با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

من ترسو

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۴۶ ق.ظ

اتفاق های با مزه ی دیشب رو بگم...
با دختر عموی گرامی رفتیم مسجد محل، از عرض چند خیابان عبور کردیم. که دختر عمویم از تعجب پرسید: "تو که قبلا انقدر ترسو و محتاط نبودی!!"
بله! این ها همه یادگاری های یزد و خانه ی بی بی است...

داخل مراسم کلی جای هم اتاقی هایم را خالی کردم. حیف اگر با هم بودیم کلی می خندیدیم...
نبودند مرا ببینند که چه کارهایی می کردم...
همه با تسبیح ذکر می گفتند، من با گوشی! همه با کتاب دعا می خواندند، من با گوشی! همه به کتاب قرآن نگاه میکردند من به قرآن گوشی! دیگر نمیشد خود گوشی را بر سر بگزارم وگرنه حتما همین کار را می کردم!

این دختر عموی ما از گربه خیلی می ترسد... از جانور های دیگر اصلا نمی ترسد... چیزهای مثل کرم سوسک مارمولک! چشمتان روز بد نبیند... موقعی که داشتیم پیاده به خانه بر می گشتیم، دختر عموی ما مدام گربه می دید و جیغ می کشید... من هم از جیغ او می ترسیدم و جیغ می کشیدم!!!!!!! اوضاعی بود نگو و نپرس!!
جدی جدی من خیلی ترسو شدم...
 

  • مداد رنگی

چه شود...

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۵۳ ب.ظ

چه شود اگر ظهر یک روز تابستانی اشتباهی رادیاتور ها رو روشن کنی... اونم تا آخرین درجه!
و تا افطار از گرما عرق بریزی...

  • مداد رنگی

جنگ جنگ تا پیروزی!!!

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۱، ۰۱:۰۷ ب.ظ

دیشب به طور اتفاقی برنامه ی دیروز امروز فردا را دیدم.مهمان برنامه آقای محسن رضایی بود. در قسمتی از بحث که آقای رضایی، تحریم های دوران جنگ و تحریم های امروز را با هم مقایسه می کردند صحبت جالبی مطرح شد.
اسباب نوشتن فراهم نبود لذا من نقل به مضمون می کنم. شما ببخشید
او گفت:
"جنگ ایران، اولین جنگ موفق در 200 سال گذشته در جهان بوده است. تنها جنگی که رزمنده ها توانستند تمام مناطق اشغال شده را پس بگیرند. دلیلش این بود که رزمنده های ما از نظر ایمان و توکل قوی بودند. اما نه به گونه ای که به همان اکتفا کنند.  این طور نبود که بگویند ایمان و توکل کافی است. آن ها در عین اینکه به خدا توکل داشتند و پشتشان به قدرت خدا گرم بود، دشمن را دست کم نمی گرفتند. سعی می کردند که ذهن دشمن را بخوانند. اقدامات او را پیش بینی کنند اینکه از چه راهی می خواهد وارد شود و چه کار می خواهد بکند، که خودشان را آماده ی مقابله با دشمن بکنند. به همین خاطر یک قدم جلوتر بودند"
این را که گفت برق از سر من پرید!!! حیف که مهمانی بود و مجبور بودم آرام سر جایم بنشینم و به روی خود نیاورم!!!
به نظر خیلی ساده می آید . چرا من دقت نکرده بودم؟ نمی دانم!!!
در جبهه جنگ بزرگ تر (جهاد اکبر) دشمن ما شیطان است. ایمان و توکل خوب است اما نباید دشمن را دست کم گرفت. هر وقت او را دست کم گرفتم با سر به زمین آمدم... باید حرکات او را پیش بینی کنم. باید ببینم از کجا می خواهد نفوذ کند... باید یک قدم جلوتر باشم... این جنگ است یک جنگ واقعی...
حتی اگر شکست خوردم، بلند میشوم... خود را نمی بازم... با توکل به خدا من پیروز این میدانم...


