با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

چندی است که به صلاح دید خودمان به شغل شریف آبِ حوض کشی در منزل روی آوردیم! روحیه ی شهرستانی که از شهر خاطره ها با خود به یادگار آوردیم به ما اجازه نمی دهد روزی بیشتر از 10 دقیقه با محل کارمان فاصله داشته باشیم. آنقدر به خلوت آن جا عادت کرده ایم که دیگر تاب گشت و گذار در این شهر شلوغ را نداریم.  با خود گفتیم در منزل می مانیم و آبِ حوض می کشیم. آبِ حوض کشی شغل خوبی است! هم آب بازی می کنیم، هم خنکمان می شود، هم لازم نیست از منزل به در آییم، هم ورزیده می شویم، هم لقمه ای انشالله حلال در می آوریم، هم کمک حال پدر می شویم! و خیلی "هم" های دیگر...
در ابتدا به نظر مورد خوبی می آمد ولی واردش که شدیم افتاد مشکل ها!


 

اهالی خانه ی سبز که معرف حضورتان هستند! هر روز ایده های جدیدی به سرشان می زند در نحوه ی آبِ حوض کشیِ ما!

_ از این طرف ِحوض، آب را بکشید بهتر است! بیشتر آب جمع می شود!!!
_ بعضی از آب ها را با سطل بزرگ بکشید. بعضی ها را با سطل کوچک!
_ آب را پای درخت بریزید که حیف و میل نشود
_ اصلا شما آب را در حیاط بریز و همکارت فوری جارو بزند. اینگونه حیاط هم شسته می شود!
_ یک کاسه آجیل، از آن گران هایش، بگذارید کنار حوض و بعد از ریختنِ هر سطلِ آب، مشتی در دهانتان بریزید. که خوب ورزیده شوید!
_ اگر همین طور ادامه بدهید بعد از مدتی یک حوض بزرگ تر می سازید که آب داخلش بیشتر باشد!
_ یادتان نرود آبِ حوض شرکتمان را هم بکشید ثواب دارد.
_ حسابدارمان با آه و ناله می گفت: آب حوض کشی عجب شغل شریفی است. هم شریف است و هم راحت! نان دست خودت را می خوری! لازم نیست به هزار نفر جواب پس بدهی. با هر کس و نا کسی هم کلام شوی..  حوضِِ خودت است هر موقع که خواستی آبش را  بکش! رااااحت!
_ اصلا یادت هست فلان کسک که در شرکت نفت کار میکند آرزویش این است جای تو باشد و فوت و فن آبِ حوض کشیدن را از بر باشد؟
_وووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
_وووووووووووووووووووووووووووووو
_ووووووووووووووووووووووو

 

انقدر می گویند و می گویند و "تکراری" می گویند که بعد از یک روز آب حوض کشی، فقط خستگی اش می ماند!

آب حوض کشیدن خوب است! به شرطی که در خانه ی سبز نباشد! اهالی خانه ی سبز بی اندازه مهربانند و تکرار این مهربانی ها واقعا تکراری می شود!
بهتر آن است که گوشه ای، برای خودت حوضی بسازی... روزها خالی و شب ها پُرَش نمایی...


 


 

* برای کسایی که خبر می خواستن! این هم خبر!

** این هم طنز است! فردا برای چند نفر می خونمش! شما هم برای خودتون بخونید! البته با خنده!

*** مادر چند روز پیش منو یاد حرف مادر بزرگم انداخت. که وقتی نقاشی کار می کردم می گفت:
"رووووولَه قُروُنِ این کِلِکیات!" ترجمه: "خوشگلم، قشنگم ... نازنینم! قربون هنر دستت برم من!" (با کمی اغراق!)
معانی کلمات: روووله= بچه. قرون= لهجه ی محلی کلمه ی قربان. کلکیات= جمع کِلِک! به معنای انگشت!

**** اسمس همین الان رسیده:

"باران یا برف.... چه فرقی می کند؟ تو که باشی، هوا که هیچ، زندگی خوب است!"

