با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

آزمون شخصیت...

چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۳ ب.ظ

این چند ماه اخیر که بی حوصله تر از سابقم هستم، نسبت به یه سری از آدم ها و رفتار هاشون هم حساسیتم بیشتر شده!
از اونجایی که میدونستم دلچسب نبودن این روابطم بیشتر ناشی از تفاوت های شخصیته و تنها به بی حوصله نبودن من مربوط نمیشه، تصمیم گرفتم از همون اشخاص به نحو زیرکانه ای آزمون شخصیت بگیرمو بهشون هم نگم برای چی می خوام...
بله ...
در کمال تعجب دیدم که هر سه تاشون یه تیپ شخصیتی دارن! باورم نمیشد! تا چند دقیقه فقط می گفتم : الله اکبر!
تجربه ی جالبی بود...به شما هم پیشنهاد می کنم امتحان کنید. اینجا یه آزمون هست که می تونید تیپ شخصیتی خودتون رو پیدا کنید. و اگه تیپ شخصیتی طرف مقابل رو هم بدونید می تونید توی جدول روابط، نوع رابطه بین خودتون و ایشون رو ببینید... 
البته من این جدول روابط رو به دوستام نگفتم! (همونایی که ازشون آزمون گرفتم!) بین خودمون باشه!

 

  • مداد رنگی

یادبود به شیوه ی دانشکده هنر و معماری

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۲۶ ب.ظ

 

نقاشی از چهره ی استاد رسول چمانی: اثر آقای رسول ربیعی (مسیحا)

از فارغ التحصیلان دانشکده بود و دست قوی...
استاد جعفری می گفت: همیشه گوشه ی حیاط می نشسته و طرح میزده. می گفت هیچ وقت او را بی کار و بی تخته شاسی ندیده است!
وقتی استاد ۸۴ ای ها شد همه خوشحال بودیم که حتما استاد ما هم میشود. مسلما کلاس درس زمین تا آسمان با کورکسیون معمولی (رفع اشکال) تفاوت داشت.
اما گفت نمی تواند بماند. به خاطر خانواده و دخترش نمیتواند برای یزد وقت بگزارد.
و رفت...

دانشکده دیگر مثل سابق نیست. نه دانشجوهایی مثل او دارد و نه اساتیدی* مثل او.
خدا بیامرزدش...


*بی انصافی نمی کنم که بگویم اساتید حاضر خوب نیستند. اما هیچ دانشکده ای را ندیدم که با دو استاد هیئت علمی اش تمام کارگاه های طراحی و نقاشی چهار ورودی را بچرخاند که ما می چرخانیم!

  • مداد رنگی

پرستو شدن...

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۴۷ ب.ظ

صفایی ندارد ارسطو شدن                خوشا پرگشودن پرستو شدن
تو که پر نداری پرستو شوی               برو درس بخون تا ارسطو شوی


*چند ماهی با بیت اولش صفا می کردیم...اخیرا بیت دومش را در فیس بوک مشاهده کردیم! 
من نمیدونم چرا میگن فیس بوک بده! ببین چه کمک هایی به بشریت می کنه! 