این فایل سخنرانی از حاج آقا جاودان  رو چند وقت پیش یکی از دوستان برای من میل کردند که خیلی به بحث مربوطه .
و دیگه اینکه!

ماه رمضان بالاخره اومد.... خیلی خیلی خوشحالم...
به همه ی دوستان تبریک میگم و از همه التماس دعا دارم

یا علی
 

 

  • مداد رنگی
(... شما جوانید، دلهاى شما پاک است، ناآلوده است. به عمق این حرف هم شما حالا نمیرسید، که این ناآلودگى معنایش چیست، گرفتارى دلهاى آلوده کجاست؛ این را شما که جوانید، حالا حالاها به آن نمیرسید؛ به حدود سنى ما که رسیدید، آن وقت گرفتارى را میفهمید، مى‌بینید که چقدر این زلالى دل در دوره‌ى جوانى قیمت و ارزش دارد، که دیگر قابل برگشت هم نیست.
 امروز این سرمایه در اختیار شماست. من حرفم این است: این دل پاک و زلال را هرچه میتوانید، با منبع عظمت، با منبع حقیقت، با منبع زیبائى - یعنى ذات مقدس بارى‌تعالى - پیوند دهید و نزدیک کنید. اگر موفق شدید، تا آخر عمر زندگى سعادتمندانه خواهید داشت اگر حالا موفق نشوید، بیست سال دیگر سخت‌تر است؛ اگر بیست سال بعد هم که شماها چهل سال، چهل و پنج سال سنتان هست - موفق نشوید، بیست سال بعدش بسیار بسیار مشکل‌تر است؛ یعنى در سنینِ کمتر از سنِ حالاى من  خیلى سخت خواهد شد. نه اینکه محال باشد، اما مشکل است. حالا دل را به خدا پیوند بزنید. راهش هم در شرع مقدس باز است؛ یک کار رمزآلود پیچیده‌اى نیست. شما قله‌ى کوه را از پائین نگاه میکنید، مى‌بینید کسانى آنجا هستند؛ اینجور نیست که تصور کنید اینها بال زدند رفتند آنجا؛ نه، اینها از همین مسیرى که جلوى پاى شماست، جلو رفتند و به آنجا رسیدند. دچار توهم نشویم، خیال نکنیم که با یک نوع حرکت غیرعادى و غیرمعمولى میتوان به آن قله‌ها رسید؛ نه، آنهائى که در آن قله‌ها مشاهده میکنید، از همین راهها عبور کردند. این راهها چیست؟ در درجه‌ى اول، ترک گناه. گفتنش آسان است، عملش سخت است؛ اما ناگزیر است. دروغ نگفتن، خیانت نکردن، از لغزشهاى گوناگون جنسى و شهوانى پرهیز کردن، از گناهان پرهیز کردن؛ قدمِ مهمترینش این است. بعد از ترک گناه، انجام واجبات، و از همه‌ى واجبات مهمتر، نماز است. «و اعلم انّ کلّ شى‌ء من عملک تبع لصلاتک» همه‌ى کار انسان تابع نماز است. نماز را به وقت بخوانید، با توجه و با حضور قلب بخوانید. حضور قلب یعنى بدانید که دارید با یکى حرف میزنید؛ بدانید یک مخاطبى دارید که دارید با او حرف میزنید. این حالت را اگر در خودتان تمرین کردید، اگر توانستید این تمرکز را ایجاد کنید، تا آخر عمر این براى شما میماند. اگر حالا نتوانستید - همان طور که گفتم - بیست سال بعد سخت است، بیست سال بعدش سخت‌تر است؛ بعد از آن، کسى اگر از قبل نکرده باشد، خیلى خیلى سخت است. از حالا عادت کنید این تمرکز را در حال نماز در خودتان ایجاد کنید و به وجود بیاورید. آن وقت این آن صلاتى است که: «تنهى عن الفحشاء و المنکر». تنهى یعنى شما را نهى میکند؛ معنایش این نیست که مانعى جلوى شما میگذارد که شما دیگر نمیتوانید گناه کنید نه، یعنى دائم به شما میگوید گناه نکن. خوب روزى چند نوبت از درون دلِ انسان به او بگویند گناه نکن گناه نکن، انسان گناه نمیکند...
 روزه‌ى ماه رمضان خیلى مغتنم است؛ مبارزه‌ى با گرسنگى، تشنگى، گرما و سختى‌هائى که انسان دارد. انس با قرآن و انس با نهج‌البلاغه و انس با صحیفه‌ى سجادیه و دعا و نافله و نماز شب و هر کار که توانستید بعد از آن بکنید.
 این دل نورانى و پاکیزه را که در شما هست، قدر بدانید ... جوان خاصیتش این است. دلتان پاکیزه است... در روایت دارد که وقتى گناهى میکنید، یک نقطه‌ى سیاهى در قلب شما به وجود مى‌آید - البته اینها زبان نمادین است، زبان سمبلیک است - گناه دوم را که میکنید، این نقطه‌ى سیاه دو برابر میشود. هرچه گناه بکنید، این نقطه‌ها هى اضافه میشود، تا اینکه همه‌ى قلب را سیاهى میگیرد. ترجمه‌ى مفهوم عرفى‌اش همین است که من گفتم؛ یعنى شما الان دل و جان و روح آماده‌اى دارید، بمرور گناهان، گرفتارى‌ها و مشکلات فراوانى که در مسیر مبارزات زندگى انسان به وجود مى‌آید ... چنانچه انسان از حالا تمرین نکرده باشد، اینها گرفتارى‌ها را زیاد میکند، دل را تاریک میکند. پس عرض اول ما و حرف اصلى ما این است. شما مثل فرزندان من هستید. من اگر بخواهم به بچه‌هاى صلبى و نسبىِ خودم بهترین سفارشها را بکنم، همینى که به شما عرض کردم، به آنها خواهم گفت...)
  • مداد رنگی

