خانه یعنی این...
خانه ی بی بی... پناهگاه دانشجویان ...
چندین سال است که نسل به نسل بین دانشجویان هنر و معماری می چرخد.
سال بالایی ها جای خود را به صفری ها می دهند و می روند ... می روند پی زندگی و سرنوشت خودشان...
خیلی ها در آن زندگی کرده اند... زهره یادگاری، سمیه شبانی، زهرا رشیدی، ندا کرباسیون، فاطمه فتاحی... و خیلی های دیگر (من فقط این ۵ تا را میشناسم و دیدمشان...)
من هم حدود دو سال و نیم تجربه ی زندگی در آن را داشته ام...
تجربه ی یک زندگی دو نفره... من و سمانه...
یا نه! بهتر بگویم: یک زندگی سه نفره... من و سمانه و بی بی!
تجربه ای عجیب، که موجب تغییرات زیادی در من و شخصیت من شد.
دیروز... باز به آنجا رفتم. دیدن بی بی و خانه اش خیلی حس غریبی دارد... به بی بی نگاه می کردم ... به در ها و دیوار ها... به درخت ها... به کاه گل ... به حوض و ماهی هایش...
روزگاری بود که من خیلی به این ها نزدیک بودم و حالا نیستم و دورم!!!
همراه بی بی جلوی ۵ دری نشستم. نشستم و نگاهش کردم! حداقل ۶۰ سال از من بزرگ تر است. یاد آن روز هایمان افتادم... مثل مادر واقعی همیشه به فکرمان بود...نگرانمان بود... دعایمان می کرد و گاهی هم مثل مادر واقعی سرزنشمان می کرد!!! مجبورمان می کرد سر شب بخوابیم و صبح زود بیدار شویم...
وادارمان می کرد حوض را سطل سطل خالی کنیم و با آب داخلش، کوچه ، راه رو و حیاط را بشوییم... بعد از آن هم با فرچه حسابی به جانش بیفتیم که خدای نکرده جلبک و لجنی باقی نماند... یادش بخیر! چه روز هایی بود... چه حسی داشت وضو گرفتن با آب حوض و دویدن به سمت مسجد جامع ...
گفتنی هایش تمامی ندارد... اگر بخواهم بگویم احتمالا کتابی می شود...
دارم از ماهی ها عکس می گیرم...
بی بی می گوید: خانه تان ماهی دارد؟... می گویم : نه!!! ... می گوید: اصلا حوض دارد؟... می گویم : نه!!! حوض هم ندارد...
به فکر فرو می رود و می گوید: پس چه ثمری دارد؟*
نگاهش می کنم و چیزی نمی گویم...
*یعنی: پس چه فایده ای دارد؟
*به دلیل خاص بودن این نوشته (حداقل برای خودم) سعی میکنم در چند روز آینده پر حرفی هایم را نگه دارم و پستی نگذارم که مطلب تاپ وبلاگ باقی بماند!
** بعدتر نوشت: عید مبعث مبارک
- ۱۹ نظرات
- ۲۸ خرداد ۹۱ ، ۰۶:۳۵