  • مداد رنگی

شکرانه

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۱، ۱۰:۲۹ ب.ظ

اشک شوق امانم نمیدهد!
خدای خوبم... خدای مهربانم....
همیشه در آرزویش بودم و هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت فکر نمیکردم چنین روزی را ببینم!

بالاخره توانستم... بالاخره توانستم!


 

این توان هم از توست! همه چیز از توست...
این بار هم در توانم نیست سپاس مهربانی هایت! باز هم ناتوانی ام را ببخش. مثل همیشه...
سپاس و هزاران سپاس!

  • مداد رنگی

تبرئه

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۵۳ ب.ظ

پرستو خانم امر فرمودن پست جدید بزارم.نمیدونم شاید بعضی ها با پست قبلی حالشون گرفته شد! ولی من واسه هر کی با لحن خودم خوندم* از خنده روده بر شده بود! لحن خوندن هم فرق میکنه! حتی!


 

بگذریم... پست قبلی گرچه واقعیت زندگیه خیلی از دختر هاست و خیلی ها هم شرایطشون وخیم میشه اما خب! مثل بقیه ی سختی هایی که همیشه پیش میاد باید تحملش کرد دیگه... زندگی همینه... همیشه یه جای کار می لنگه!

اصولا هیچ دختری به خاطر نبود این چیزا موجود بی مصرفی نمیشه. اون عنوان صرفا یه شوخی بود. مهم اینه آدم خودش بفهمه داره چه کار می کنه. حتی اگه کارش دهن پر کن نیست و تو فلان جای باکلاس استخدام نیست و فلان در آمد رو نداره و فلان مدرک رو از فلان دانشگاه خفن ناک خارجه نگرفته! و هنوزم شوهر«پیدا»!!!** نکرده!!!! و غیره  (خودم دارم میخندم... خواهشا گریه ناک نخونید!!!! :))) ) ولی در عوض پیش خدای خودش سرش بالاست و میفهمه داره چه کار میکنه. اگه روزی بخواد درس بخونه و بره سرکار میدونه دنبال چه هدفیه و برای این هدف چه چیزی لازمه!؟ و همون کار رو انجام میده.


تبرئه شدم آیا؟

بله؟ وکیلم؟ :))))

گویا بله!

خدا رو شکر... پس تا بعد...


 


 

* از تفریحاتم اینه مطالب طنزم رو برای بقیه بخونم و خودم بخندم!!!!!!!! احیانا اگر اون شخص هم مثل من خندید، باز هم از خندیدنش بخندم!!!!!! همین طور بخندم و بخندم...

** جریان داره! :))))))))

*** این روزها وبلاگ چیپی می خونم پر از درس های زندگی... از همون های که نمونه ی بارز این ضرب المثله "ادب از که آموختی ... از بی ادبان!" (با این غیبتی که کردم عمرا آدرسش رو به کسی بدم!!! :)) )
اینو گفتم که بگم اگه بد نوشتم و می نویسم. تحت تاثیر سبک نوشتن نویسنده اون وبلاگه! راست گفت اون نویسنده ای که میگفت: "من اصلا وبلاگ نمی خونم! فقط کتاب!" خداییش خیلی تاثیر داره.
خلاصه ببخشید و تحمل کنید این نوشته های ضعیف رو که بیشتر شبیه درد و دله تا نوشته!

  • مداد رنگی

منِ بی مصرف!

يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۱۸ ب.ظ

ضزب المثل مدرنی رایج شده است در این زمانه که می فرماید: "دختر یا باید درس بخواند یا باید شوهر کند یا باید کار کند و لا غیر! و اگر حداقل یکی از این سه مورد را انجام ندهد دختر بی مصرفی است!!!!" نقطه..