  • مداد رنگی

اوایل* که شب می شد و م. فیروزآبادی می خواست زودتر از بقیه بخوابه... ما خیلی آروم حرف می زدیم که مبادا بیدار بشه. سعی می کردیم هیچ سر و صدایی نکنیم. خوب اتاق هم خیلی ساکت میشد....
یه شب از همون شب های اول، دیدیم یه صدای تق تقی از یه جایی میاد. نمیدونستیم صدای چیه!؟ مدام به این طرف و اون طرف نگاه می کردیم. ولی نمی فهمیدیم چیه. یه کم که دقت کردیم دیدیم. صدا از سمت خانم فیروز آبادی میاد!
آروم رفتیم طرفش... دیدیم بله!!! ایشون خواب نرفتن!!!! و دارن با گوشیشون اسمس میدن یا چیزی رو اون تو یادداشت می کنن... و این صدای تق تقه دکمه های گوشیه! چهار تایی رفتیم بالا سرش و گفتیم "تویی صدا در میاری؟ مگه نخوابیدی؟" اونم از چهره ی متعجب ماها خنده اش گرفته بود و از خنده نمیتونست حرف بزنه!
آخه حداقل به ما هم نمی گفت خواب نیست، که ما انقدر خودمون رو برای ساکت موندن اذیت نکنیم!
شب های بعد با این صدای تق تق می فهمیدیم بیداره و دیگه بلند بلند حرف میزدیم!
اوایل خیلی می خندیدیم سر این قضیه و بهش می گفتیم مثل دارکوب می مونی... اونم از خاطره های دارکوبی که توی حیاطشون بود تعریف می کرد و شکل باز و بسته شدن شونه های روی سرش رو با دستش بهمون نشون میداد!
خلاصه این شد که م. فیروز آبادی شد دارکوب اتاق!
خودش از این اسم مستعار خیلی خوشش نمی اومد. تو وبلاگ قبلیه من گاهی با اسم شانه به سر (اسم دیگه ی دارکوب) کامنت میذاشت. از خدا و دارکوب که پنهون نیست از شما چه پنهون ... من اسم دارکوب رو خیلی دوست داشتم . چون منو یاد اون می انداخت... به خاطر همین مدام اونو استفاده کردم. در این حین خیلی به این فکر می کردیم که به جای دارکوب چی صداش کنیم که هم به شخصیتش بخوره و هم دوستش داشته باشه . اما به نتیجه نمی رسیدیم!
گذشت و گذشت تا این دفعه ای که از خونه اومده بود یه ماجرایی رو تعریف کرد....
قضیه از این قرار بوده که آبجی کوچیکه صبح از خواب بیدارشده و با ناراحتی فراوان به دارکوب گفته که :"صبحی مامان منو بیدار نکرد که هدهد رو ببینم!!!"
دارکوب هم یادش افتاده که اصلا مادرش اون پرنده رو هدهد صدا میکنه ! نه دارکوب.
باهم توی گوگل سرچ کردیم و فهمیدیم که "هدهد دارکوب هست ولی هر دارکوبی الزاما هدهد نیست!!!"
به عبارت دیگه هدهد نوعی از دارکوبه...و اسم دقیق این پرنده ای که م.فیروز آبادی ازش تعریف میکرد هدهده! نه دارکوب!
تا اینو فهمید.ماژیک رو برداشت و اسم دارکوب رو که روی یخچال نوشته بودیم پاک کرد و به جاش نوشت هدهد!!!
 

بله! اینگونه شد که دارکوب به "هدهد"  تغییر نام داد!


*اوایل هم اتاق شدنمون : مهر90
** اولین غزل حافظی که می خوایم حفظ کنیم تصویب شد: ای هدهد صبا به سبا می​فرستمت....

 

  • مداد رنگی

دوست خوب...

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۴۷ ب.ظ

دوست خوب... دوست خوب... دوست خوب...
واقعا بزرگ ترین نعمت دنیاست!

خدایا شکر خوبی هایت در توانم نیست. ناتوانی ام را ببخش و این کم را از من بپذیر!

  • مداد رنگی

هر کس به بهانه ای...

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۴۴ ب.ظ

می رود... هر کس به بهانه ای ...
بهانه ی رفتن من چیست؟
موعدش چه زمانیست؟
به خودم نهیب میزنم... " زودتر بجنب! دیر شده است. دیر..."


*لطفا  برای شادی روح استاد رسول چمانی صلوات بفرستید

 

  • مداد رنگی

ضعیفه!