برای تو می نویسم...

دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۱، ۰۷:۱۸ ق.ظ

برای تو می نویسم. زیر باران می نویسم... با چادری خیس... با گونه های خیس...
برای تو که در فراموش کاری زبانزدی... برای تو که حافظه ات از ماهی هم کمتر است...
برای تو می نویسم تا یادت نرود این روز ها را... تا یادت باشد... یادت باشد که چهار سال وقت داشتی...
بس است دیگر... از این به بعد فقط خودت را سرزنش کن که لایق سرزنش کردنی...

  • مداد رنگی

اینجا... این روزها...

جمعه, ۱۶ تیر ۱۳۹۱، ۰۶:۳۰ ق.ظ

این شهر ...
کم ندارد دختران و زنانی که خود را می آرایند تا نگاهی را گدایی کنند...
و کم ندارد مردانی که برای اینکه خدای نکرده تماشای دختر زیبا رویی را از دست بدهند، تک تک خانم ها را بررسی می کنند. حالا برایشان فرقی ندارد ... می خواهد محجبه باشد. می خواهد نباشد... هرچه گیرشان بیاید راضی اند!
دلم در این شهر می گیرد... می پوسد...


*ترم دو احساس غالبی داشتم که همیشه با من بود... بی انصافی است اما... الان دقیقا همان حس را دارم.

 

  • مداد رنگی

مخلوط

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۱، ۰۲:۱۹ ب.ظ

۱- گریه ناک ترین صحنه موقع خالی کردن اتاق: باز کردن پرده های اتاق که نشونم داد دیگه همه چی تمومه!


۲- توصیه به دانشجویان هنر: اگر به هر دلیلی کار پیدا نکردید و افسرده و غمگین شدید. خیلی نگران نباشید... به باربری ها سری بزنید. قول میدهم با شنیدن اندکی از تجربیات شما در این زمینه حتما استخدامتان می کنند! (یادتون نره روز باربر رو حتما به من تبریک بگین.! چون رکورد تاریخ رو زدم!)


