تا این اندازه با دقت گوش می داد پس چرا اصلا صحبت های مرا قبول ندارد؟" فهمیدم می شود صحبت کسی را هر چند اگر قبول هم نداشته باشی گوش کنی. قدرت او در گوش دادن به قدری بالا بود که حتی در زمانی که من میان کلامش می پریدم هم صحبت خود را نصفه می گذاشت و به حرف من گوش می کرد. آنقدر گوش می کرد تا همه ی حرف هایم تمام شود و خودم سکوت کنم. حتی یک بار هم ندیدم وسط کلام من بیاید و حرف من را نیمه کاره بگذارد ولی من بار ها این کار را کردم و هر بار با اینکه می دانستم کار اشتباهی است اما نمی توانستم اخلاقی را که عادت شده بود را کنار بگزارم. زهرا برای من اسطوره ی گوش دادن است. عمیق گوش دادن به صحبت های اطرافیان حتی اگر خلاف نظر او باشد.

بعضی افراد گوش می دهند اما نه به صورت عمیق. وقتی جمله ای خلاف نظر خود می شوند بدون اینکه اجازه ی تمام کردن صحبت را بدهند، سریع میان کلام طرف می روند و شروع می کنند به تقد صحبت طرف مقابل. در این زمان ها شخصی که حرفش نشنیده گرفته شده خیلی سخت می تواند به صحبت طرف مقابل گوش دهد.
وقتی پروسه ی صحبت کردن و گوش دادن درست انجام نشود انسان ها به برداشت های ذهنی خود که بر اساس حدس و گمان پایه ریزی شده، پناه می برند و پیش داوری ها و قضاوت های یک طرفه پیش می آید.
این است که هم باید با نهایت دقت گوش داد و هم با نهایت دقت صحبت کرد تا از ایجاد هر گونه سوءتفاهمی جلوگیری کرد.


*گرچه می دانم حق من نیست، اما دلم فرصتی می خواهد برای شنیده شدن.

  • مداد رنگی

برای تنوع...

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۱، ۰۳:۳۱ ق.ظ

دقیق یک هفته اس که درست نخوابیدم. هر شب یه فیلم سینمایی بلند خواب میبینم که وقتی از خواب بیدار می شم خسته ی همون فیلم ها هستم. فیلم ها اغلب، اکشن، جنایی با کشت و کشتار فراوان در مواردی هم فیلم ترسناک. خودم هم شخصیت اصلی هستم و مدام در حال دویدن، که مبادا کشته بشم.

 

این فیلم ها، فیلمنامه های قوی ای هم داره. دلم می خواست یکی که از همشون بهتر و جذاب تر و البته ترسناک تر! بود رو همین جا تعریف کنم. فکر کردم حتما محمد صادق کوچولوی  ما  میترسه و اذیت میشه. به خاطر همین نمیتونم چیزی بگم. ببخشید...

اما خیلی دوست داشتم حداقل برای یه نفر هم که شده تعریفش کنم. آخه حیف بود. برای همین موقع برگشتن تو اتوبان اونو برای عطیه گفتم.
اونم ترسید و گفت: کافیه. دیگه چیزی نگو. از بس فیلم خشن می بینی....(شاید ترسید تصادف کنه!)
گفتم: کجا؟ من خیلی وقته از این فیلما ندیدم.
گفت : قبلا دیدی تاثیرش مونده...
راستم میگه احتمالا تقصیر خودمه...
ولی اگه این فیلما رو ندیده بودم کابوس هام می خواست چه جوری باشه؟ خوب همه فیلم می بینن. کدومشون کابوس هاشون این شکلیه؟
 

 

* با خودم قرار گذاشتم اون خواب قشنگه رو برای هم اتاقی هام تعریف کنم و حسابی بترسونمشون

**یه چیز این خواب ها رو دوست داشتم. اینکه موقع فرار چند نفر دیگه هم با من گیر می افتادن و اونا هم نزدیک بود کشته بشن و من به صورت کاملا قهرمانانه ای اول اون ها رو نجات می دادم! ولی خوب ... بعدش دیگه خودم نمی تونستم فرار کنم!

***بی ربط:  این شکلک رو هم دوست دارم:
****از آشنای عزیز ممنون بابت شکلک ها... دلمان خرسند گردید!
***** حالا باید تند تند پست بزارم تا این مطلب ضایع زودتر از صفحه ی اول بره!