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۶ ب.ظ

عجب بابا! سید دست منو گرفته. ول هم نمی کنه.منو می کشونه اون طرف اتاقمون و می خواد دستام رو به تخت ببنده! هر کاری می کنم نمیتونم از دستش فرار کنم. محکم دستام رو گرفته نمی تونم تکون بخورم. به سختی خودمو می رسونم به در. که هر جور شده فرار کنم نمیشه. فقط تونستم ۱۰ سانتی متر در رو باز کنم و یه جیغ ضعیف بزنم شاید دارکوب صدام رو بشنوه...
فایده نداره.. مدام بهش میگم:"بابا نمی خوام جارو کنم. فقط می خوام برم بیرون." گوش نمیده.
دیگه جون توی تنم نمونده. نمی فهمم می خواد چه کار کنه. انگار باید حتما به حرف پرستو گوش بده. منم تسلیم می شم و با ضعف نگاه میکنم ببینم میخواد چه کار کنه. دستام رو میزاره روی هم و با شالی که توی دستشه محکم می بنده منم از ناتوانی می افتم روی تخت...
همه ی این کارا رو کرد که مثلا چون حالم خوب نیست نرم اتاق رو جارو کنم!
ای بابا من که گفتم دیگه جارو نمی کنم. به خدا "غلط کردم" رو گذاشتن برای همچین وقتایی!
همش تقصیر پرستوئه که بهش گفت: "این می خواد اتاقو جارو کنه! دستاشو ببند به تخت! نزار تکون بخوره"
البته اونم نمی دونست سید انقدر حرفشو جدی می گیره. حالا که این همه تقلا کردم که حالم بهتر نشد!
سید خودش میره و جارو برقی رو می آره و همه ی اتاق رو جارو می کنه.  البته چی از این بهتر!! :دی
منم با دست بسته نگاه می کنم! سفتم بسته ها... درد میکنه!
دارکوب اومده... میگم بیا دستمو باز کن... با خونسردی نگاهم می کنه و میگه: دستام روغنیه!و میره.
گرچه بعدش اومد و دستام رو باز کرد...
یکی نیست به اینا بگه "بابا ! من خیلی گنا دارم... انقدر اذیتم نکنید"

  • مداد رنگی

این روزها...

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۳۲ ب.ظ

دپم اساسی... از قدیم گفتن: "وقتی می خوای به یه چیزی دل بدی اول چشاتو باز کن ببین اون چیه؟!"
باور کن خود قدیمی ها گفتن!!!
دیروز یه کم! خیلی کم! جیغ زدم و بعدم برای اینکه هم اتاقی هام بیشتر اذیت نشن رفتم بیرون، مثلا خرید، ولی رفتم هوا بخورم. یه کم خالی شدم.دیروز به خیر گذشت. امروز رو چه کار کنم؟ ۱۰ روز دیگه رو چه کار کنم؟
الان می خوام کلمو (سرمو) بکوبم به دیوار! اه! چرا این چند روز تعطیله؟
ای خداااااااااااااااااا... آخه من چه گناهی به درگاهت کرده بودم که لایق این شدم؟
حالا بهتره بگم همه چی آرومه... من خیلی خوشحالم تا این ۱۰ یا ۱۲ روز هم بگذره!...
(هر کی ندونه فکر می کنه چه مصیبت عظیمی بر من نازل شده. هیچی نیست فقط استخر دانشگاه تعطیله)

دیروز که رفتم خرید فقط نزدیک ۱۰ هزار تومن!!! کلمپه(نون خرمایی) خریدم!!! یه مشمای بزرگ شد. با کلی خرید دیگه! آخه میدونین که فصل امتحانات شروع شده . تجربه ثابت کرده ما تو امتحانا خیلی به خودمون میرسیم. حتی غذاهای خیلی بهتری میپزیم. هر وعده هم حتما غذا درست می کنیم!
 بگذریم...از کلمپه می گفتم. قرار شد این کلمپه ها رو تقسیم کنیم. سید زحمتشو کشید. توی ۴ تا مشما به تعداد مساوی تقسیم کرد و اسم هر کسی رو روش نوشت. وقتی در یخچال رو باز کردیم دیدیم روی یکیش به جای اسم نوشته شده:"قابل شما رو نداره"
عاشق سخاوت سیدم. من یکی که عمرا از این کارا بکنم. حالا می تونیم همه ی سهم سید رو هم بخوریم خودش اجازه داده خوب. به ما چه؟


*اگه از خوابگاه نوشت ما حوصلتون سر میره ببخشید. روزای آخره. اگه به من باشه که لحظه به لحظه شو ثبت می کنم
**یکی بهم گفت یه جوری شدی! به م.فیروزآبادی گفتم. گفت آره یه جور خوبی شدی! (قابل توجه همون یکی!)
*** از روز پدر هیچی نمیگم... ولی... عیدتون مبارک!