۳- از چند روز قبل فکر می کردم تمام مسیر ۹ ساعته برگشت را به خاطر تمام شدن دوران پر از آرامش و شروع یک تابستان پر از دغدغه گریه خواهم کرد. حدسم درست بود گریه کردم اما نه برای گذشته و آینده! برای روز پر مکافاتی که داشتم تا چند ساعت گریه کردم که الحمدلله بغل دستی ام به فریادم رسید.


۴- صبح رسیدم. به برادر می گویم شهر تغییر کرده! می گوید: نمی دانم... کمی فکر می کنم و می گویم: آهان درخت ها سبز شده!!! وقتی رفتم درخت ها تازه جوانه نزده بودند!


۵-سلام ها و خدا حافظی های جالب:
مادر: خداحافظ خانه ی خلوت... خداحافظ خانه ی مرتب!
برادر: خداحافظ آرامش من ... خداحافظ اتاق من!
طیبه: خداحافظ استقلال! خدا حافظ پول تو جیبی های کلان!
من: سلام! غذاهای پر چرب :))))) (و همزمان شدن این حرف با اخم مادر!)


۶-رسیدم . فکر می کنم از کجا کارهایم را شروع کنم...
مادر می گوید: من برایت برنامه ریزی کردم!
من: ؟؟؟؟؟؟؟
مادر: برنامه ات این است...  خواب... خوراک... استراحت!
من : بببببببللللللللللله!


۷-به طیبه می گویم بیا فردا به شاه عبد العظیم برویم. مادر از دور اشاره می کند نه! با قانون خواب و استراحت هم خوانی ندارد! خدا عاقبتمان را بخیر کند!


۸-مادر یکی از کوزه ها را دیده و می گوید: اینکه ناقصه! بدون پاسخ لبخند میزنم: او ادامه می دهد: "هجی همه کاریات دیاریه" ( اصطلاحی در زبان لری حدودا با این معنی : تو که هیچ وقت کارت به آدمیزاد نرفته!)........... بقیه کوزه ها رو ببینه چی میگه؟؟؟!!!!

عید همگی مبارک!
خیلی خیلی خیلی التماس دعا!

  • مداد رنگی

کلاغ پر

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۱، ۰۶:۱۷ ب.ظ

امروز:
هدهد ..... پر!
پرستو ..... پر!

فردا:
سیده ..... پر!
سیده که پر نداره! خودش خبر نداره!

 

  • مداد رنگی

خلوتی خلوت

شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۱، ۰۷:۰۹ ب.ظ

بی قراری هایم را می بیند... در گوشم زمزمه می کند: من با تو ام. از چه می ترسی؟
من می گویم: قلب کوچک من دیگر توان شکسته شدن و دوباره شکسته شدن را ندارد. این بار اگر بشکنم... از من چیزی باقی نمی ماند. از تو چیزی باقی نمی ماند. من بی تو می شوم...
او آرام می گوید: تو درآغوش منی... نمی گذارم بشکنی...
می گویم: نگران و غمگینم از این شکست های ممتد... نکند به بی وفایی هایم نگاه کنی! نکند در ازدحام دوران رهایم کنی... نکند تنها شوم... نکند بی تو شوم... 
میگوید: نترس... آرام باش... من با توام... تنهایت نمی گذارم ... همیشه مراقبت هستم... 
می گویم: پس بگزار ببینم بودنت را. بگذار بفهمم این، تاوان بی وفایی های من نیست. بگذار مثل همیشه طعم شیرین بخششت را بچشم. بگذار که با تو باشم و از تو جدا نباشم... دوری ات در توان من نیست... من غیر از تو هیچ کسی را ندارم.
میگوید:من با توام اما تو توان دیدنش را نداری... اگر می خواهی ببینی چشمانت را آماده ی دیدن کن.
من می گویم: چگونه؟
او آهسته لبخند می زند و می گوید: خودت خوب میدانی....


* امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) :
"التوحید ان لاتتوهمه ، و العدل ان لا تتهمه"
"توحید آنست که خدا را در وهم و اندیشه نیاورى و عدل آنکه خدا را به ظلم و کار قبیح متهم نگردانى."