  • مداد رنگی

...

سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۱، ۰۴:۳۹ ب.ظ

نمی دانم چه موجود عجیبی است زن، که سراسر وجودش انرژی و گرماست...
مثل خورشیدی که با بودنش همه زنده می شوند و با نبودنش همه می میرند...

 

 

  • مداد رنگی

فکر هایم گم شده

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۲۶ ب.ظ

برای کسی که با نوشتن فکر می کنه...
برای کسی که با نوشتن حرف می زنه...
برای کسی که با نوشتن به خاطر میسپاره...
برای کسی که با نوشتن به یاد میاره...
برای کسی که حتی تو فکرش هم مدام داره می نویسه و می نویسه...
فاجعه اس که همزمان 4 تا از مهمترین دفترهاش رو گم کنه...


*البته بنده گم نکردم... عزیزی لطف کردند و  برایم گم فرمودند.

 

  • مداد رنگی

چاقاله بادوم

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۵۲ ب.ظ
چاقاله بادوم تنبل رفته کلاس اول
می خواد که درس بخونه زرنگ باشه نه تنبل
باباش می خواد تو خونه با آفرین و تشویق
به این یکی یه دونه یاد بده درس تفریق
باباش میگه ما ده تا گردو داریم تو خونه
چاقاله یکیشو خورده، چند تا باقی می مونه؟
چاقاله میگه بابا جون دو تا باقی می مونه
باباش میگه نه جونم 9 تا باقی می مونه
چاقاله میگه نه بابا خودم شمرده بودم
آخه همین پریشب هفت تاشو خورده بودم

*برای حواس پرت کردن خیلی خوبه... جواب میده.
شعر بعدی هم آهویی دارم خوشگله...
بعدشم شعر جوجه جوجه طلایی
**اعتراف میکنم که نتونستم سر قولم بمونم. اونقدر ها هم که لاف زدم اعتماد به نفسم بالا نیست.
***رفتم پیش یکی که بوی امام رضا رو میداد. اما فایده نداره... من خود امام رضا رو می خوام.

  • مداد رنگی

میشه... می تونی...

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۱، ۰۳:۵۷ ق.ظ

میشه وقتی تو فکری، خوشحال با مادرت حرف بزنی...
میشه وقتی اشک تو چشاته، با چشمای براق قربون صدقه ی عکس دختر عمو بری، فیلم ببینی، ظرف بشوری...
میشه وقتی بغض توی گلوته، از آهنگی که نمی دونی قشنگ هست یا نه! با صدای بلند تعریف کنی...
میشه در اوج ناراحتی، به دیگری دل داری بدی و حرف های امیدوار کننده بزنی که: نترس خدا هست...
میشه وقتی داری آروم آروم اشک می ریزی، توی اسمس و چت شکلک های خنده بفرستی و شوخی کنی...
می تونی باهمین صدای خسته شعر بخونی...
می تونی شاد باشی...
می تونی بخندی...
می تونی بلند و با انرژی سلام کنی...
می تونی از امروز یه زندگیه جدید رو شروع کنی...

 

میشه... می تونی...
چون تو خدا رو داری...

  • مداد رنگی

راضی...