 

  • مداد رنگی

من چقدر خوشحالم...

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۲۰ ق.ظ

بعد از امتحان قالب های مختلف و نتیجه نگرفتن. آخرش قالب خودم رو تغییر دادم و به پرستو هدیه دادم.
کلی چیز جدید یاد گرفتم... حرفه ای ها بر من ببخشند! خداییش خیلی خیلی... کیف داد!
خدا رو شکر.


*اصلا و ابدا به روی خودتون نیارید که من پایان نامه دارم مثلا !!!!! این تهدید را جدی بگیرید!!! وگرنه....

 

  • مداد رنگی

کلم نوشته ...

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۴۲ ب.ظ

وقتی بچه ها یخچال را باز می کنند بوی بدی از داخلش می آید.چند باری نگاه کرده بودم چیزی به نظر خراب نمی آمد. اینبار که بویش بیشتر شد، بدون فکر کردن، نایلکس کلم را برداشتم و خواستم آن رادرسطل بیندازم.
یک لحظه، انگار کسی، چیزی در گوشم گفت. ایستادم. او گفت:"خوشت می آید کسی با تو این کار را بکند؟ دوست داری بدون مطمئن شدن از خرابی تو، تو را دور بیندازند؟"
نمی شود کاریش کرد!!! این حق کلم است که مورد قضاوت قرار نگیرد!!!!!!
چراغ ها را روشن کردم که ببینم خراب شده یا نه. آخر خرابی آن را نمی شود با بو کردن تشخیص داد. دیدم بله. واقعا کلم خراب شده و آن را دور انداختم.
خرابی کلم هم در نوع خودش عجیب است. کلم وقتی خراب شود خیلی نمیتوان متوجه اش شد. بویش طوری است که از نزدیک به مشام نمی رسد، فقط از فاصله ی چند متری میتوان فهمید که بوی خرابی می آید. به طوری که وقتی در یخچال باز می شود کسانی که دورتر  هستند متوجه اش می شوند و با وجودی که از فاصله ی چند سانتی متری بویی به مشام نمی رسد، بویش تمام اتاق را پر می کند.

نمیدانم چرا کلم شباهت زیادی به دل زنگار گرفته ام دارد! دلم از نزدیک بو نمی دهد اما خراب است. خراب!
خدا نکند به جایی برسد که فقط لایق سطل آشغال بشود.
خدایا...................................

 



*دلم تنگ است.تنگ زیارت امام رضا!
**دوست جدیدی پیدا کرده ام.دوست داشتنی، آن هم از نوع مشهدی!!!! به قول زهره و پرستو: آخجون هی!

 

  • مداد رنگی

دانشکده ی زیبای من

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۱۲ ق.ظ

وقتی آمدم... مثل حالا... حوضت بی رنگ بود!

 

 

 

امروز اولین جلسه ی دفاع پایان نامه از ورودی ما بود با عنوان : "فضاهای پنهان اشعار حافظ"
نوبت ما کی می رسه؟ خدا داند!



حضور یک نفوذی از حوزه ی معماری (م.فیروزآبادی) در جمع نقاشی ها:

  • مداد رنگی

ضایع شدن هم عالمی داره!

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۰۵ ق.ظ

وقتی بعد از کلی فخر فروختن به هم اتاقی های عزیز در این زمینه که کلی احکام می دونی و تمام راه های کلاه شرعی رو بلدی... وقتی بعد از کلی پز دادن که میدونی چه کار کنی که اگه بعد از وضو و نماز دیدی دستات رنگیه، مجبور نباشی دوباره بری سه ساعت رنگ ها رو پاک کنی و وضو بگیری و از اول نماز بخونی، یه هو خدا حالت رو بگیره و  مجبور بشی به خاطر یه پیکسل رنگ!!!! دقیقا یه پیکسل رنگ!!! سه بار وضو بگیری ... آخ ضایع میشی، آخخخخخخ ضایع میشی!