  • مداد رنگی

اتاق ما

شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۱، ۱۰:۱۷ ق.ظ

این روز های شلوغ و پر کار تحویل، هیچ کدام در اتاق کار نمی کنیم. هر کس جایی برای کار کردن دارد.
فقط برای استراحت به اتاق بر می گردیم. اتاقی که بر خلاف روال شب های تحویل مثل همیشه کاملا مرتب است...
کسی پرسید چرا در اتاق خود کار نمی کنید؟
در جواب باید بگویم:

اتاق ما جایی است برای آرامش... استراحت...
برای گپ زدن... خندیدن...
برای نگاه های پر از محبت و لذت بردن...
برای دور هم بودن... آرام گرفتن...

اتاق ما خانه ی ماست...
 

 

  • مداد رنگی

پناهم بده!

دوشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۱، ۰۱:۳۴ ب.ظ

پیش از این هم فقط تو، پناهم دادی...
حال نیز پناهگاهی غیر از تو ندارم... پناهم بده!
دل شکسته ام جز با حضور تو آرام نمی گیرد!

"السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی"

  • مداد رنگی

بوی بهار نارنج فراموشم نمی شود... هرگز!

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۱، ۱۰:۳۳ ب.ظ

حضرت محمد (ص): "مومن، با اشتهای خانواده اش غذا می خورد و منافق، خانواده اش با میل و اشتهای او غذا می خورند"
معروف است که حضرت محمد(ص) بر هیچ غذایی عیب نمی گرفتند. بدون اینکه تفاوتی برای غذا ها قائل شوند، آن ها را میل می کردند و شکر خدا را به جا می آوردند. به طوری که اطرافیان ایشان نمیدانستند که چه غذایی را بیشتر دوست دارند. به چه غذایی بیشتر میل دارند.

خوب!
من این حدیث را حدودا آبان ماه پارسال خواندم! که متاسفانه چندان هم به آن عمل نکردم...
جا دارد که همین جا از هم اتاقی های عزیزم بابت هر گونه تحمیل غذا عذر خواهی کنم. عذر خواهی برای حذف فلفل، مخصوصا از پرستو! و همین طور حذف بادمجان از وعده های غذایی.... از سیده هم معذرت می خواهم که سبزی خشک داخل سالاد را دوست نداشتم! دیگر ...... باز هم ببخشید که از بعد عید به این طرف نگذاشتم تن ماهی بخرید! 
امیدوارم ببخشید! 


حرف هایم بدجور بوی خداحافظی می دهد! حال می دانم که می توانم این روز های آخر را فقط اشک بریزم!
خدا را شاکرم... برای همه ی نعمت هایش!


*ساعت 3:3 است...همین حالا یک آرزو کن! قول می دهم بر آورده شود!

 

  • مداد رنگی

شکسته دل

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۱، ۰۴:۴۶ ب.ظ

امروز که با پرستو به میبد رفته بودیم می خواستیم علاوه بر پخت کار های سفالمان، مقداری هم کاسه و کوزه بخریم...
هر جا که می رفتیم می پرسیدیم که: "آقا! این کوزه های خراب و شکسته و کج و کوله تان را کجا گذاشته اید؟"
بعد هم می گشتیم و بین آنها چیز هایی که به دردمان می خورد جدا می کردیم.
وقتی به فروشنده ها می گفتم :که ما شکسته و خراب و کج و کوله می خواهیم! به یاد صحبت استاد شیخ بهایی می افتادم که می گفت: "خدا... آدمِ دل شکسته، خراب و کج و کوله می خرد... با سر کج پیش خدا برو و در درگاه خدا به هیچ بودن و ناقص بودن خودت اقرار کن... آن موقع است که خدا خریدار تو می شود"

من هم وقتی بین کوزه ها راه می رفتم، در حالی که به دنبال کوزه ی ناقص! و البته دلخواه خود بودم... در دل می خواندم:

" تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری               شکسته قلب من، جانا به عهد خود وفا کن" گزارش تصویری:

  • مداد رنگی

خانه یعنی این...