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۴۱ ب.ظ

از وقتی که یادم می آید، زمان درس خواندن، درس را حفظ نمی کردم. همیشه سعی می کردم آن را بفهمم، درک کنم و با جمله هایی دیگر بازگو کنم. گاهی هر چه سعی می کردم مبحث را نمی فهمیدم، دیگر چاره ای نبود، مجبور بودم عین جمله را حفظ کنم. می گذشت و آخر سال تحصیلی(امتحانات خرداد ماه) می شد. وقتی می آمدم همان مطلب را بخوانم می دیدم حالا که چند ماه گذشته، دقیق آن را می فهمم! خوب اوایل به نظرم عجیب می آمد. به خودم می گفتم: چقدر احمق هستی! چرا همان موقع موضوع به این سادگی را نفهمیدی؟ حتما بازیگوشی کردی!
اما بعدها این اتفاق چندین بار تکرار شد و من فهمیدم که ذهن آدم برای درک یک سری از موضوعات نیاز به آمادگی دارد. باید به درجه ای از فهم برسی تا بتوانی بعضی مسائل را درک کنی...
امروز (مثلا برحسب اتفاق) برنامه ی سمت خدا را دیدم. مهمان برنامه حاج آقا فرحزاد بود. بحث انقدر عجیب بود که من و طیبه میخ کوب شده بودیم!
با شندیدنش تمام تصمیمات مهم سه سال گذشته ام زیر سوال رفت. با خودم گفتم... تو انقدر احمقی؟ موضوع به این سادگی را چرا نفهمیدی؟ چرا نمی فهمیدی؟ اگر این را فهمیده بودی فلان موقع فلان کار را نمی کردی... فلان تصمیم را نمی گرفتی...
اما من حتی اگر هم بخواهم، نمی توانم خودم را بابت اتفاقات، کارها و تصمیم های اشتباه گذشته که ناشی از ندانستن بوده سرزنش کنم. من همین حالا هم اگر قرار باشد به دو سال پیش برگردم، با آن سطح دانش و عقل باز هم همان تصمیم را می گیرم. و همین طور 6 سال پیش و 8 سال پیش و...

اما...
آن کسی که همه چیز دست اوست. آن کسی که روزی دهنده ی بنده هایش است. برای دادن یک نعمت دنبال بهانه نمی گردد. نعمت را می دهد. خیلی وقت ها چیزی را نمی دانستم و نمی فهمیدم و خدا با روش های مختلف آن را روزی من می کرد و من بعد ها می فهمیدم چیزی که مثلا چهار سال پیش خدا به من داد چه نعمت بزرگی بوده و چیزی که از من گرفت چقدر به نفع من از کار در آمد.

حالا می توانم بگویم که خدا آن را برای من نخواست... اگر می خواست میداد، به من می فهماند. مثل تمام نعمت هایی که از فضلش به من بخشید و مسلما من لایق هیچ کدامشان نبودم. من، دختر بچه ای جسور و سر به هوا و خدا مثل مهربان ترین مادر دنیا وقتی میدید دختر لجبازش زیر بار نمی رود با روش های خودش او را راضی می کرد. گاهی با تشویق، گاهی با تنبیه، گاهی با گول زدن، سر کار گذاشتن، پیچاندن، حواس پرت کردن، گاهی هم برای مدت کوتاه تنهایش می گذاشت تا بداند بی خدا بودن چه دردی دارد و خودش با پای خودش برگردد.
حتی آن موقع ها هم تنهایم نگذاشته بود و مواظبم بود. سراسر وجودش خوبی و مهربانی بود (و هست)
حالا من... وقتی به گذشته نگاه می کنم خوشحالم.... خوشحالم و از خدای خودم راضی...


*به نظرت چه حالی دارد کسی که به او خطاب می شود:
یا ایتها النفس المطمئنه... ارجعی الی ربک راضیه مرضیه ... فدخلی فی عبادی ودخلی جنتی...

 

 

  • مداد رنگی

تقدیم به دوست عزیزم و همه ی فرزندان شهدا...

شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۱، ۰۷:۵۴ ق.ظ

- گنجشک ناز و زیبا
که می پری اون بالا
بال و پرت به رنگ خاک
دلت مهربون و پاک
به من بگو وقتی که پر کشیدی
بابام رو تو ندیدی

- دیدمش از اینجا رفت
اون بالا بالاها رفت
پیش ستاره ها رفت
یواش و بی صدا رفت

 

- ستاره آی ستاره
پولک ابر پاره
خاموشی یا می تابی؟
بیداری یا که خوابی؟
به من بگو وقتی که خواب نبودی
بابام رو تو ندیدی

- دیدمش از اینجا رفت
اون بالا بالاها رفت
از اون طرف از اون راه
رفته به خونه ماه

- ماه سفید تنها
که هستی پشت ابرا
نقره نشون کهکشون
چراغ سقف آسمون
به من بگو وقتی که نور پاشیدی
بابام رو تو ندیدی

- همین جا پیش من بود
نموند و رفت زود زود
اون بالا بالاها رفت
بابات پیش خدا رفت

- خدا که مهربونه
پیش بابام می مونه
گریه نمی کنم من
که شاد نباشه دشمن

لینک دانلود آهنگ
منبع: قارچی به نام آرمانشهر
به علت مسدود بودن منبع برای آسایش دوستان قسمتی از مطلب آرمانشهر را می گذارم:

(متولدین قبل از سالهای ۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ خوب به یاد دارند که اگر اشتباه نکنم از زمستان سال ۱۳۶۶ (و شاید قبل تر از آن) تا ماهها بعد،‌ ترانه کودکانه «بابام رو تو ندیدی»، بارها در برنامه های کودکِ تلویزیون پخش می شد. می گویم زمستان ۱۳۶۶، چون خوب به خاطر دارم که این ترانه در ایام موشک باران تهران که منجر به چند ماه تعطیلی مدارس در تهران شد،‌ از تلویزیون پخش می شد. در آن زمان،‌ کلاس دوم دبستان را می گذراندم.)
...(تقدیم به کوچولوهای عزیز،‌ «آرمیتا رضایی نژاد»، «علی احمدی روشن» و «محمدحسین قشقایی»)...
( وقتی دارید ترانه را گوش می دهید توجه داشته باشید که «آرمیتا رضایی نژاد»، صحنه شهادت پدرش را دیده است. سربازان شیطان، شهید رضایی نژاد را جلوی چشم دختر و همسرش و با خالی کردن هفت گلوله در بدن او به شهادت رسانده اند.)

بعد نوشت: این آهنگ رو برای مادر گذاشتم. شروع کرد از حفظ خوندن. بهم گفت: "تو بهمن 66 این آهنگ رو پخش می کردن. دهه ی فجر... تو اون موقع تازه به دنیا اومده بودی..."

  • مداد رنگی

پیش بینی..

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۲۸ ب.ظ

امام جواد علیه ‏السلام : سه چیز است که هرکس آن ها را داشته باشد پشیمان نمیشود : پرهیز از عجله و شتاب، مشورت در کارها، توکل بر خدا وقتى تصمیم به انجام کارى گرفت.

انسان اغلب عجول است. دوست دارد زودتر تکلیف کارهایش معلوم شود و شرایط زندگی اش از حالت بحران در آمده و به ثبات برسد. این یکی از دلایلی است که در کار ها عجله می کند.
گاهی انسان خودش هم نمیداند که دارد عجله می کند و این کار را کاملا به صورت ناخودآگاه انجام می دهد...
این بحث هنگام مشاوره هم صادق است. یعنی گاهی انسان ناخودآگاه روند مشاوره را طوری طی می کند که به تصمیم دلخواهش برسد. در واقع مشورت نمی کند که بعد از آن تصمیم بگیرد، مشورت می کند تا تاییدی برای تصمیم از قبل گرفته اش پیدا کند و اگر مشاور چیزی مخالف تصمیم او بگوید، نمی شنود و نمی بیند.
از عواملی که موجب می شود شخص حرف خلاف تصمیم خودش را نپذیرد این است که هنوز از نظر روحی و فکری آماده ی پذیرش آن نیست. گاهی هم نمی تواند نسبت به گزینه های موجود بی طرف باشد، احساسات را کنار گذاشته و  به صورت کاملا منطقی به موضوع مورد نظر نگاه کند. و البته عوامل دیگری نیز ممکن است دخیل باشد که احتمالا در اشخاص مختلف متفاوت است. موقع تصمیم گیری خیلی نمیتوان چرتکه انداخت و دو دو تا چهار تا کرد که اینگونه می شود یا نمیشود. نمیشود حدس زد که فلانی چه تصمیمی خواهد گرفت. زیرا کاملا بستگی به خودش دارد. که در چه شرایطی قرار گرفته. تا چه اندازه تحت فشار عوامل مختلف است؟ آیا می تواند حرفی خلاف نظر خودش ببیند، بشنود یا قبول کند؟ یا با ترس فراوان، صحبت های خلاف میلش را نادیده می گیرد؟


این است که من در حال حاضر هیچ پیش بینی نسبت به آینده ندارم.

  • مداد رنگی

جا مانده ام

دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۳۷ ق.ظ

دو نفر کربلا و یکی مشهد... از اتاقمان فقط من جا مانده ام.

 

  • مداد رنگی

الهی العفو...

دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۰۹ ق.ظ

صدای عطیه می آید. با اولین کلمه از خواب می پرم:
"ریحانه جان... ریحانه... عزیزم... دختر گلم... بلند شو می خواهیم به مسجد برویم."
ریحانه تکان نمی خورد. به موبایلم نگاه می کنم...ساعت 1:30 نیمه شب است.
ماشالله به عطیه!! این همه انرژی را از کجا می آورد؟ تا ظهر که محل کارش بوده.از وقتی هم به خانه بر گشته مشغول مرتب کردن خانه بوده است. آخر تازه کاغذ دیواری های خانه و تخت و کمد ها را عوض کرده و خانه حسابی به هم ریخته است. من هم آمدم که کمکش کنم! بعد از ظهر آقایان باز آمدند تا جک تخت ها را درست بکنند. این ریحانه و مهدیار وروجک هم که راحتش نمی گذارند... یا دعوا میکنند یا خودشان را لوس میکنند که مادر بغلشان کند.عطیه بنده خدا تا همین 12 شب که به اجبار ریحانه را به حمام فرستاده  یک جا ننشسته.من واقعا نمیدانم با این همه کار و خستگی با چه ترفندی از خواب بیدار شده که به مسجد برویم!!!!! واقعا خدا قوت خواهر!

سوار ماشین می شویم. مهدیار در آغوش من خوابیده. من به خیابان ها نگاه می کنم. نمی دانم چرا انقدر مسیر طولانی شده! مگر قرار نیست به مسجد محل برویم؟ شاید هم مسجد داخل اشرفی؟ نه اصلا  از اشرفی در آمد! تابلو ها رو نگاه میکنم. هنوز غرب هستیم و داریم به سمت جنوب میرویم...
بله! رسیدیم. مسجد دانشگاه! واقعا خنگ هستم که تابه حال متوجه نشدم. اصلا از این ها انتظار نمی رفت جای دیگری بروند! میخواهیم وارد قسمت خانم ها بشویم . دو دانشجوی دختر خیلی زیبا مقابل در نشسته اند و میگویند:"نمیشود بروید، اعتکاف است"

این را که میگویند دلم می ریزد. قلبم تند می زند. مات و مبهوت پشت عطیه راه می روم که به سمت حیاط میرود. آخرین شب جمعه ی ماه رمضان و دعای کمیل! آن هم کجا! کنار شهدای گمنام مظلومی که مراسم تدفینشان پر از  بی احترامی بود. کنار این همه معتکف!...... کاش من هم با آن ها بودم.
دلم گرفته... زار زار گریه می کنم و دعای کمیل می خوانم و همزمان تمام اتفاقات روز مقابل چشمانم زنده می شود. از خدا می پرسم: این برای چیست؟ این شروع یک آزمایش طولانی است یا ...
یا...
یا...

زبانم بند می آید.
چیزی برای گفتن ندارم. جز اینکه بگویم: خدایا شکرت... خدایا چیزی را نصیبم کن که قرب به تو در آن باشد. من فقط تو را می خواهم .مرا امتحانی نکن که در توانم نباشد و خسته شوم و کم بیاورم...
و من را ببخش....

الهی العفو...

 

  • مداد رنگی

اون بالاها...

جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۱۱ ب.ظ
آقاجان همیشه می‌گفت: "نگاهت به اون بالاها باشه." من هم همیشه سقف را نگاه می‌کردم!
از چند لحظه پیش که سقف ریخت روی سر من، آن بالاها چسبیده به نگاه من؛ یعنی به چشمم! فقط نمی‌دانم چرا آقاجان اینقدر بی‌تاب است و گریه می‌کند و هی پایین و لابلای این خاک‌ها را نگاه می‌کند؟!
یکی نیست به آقاجان من بگوید، خب خودت هم نگاهت به آن بالاها باشد تا مریم کوچولویت را ببینی!
"آهای آقاجان، من اینجام! این بالا! صدامو میشنوی؟ فکرشم نمی‌کردی که توی پنج سالگی بتونم پرواز کنم! هان؟ وای «ال‌گلی» چقدر از این بالا خشگل است آقاجان" ...

نقل از: رضا احسان پور
  • مداد رنگی

این علی کجا و آن علی کجا!

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۴۹ ق.ظ
شب قدر پیاده به سمت مسجد در حرکتیم.
داخل پیاده رو داشتم از کنار مادر و فرزندی عبور می کردم که مادر گفت:
نه. اسمشو اشتباه گفتی اینجوری بگو: dj aligator
دلم برایشان سوخت.
این علی کجا و آن علی کجا!
  • مداد رنگی

بچه های بزرگ!