  • مداد رنگی

حتما می دانی آرزویم را

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۳۰ ب.ظ

امام مهربانم. همواره مظلوم بودی و امسال مظلوم تر. و من هیچ نفهمیدم معنای این مظلومیت را.
و هنوز هم نمیفهمم.

امام هادی (ع)

حتما می دانی... وقتی استاد نصف حرف هایش را در صورت من می گفت. وقتی برای مثال زدن به من اشاره کرد و اسم شهرم را گفت. وقتی با خودم گفتم پس حتما اسمم را هم میداند. وقتی با وجودی که یک سال است سراغ کتاب ها نرفتم محبت درون قلبم را خواند و مرا هم همراه بقیه به خدا و شما سپرد....
حتما میدانی درون قلبم چه غوغایی به پا بود از شعف!!! چقدر شاد بودم از اینکه استاد با محبت به من نگاه میکرد. یادت که هست. فوری یاد مادرت افتادم و یاد شما... با خودم گفتم:"یک نظر استاد انقدر دیوانه ام کرد! پس یک نظر تو با من چه کار میکند؟" امام خوبم! من چیزی ندارم جز محبتی اندک، که آن را هم خودت به من داده ای. همین را از من قبول کن و مرا به آرزویم برسان.
آرزویم ... فقط یک نگاه توست.
یک نگاه مهربان تو.
همین

 

  • مداد رنگی

آرزویم تمام آرزو های توست

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۱۴ ب.ظ

خداوند متعال به حضرت موسی (ع) فرمود : " با زبانی که با آن زبان گناه و معصیت من نکرده باشی ، مرا بخوان تا اجابت کنم. "
حضرت موسی (ع) عرض کرد : " خدایا ! کدام زبان است که گناه نکرده !؟ "
خدا فرمود : " تو با زبان دیگران گناه نکردی ، بگو آنها برایت دعا کنند. "

*من برای همه ی دوستان دعا می کنم. امیدوارم شما هم یادتون نره این حقیر رو دعا کنید.

  • مداد رنگی

دوستی مسالمت آمیز با خدا

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۳۴ ق.ظ
وقتی یه مشکل یا مسئله ی ناگواری رخ میده، معمولا به دلیل مستاصل شدن، آدم ممکنه خیلی ناراحت و غمگین بشه و گاهی هم ناامید.
آدم های ناراحت به خاطر رسیدن مشکلات شوکه و غمگین و گیج شدن. آدم نا امید دقیقا توی همون شرایط آدم غمگین قرار داره با این تفاوت که اساسا امیدی به حل شدن مشکلش نداره. یا راه حل رو خیلی دور می بینه.مهمترین دلیل این ناامیدی  اینه که از بزرگ ترین منبع محبت، حکمت و قدرت دور افتاده و فکر می کنه تنهاست و هیچ کسی رو نداره.
مقدار ناراحتی و ناامیدی هر کسی به مقدار ایمانی که به خدا داره برمی گرده. یه انسان مومن ممکنه از یه اتفاق ناراحت بشه اما هیچ وقت امیدشو از دست نمیده.چون می دونه اگه خودش به دلیل نادانی و ناتوانی، قادر به انجام کاری نیست. خدایی هست که همه چیز رو می دونه و توانایی انجام هر کاری رو داره. و همون خداست که توانایی این رو داره که به انسان نیرو بده که از پس مشکلاتش بر بیاد.
خیلی ها هم در سختی ها امید دارن اما امیدشون به غیر خداست. امیدشون به خودشونه، به توانایی هاشون، پولشون، آشناهای گردن کلفتشون و خیلی چیز های دیگه. که این جور وقتا خدا یه قانون کلی داره. بعضی ها رو با سر می کوبه زمین و له می کنه که اونا با نا امیدی از غیر به سمت خدا برگردن. بعضیها رو هم به حال خودشون رها میکنه که بیشتر غرق بشن.
دلیل اینکه چرا خدا با بعضی ها این کار رو می کنه من دقیق نمی دونم. نمی دونم چه ویژگی در فرد باید باشه که لایق له شدن از طرف خدا بشه! چون رفتار های خدا به آدمیزاد نرفته و من هنوز نتونستم درست بشناسمش!
با وجودیکه خدا رو شکر چند سال پیش اساسی له شدم اما احتمال اینو میدم که انشاالله یه صافکاریه دیگه در راه باشه! پس بهتره تا له نشدم خودم برم پیش خدا. اینجوری مسالمت آمیز تره. نه؟
  • مداد رنگی