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۵ ق.ظ



خانه ی بی بی... پناهگاه دانشجویان ...
چندین سال است که نسل به نسل بین دانشجویان هنر و معماری می چرخد.
سال بالایی ها جای خود را به صفری ها می دهند و می روند ... می روند پی زندگی و سرنوشت خودشان...
خیلی ها در آن زندگی کرده اند... زهره یادگاری، سمیه شبانی، زهرا رشیدی، ندا کرباسیون، فاطمه فتاحی... و خیلی های دیگر (من فقط این ۵ تا را میشناسم و دیدمشان...)
من هم حدود دو سال و نیم تجربه ی زندگی در آن را داشته ام...
تجربه ی یک زندگی دو نفره... من و سمانه...
یا نه!  بهتر بگویم: یک زندگی سه نفره... من و سمانه و بی بی!
تجربه ای عجیب، که موجب تغییرات زیادی در من و شخصیت من شد.
دیروز... باز به آنجا رفتم. دیدن بی بی و خانه اش خیلی حس غریبی دارد... به بی بی نگاه می کردم ... به در ها و دیوار ها... به درخت ها... به کاه گل ... به حوض و ماهی هایش...
روزگاری بود که من خیلی به این ها نزدیک بودم و حالا نیستم و دورم!!!
همراه بی بی جلوی ۵ دری نشستم. نشستم و نگاهش کردم! حداقل ۶۰ سال از من بزرگ تر است. یاد آن روز هایمان افتادم... مثل مادر واقعی همیشه به فکرمان بود...نگرانمان بود... دعایمان می کرد و گاهی هم مثل مادر واقعی سرزنشمان می کرد!!! مجبورمان می کرد سر شب بخوابیم و صبح زود بیدار شویم...
وادارمان می کرد حوض را سطل سطل خالی کنیم و با آب داخلش، کوچه ، راه رو و حیاط را بشوییم... بعد از آن هم با فرچه حسابی به جانش بیفتیم که خدای نکرده جلبک و لجنی باقی نماند... یادش بخیر! چه روز هایی بود... چه حسی داشت وضو گرفتن با آب حوض و دویدن به سمت مسجد جامع ...
گفتنی هایش تمامی ندارد... اگر بخواهم بگویم احتمالا کتابی می شود...

 

دارم از ماهی ها عکس می گیرم...
بی بی می گوید: خانه تان ماهی دارد؟... می گویم : نه!!! ... می گوید: اصلا حوض دارد؟... می گویم : نه!!! حوض هم ندارد...
به فکر فرو می رود و می گوید: پس چه ثمری دارد؟*
نگاهش می کنم و چیزی نمی گویم...

 

 

 



*یعنی: پس چه فایده ای دارد؟
*به دلیل خاص بودن این نوشته (حداقل برای خودم) سعی میکنم در چند روز آینده پر حرفی هایم را نگه دارم و پستی نگذارم که مطلب تاپ وبلاگ باقی بماند!

** بعدتر نوشت: عید مبعث مبارک

  • مداد رنگی

کاظمین

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۱۶ ب.ظ

در سفر عتبات هرکدام از حرم های اهل بیت حس مخصوص به خودش را داشت. حال و هوایی که با بقیه فرق داشت. حرم امام علی(ع) یک ابهت گرم پدرانه داشت. حرم امام حسین(ع) سرشار از گذشت و بخشش بود. حرم امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) حسی بود از شیرینی یک دیدار دوباره. انگار که بار اولی نبود که به زیارتشان رفته بودم . حرم امام جواد(ع) و امام موسی کاظم(ع) هم لبریز از صمیمیت بود. صمیمیتی بی حد و بدون اندازه! دل کندن از کاظمین از همه برام سخت تر بود. حس عجیبی داشتم. نه فقط من. بقیه هم اینطوری بودند. عارفه بعد از یک سال وقتی مرا دید گفت: کاظمین را یادت هست؟ و من را به همان روزهای خوب برد.
یادم می آید کنار ضریح کاظمین که بودیم من اولین نفر بودم که چشمم به گنبد خورد... به گنبد دو قلو از داخل!
چیز عجیبی دیدم. یک چیزی که با بقیه فرق داشت اما هر چه نگاه می کردم متوجه تفاوتش نمیشدم!