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۵۴ ب.ظ
این روز ها طیبه، دختر عمویم بیشتر از قبل به خانه مان می آید.
چندین ساعت می نشینیم و  با هم حرف می زنیم... از تجربه هایمان... که چه چی هایی یاد گرفتیم... انگار در این چند سالی که کمتر کنار هم بودیم من بیشتر یاد گرفتم.... گاهی انقدر حرف می زنم که فکم درد میگیرد!!!

طیبه گلایه می کرد و من با توجه به همان تجربیات داشتم کمکش می کردم که یک حرف جالبی زد...
گفت: من احساس میکنم هیچ وقت کودک نبودم... از همان اول بزرگ بودم....
این حرفش مرا به گذشته ها برد...
یاد کودکی هایمان افتادم...از 9 سالگی با هم بودم...آن موقع ها خانه مان دوطبقه بود. ما طبقه اول و طیبه اینا طبقه ی دوم... آخر هر شب می رفتیم و روی تاب حیاط می نشستیم.
تاب می خوردیم و یواشکی پچ پچ می کردیم...
حالا پچ پچمان چه بود؟ نقد روانشناسانه ی اتفاقات روز!!!! بررسی رفتار افراد خانه و گاهی هم افراد فامیل...
تحلیل اختلاف هایی که در فامیل پیش می آمد و عکس العمل افراد مربوط... نگاه ذره بینی نسبت به تفاوت تربیتی مادران فامیل و انعکاس آن بر روی فرزندان...و.....

الان که فکر می کنم واقعا عجیب است!!! دختر های 10، 12 ساله را چه به این حرف ها!
انگار طیبه راست می گوید. ما بچگی نکردیم. از همان اول هم بزرگ بودیم و این اصلا خوب نیست


  • مداد رنگی

خانه ی سبز

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۲۵ ب.ظ

خانواده ی پدری من همیشه نزدیک به هم زندگی می کردند. ما چند سالی با عمو احمد همسایه بودیم. چند سال هم با عمو علی. چند سال هم با عمو رضا.
بعد از آن هم وقتی هنرستان بودم، چندسال با عمو رضا و عمو احمد تو یه آپارتمان 16 واحدی همسایه بودیم.
بزرگ خاندان که عمو رضا باشند چندان از آپارتمان نشینی راضی نبودند. به خاطر اینکه وقتی می خواستند هیئت و مراسم مذهبی برگزار کنند همسایه ها به خاطر سر و صدا شکایت می کردند. به خاطر همین بزرگ خاندان تصمیم گرفتند همه ی فامیل رو توی یه آپارتمان جمع کنند. این شد که خانه ی سبز را بنا کردند.
حالا ما اینجا همه با هم فامیل هستیم. چهار برادر(عمو های من) و پسرهایشان(پسرعمو های من) و یک خواهر(عمه ی من) در یک آپارتمان 8 واحدی زندگی می کنیم. عمه که اساسا راحت هستند! ماشاالله! همه ی اهالی خانه به ایشان محرم هستند. منم تو طبقه ی خودمون راحت هستم. چون عمو احمدم که روبروی ما هستند پسر ندارد.
اینکه همه با هم یک جا هستیم خیلی خوب است. به من که خیلی خوش می گذرد.
گاهی اتفاق های عجیب و بامزه ای می افتد! مثلا همه ی اهالی، کلید را بر روی در واحد هایشان گذاشته اند. چون انقدر رفت و آمد زیاد است که دیگر کسی حوصله اش نمی شود در را باز کند.
 

  • مداد رنگی

عاشقانه ها

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۰۳ ب.ظ
شب افطاری خونه ی ما بود و من داشتم ظرف می شستم. همزمان با ظرف شستن، زیر لب ترانه ای رو که توی سعادت آباد موقع شمع فوت کردن می خوندند رو زمزمه میکردم...
زن عمو که کنار من داشت ظرف ها رو آب می کشید گفت چی داری می خونی؟
گفتم: یه شعر عاشقانه اس...
زن عمو گفت: ئه چه خوب. به منم یاد بده که برای عموت بخونم! آخه خیلی از دستم عصبانیه!!!
من که ترکیده بودم از خنده!!!
  • مداد رنگی