شعور هم خوب چیزیه!

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۳۸ ق.ظ

یه روز با سید قدم می زدیم. بحث خطیر مورچه ها به میان آمد.
سید بزرگوار فرمودندکه: حضرت سلیمان که صدای حیوانات را می شنیده گفته که مورچه ها وقتی به هم میرسند در گوش هم این را می گویند:
"مواظب باشید! این آدمیان بی شعورند. نمی دانند باید جلوی پای خود را نظاره کنند! ناگهان شما را له می کنند. آنها که شعور ندارند شما خودتان حواستان به آن ها باشد!"
حالا برای چه می گویم؟
امروز خواستم ثوابی بکنم و این گردوهای از ولایت آمده را از پوکی نجات دهم و البته نان و نوایی هم به هم اتاقی های عزیز برسانم. آن شد که گردو ها را برداشته و به سمت باغچه ی خوابگاه روانه شدم.
اول خواستم مثل دختر خانم های خوب و باسلیقه همه را روی مشمعا بشکنم که چند مورچه نظر من را به خودشان جلب کردند. به ذهنم رسید از جانب همه ی دوستان (که شما باشید) به خاطر له شدنشان حلالیت بگیرم. به همین دلیل گردو ها را روی زمین شکستم که نان و نوایی هم به آن ها برسد.
همینطور مشغول شکستن گردو بودم و در احوالات مورچه ها دقیق! که با دیدن صحنه هایی از کار آنها به وجد آمده و برای آوردن دوربینم با شتاب به سمت اتاق روانه شدم. که به لطف یکی دوستان این کار خیلی طول کشید و بعد از ۴۵ دقیقه به حیاط بر گشتم. همین که رسیدم با صحنه ای بس عجیب رو به رو شدم!
مورچه ها تمام ظرف گردو رو پر کرده بودند. به مورچه ها چپ چپ نگاه کردم و گفتم:
"خداییش ما بی شعوریم یا شما؟ نمی فهمید که سهم شما روی زمینه نه توی بشقاب؟"
فوری مشغول پاکسازی گردو ها از مورچه شدم که متاسفانه این حادثه دهشتناک یک کشته و دو زخمی (پای کنده شده) در بر داشت. من هم که دیگر نتوانستم گردو بشکنم انقدر که از سر و کولم بالا می رفتند. گفتم حتی اگر اتفاقی چند تایی از آنها را بکشم ، نفرینشان دامنگیرم میشود.

*بعد فهمید:
    دارکوب باز هم فخر فروخت و گفت:
    "برای فراری دادن مورچه ها فقط باید ظرف گردو را در آفتاب می گذاشتی . مورچه ها با نور خورشید خود به خود متفرق می شوند."
**الان است که دوست دیگری بیاید و بگوید:" وبلاگت تبدیل به راز بقا شده"

 

  • مداد رنگی

ماجراهای جوجه ای!

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۱۱ ق.ظ

روز اول:
حدیث با عجله اومده تو اتاق و میگه: "بچه ها دیدین جوجه های این فاخته هه از تخم در اومدن؟"
من: "مگه فاخته اینجا لونه داره؟"
حدیث:"آره روی پنجره ی شماست..."
من: "نه بابا!!!"
میرم روی میز میبینم دقیقا کنار کولرمون یه لونه هست که دو تا جوجه ی نحیف مچاله شدن و فقط وقتی نفس  میکشن تکون کوچیکی همراه با لرز ازشون دیده میشه...