 فکر کردم تفاوتش فقط همان دو قلو بودن گنبد هاست. اما بیشتر که دقت کردم فهمیدم نه! یک چیز دیگر هم هست. تزیین داخل گنبد های دو قلوی کاظمین نه آینه کاری است و نه کاشی معرق! باورم نمیشد! داخل گنبد را با نقاشی تزیین کرده بودند...آن هم تکنیک تمپرا! از تعجب داشتم شاخ در می آوردم...
سریع گشتم و بچه های نقاشی را پیدا کردم... سمانه، الناز، پرستو، الهام... گنبد ها را نشانشان دادم و گفتم نقاشی است...تمپرا...
آنها هم تعجب کرده بودند. با سمانه می گفتیم کاش می شد بعد از تمام شدن ساخت گنبد سامرا ما می رفتیم و داخلش را نقاشی می کردیم... تصورش هم آدم را دیوانه می کند!
ما هنوز هم این آرزو را داریم. حتی اگر نشود... حتی اگر نتوانیم... بودن همین آرزو در قلبمان غنیمتی است.
امشب دلم غم ندارد... یاد اهل بیت غم را از دل من پاک کرده است! فقط دلم تنگ است... دلم می خواست همین حالا آنجا بودم...

 

السلام علیک یا موسی بن جعفر الکاظم (علیه السلام)
السلام علیک یا محمد بن علی التقی الجواد (علیه السلام)

  • مداد رنگی

شهر های ما...

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۴۲ ب.ظ
"شهر های ما پر از فضای عبور است و خالی از فضای حضور"
 
صحبت دکتر اولیاء به نقل از مهندس عادل فرهنگ
  • مداد رنگی

آخ مغزم!

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۶ ق.ظ

هیچ وقت حالم مثل حالی که الان دارم نبوده! تک تک سلول های توی سرم به شدت درد میکنه!باور کن!!! دونه دونه شون رو احساس می کنم! آخ مغزم حسابی داره سوت میکشه .......... 
مبحث نور با این پیچیدگی و ربط دادن همزمان اون به فیزیک و دین و فلسفه و عرفان... از درست کردن پازل شصتاد هزار تکه ای هم سخت تره!
متن رساله رو برای استاد میل کردم...همین الان استاد متن اصلاح شده همراه با پیشنهادات خودش رو بهم برگردونده.... دارم مطالب خودم رو میخونم که مغزم هنگ میکنه...
نه که چندین ساعته دارم پشت سر هم راجع بهش فکر می کنم... دیگه مغزم جواب نمیده حتی مطلب خودم رو بخونم
 فکر کنید مطالبی که مثلا خودم نوشتم و باید برام آشناتر باشه...
خدا رحم کنه! متن اصلاحیه استاد راهنما رو بخونم چی میشه؟؟؟؟!!!!!!! وای خدای من مخم را دریاب!
پایان نامه ی من مثل چیدن پازل میمونه... مثل حل کردن یه مسئله ی سخت ریاضی...
گرچه سخته! اما احساس می کنم داره این همه سال دوری از ریاضی و فیزیک رو برام جبران میکنه...
چیزایی که خیلی دوستشون داشتم ... حتی بیشتر از نقاشی و هنر....
خدا رو شکر...

* همچین سردردی رو فقط روز کنکور کارشناسی تجربه کرده بودم... به لطف این مبحث الان اغلب اینجوریم و از سر درد اصلا نمیتونم کار کنم!