شب همون روز:
مدام صدای آدمای مختلف میاد که حدیث و رعنا اینا دارن جوجه ها رو بهشون نشون میدن! اتاق کناری خیلی شلوغه (نه که همسایه های خوبمون تا الان خیلی ساکت بودن... این چند ساعت رفت و آمد خیلی نمود داشت!) صداشون می اومد و ما اه می کشیدیم که چرا جوجه ها تو زاویه دید ما نیستن!

روز دوم:
حدیث باز اومده تو اتاق و با ناراحتی تمام میگه: "بچه ها!!! مامانِ این جوجه ها اصلا بهشون سر نمیزنه! یعنی چی؟؟؟!!! کسی که بچه به دنیا میاره باید بهشونم برسه!!!!!!! خیلی بی مسئولیته!!!!!
ما: "جدی از اون موقع پیششون نیومده؟"
حدیث: "نه ... من یه چند باری براشون نون ریختم. می ترسم تشنه باشن. میشه از کنار شیشه براشون اب بزارین؟؟؟"
ما هم کلی دنبال ظرف کوچیک و کوتاه گشتیم. توش آب کردیم. بعد هم صندلی رو گذاشتیم روی میز. و دارکوب رفت از اون شکاف براشون آب گذاشت!
کار عجیبی بود! من که فکر نمی کنم یه ذره هم از اون آب خورده باشن!

یک ساعت بعد در همون روز:
دارکوب خیلی خونسرد پشت میز نشسته و به من میگه:
"چه حسی داری دیگه تنها نیستی و فامیلات اومدن پیشت؟"
به مدت 15 ثانیه تو فکر رفتم که یعنی چی این حرف ؟؟؟؟ که خدا و ائمه ی اطهار یاری می کنن و  دو زاریه من می افته .....و من از شدت شکی که بهم وارد شده با صدای بی سابقه ای فریاد می زنم:
"بی شخصیت! جوجه خودتی!"

بعد از ظهر همون روز:
مامانشون اومده پیششون و سید رفته بالای میز که نگاه کنه. دارکوب میگه:
"نرو . مامانشون می ترسه. اگه بترسه میره و دیگه نمیاد. اینا کلا اینجورین!"
من: "نه بابا! جدی؟ اونوقت که میمیرن از گشنگی!"
سید: "خودمون بهشون غذا می دیم خوب"
دارکوب: "حیف که نوک نداری که غذا رو تا ته حلق جوجه ها ببری!"

روز سوم:
من: "دیشب مامانشون نیومد؟"
دارکوب: "نه"
من: "حتما شاغله بنده خدا! نمی رسه خوب."
دارکوب: "شاغل که هیچی! شب کارم هست!..."

کلا این قصه سر دراز دارد....

  • مداد رنگی

دخترمون ...

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۲۵ ب.ظ

دخترمون داره دندون در میاره!

 

  • مداد رنگی

قالب دوست داشتنی من

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۱۰ ب.ظ
این قالب اصلا و اساسا فقط برای من طراحی شده. دقیقا همون چیزی که می خواستم. لازم نبود خیلی دست کاریش کنم و منو هاشو جا به جا کنم. چیزی بهش اضافه کنم یا ازش بردارم. البته به جز چند مورد کوچولو که همه توی دو دقیقه حل شد! که اونم به راحتی میشه ندید گرفت!
گذشته از اینا رنگشو ببین!!!! محشره! بهتر از این نمیشه. دونه دونه رنگاش بهم آرامش میده.
وقتی چشمم رو توی وبلاگم می چرخونم از هارمونی ای که داره هوای دلم تازه می شه! واقعا که هیچ وقت نمی دونستم این آبی کنار این گلبهی انقدر زیبا میشه! احساس خیلی خوبی دارم. انگار که دارم توی آبی بیکرانش پرواز می کنم!
قالب خوشگلم . خیلی دوستت دارم! خوشحالم که پیشمی!
  • مداد رنگی

روز مادر مبارک

شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۱۳ ق.ظ

 

  • مداد رنگی