  • مداد رنگی

بدون شرح

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۵۷ ب.ظ

سیده و کتابدار شیطنت می کنن...
کتابدار به سیده میگه: پاشو ...پاشو... برو بخواب. وگرنه همه ی این کارا و حرفامون سر از وبلاگ مداد رنگی در میاره!
بله!!!!!!!!!!!!!!

  • مداد رنگی

شعر و ور

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۲۹ ق.ظ

به استاد راهنمای عزیز سری زدم  که در جریان کارهایم قرارشان دهم. گفتم: "فیزیک کوانتوم خواندم، به درد مبحث من نمی خورد." ایشان در کمال تعجب گفتند: "نه! آن که به درد تو نمیخورد!!!!" من هم که قرار بود راهکار شریفی ها(با سر کج نزد استاد رفتن) را مد نظر داشته باشم، نگفتم که "آخر خودتان فرمودید بروم و مطالعه بفرمایم!!!؟؟؟" بی خیال شدم و به سراغ بقیه صحبت ها رفتم... گفتم:" فلان کتاب های روانشناسی را هم خواندم. نظرتان چیست که از اینجا به بعد وارد روانشناسی بشوم ؟؟؟ " باز گفتند : "مگر نگفتم سراغ روانشناسی نرو؟؟؟؟؟؟؟!" خدایی این دفعه را دیگر گفته بودند که سراغ روانشناسی نرو!
من گفتم:"شما گفتید سراغ روانشناسی رنگ نرو. نگفتید سراغ روانشناسی شخصیت نرو..!" یک نگاه عاقل اندر سفیه به اینجانب انداختند. من هم برای اینکه کم نیاورم این شکلی شدم و گفتم:" خوب! اشکال ندارد! در عوض کلی چیز یاد گرفتم..."
اتود را که دیدند چشمانشان گرد شد و کلی خوششان آمد و از خودشان خوشحالی نشان دادند که گفتم:" نمی خواهم این طوری کار کنم."فکر کنم تو ذوقشان خورد... کسی نیست بگوید آخر دختر خوب!!!(خود تعریفی!) نمی گویی استاد ناراحت میشود بلافاصله بعد از کلی تعریف کردن از کار بشنود که از اتود خودت چندان خوشت نمی آید؟؟؟؟؟؟؟
راجع به کار صحبت کردند و گفتند که اگر این اتود را کار کنی. کار اپتیکال می شود و کار اپتیکال را فقط از نظر علمی(فیزیک) میتوان بررسی کرد بسیار سخت است که بخواهی به دین و عرفان ربطش دهی.
من هم گفتم: "دقیقا به همین علت نمی خواهم این گونه کار کنم. نمی خواهم خیلی هم خشک و
علمی بشود. خواستم مسیرش را سمت روانشناسی ببرم که نشد."
به یک مفهوم در نور اشاره کردم و گفتم می خواهم در این مسیر پیش بروم. بعد از کلی نه آوردن که در عرفان ما جور در نمی آید (و... از این دست حرفای قلمبه سلمبه!) و دفاعات این جانب در رد نظر استاد، قرار بر این شد بر روی همان یک مفهوم متمرکز شوم. 
برای این مفهوم هم مثل سابق هنوز منبع خاصی ندارم. و تمام رساله ام بر شعر و ور گفتن استوار گردیده است! البته الحمدالله امیدی به پیدا کردن منبع هست. حداقل از قبل اوضاع و احوالم خیلی بهتر شده!
خدا خودش عاقبت همه ی مردم را ختم بخیر کند. همینطور من و این پایان نامه ی دوست داشتنی


*بعد نوشت: ببخشید اگر خیلی سر در نمی آورید. فقط توضیح کوتاهی بدهم. با توجه علاقه ی زیادم به نور ، پایان نامه ام را هم در رابطه با همین موضوع انتخاب کردم. که با توجه به گستردگی مباحث یه کم الان گیج میزنم! فقط یه کم!

  • مداد رنگی

نور و تاریکی

چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۵۸ ب.ظ

چیزی به نام تاریکی وجود ندارد. این نور است که وجود دارد و تاریکی یعنی عدم حضور نور!

  • مداد رنگی