 

از وقتی فارغ التحصیل شدم. مردم سه دسته شدند.  دسته ی اول طبقه ی روشنفکران و تحصیلکردگان! آنهایی که انتظار مورد اول را داشتند و من فوری آب پاکی را می ریختم روی دست هایشان که من اصلا فوق شرکت نکرده ام! خیالتان راحت! اصلا حرفش را هم نزنید!

دسته ی دوم که در اصل دغدغه ی اصل دوم را دارند اما رویشان نمیشود چیزی بپرسند و خودشان را میزنند به کوچه ی علی چپ! یعنی همان مورد سوم! که انشالله یک کار خوب پیدا کنی... در خانه حوصله ات سر می رود ... بالاخره باید این همه خرجی که برایت شده است را پس بدهی! جواب آن ها هم روشن است! "فعلا قصد کار کردن ندارم که بخوهم بگردم و پیدا کنم!"

دسته ی سوم که خانواده ی خودم را شامل میشود. فقط دنبال اصل دوم است!

بی خیال این ها همه! من درگیر چیز دیگرم.
انشالله می رسد روزی که به صورت همزمان به سه مورد یاد شده برگردم و دختر با مصرفی شوم برای همگان!


 

* از همه ی دوستانی که از پیدا نکردن من گله دارند عذر خواهی می کنم. باشد که آدم شوم! دعا بفرمایید.

  • مداد رنگی

تولد پاکی...

پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۱، ۰۶:۰۵ ب.ظ

وای که چقدر این چند روز خوب بود! یادم نمیاد سالی شده باشه انقدر برای تولدم خوشحال شدم باشم! شب قبلش رفتم بیرون برای جشن عطیه خرید کنم... وقتی برگشتم با صحنه ای بس عجیب رو برو شدم! بابا اینا کیک و شام گرفته بودن! اصلا انتظارشو نداشتم! واقعا غافلگیر شدم. همه کلی خوشحال جشن گرفتیم. منم مثل بچه ها مدام دست میزدمو ذوق می کردم! مستنداتش موجوده... بابام این فیلمو میبینن کلی میخندن!  من مثل بچه های کیک ندیده شده بودم که بعد از فوت کردن شمع خودشون از همه بیشتر دست میزنن!!!!! اصلا یه اوضاعی!
اولین کسایی هم که تو همون شب اسمس تبریک دادن پرستو و سیده و هدهد بودن.

روز تولدم اصلا انگار من نبودم! واقعا تو آسمونا بودم... رو ابرا بالا پاببن می پریدم! مصادف شدن تولدم با میلاد حضرت محمد (ص) و امام جعفر صادق (ع) و تولد عطیه و یه جشن بی نظیر شادیم رو چند برابر کرده بود! از همه مهم تر اون جشنه بود! من انگار از نو متولد شده باشم... حس نوزادی رو داشتم که تازه به دنیا اومده! این احساس وقتی بیشتر شد که یکی از دوستای مجازی عکس یه پستونک!!! رو برام کادو فرستاد!!!!!!
تمام روز صدای اسمس و نوتیف گوشیم می اومد که خبر می داد دوستای حقیقی و  اهالی مجازستانی یادشونه امروز روز تولد منه! خلاصه خیلی خیلی خوب بود. یه روز به یاد ماندنی که هیچ وقت هیچ وقت فراموش نمی کنم.
خداییشم بعد از چندین سال چسبید! حسابی ام چسبید!آخرین تولدی که خوشحال بودم بر می گرده به سال ۸۶ که دقیقا تو روز تولدم خبر قبولی کنکورم هم اومد.

خدا رو شکر...
خدایا نزار نعمت هایی که بهمون می بخشی رو از دست بدیم! مراقبمون باش... همیشه!


*از بین هدایای مجازی بهترین نمره رو به اردیبهشت میدم که واقعا غافلگیر شدم!
** از مینا جون و همه دوستانی که اینجا و جاهای دیگه تبریک گفتن تشکر می کنم! ایشالا عروسیتون جبران کنم!
*** از دیشب که اومدم خونه همین جور دارم تایپ میکنم! دیگه داداشم داره ادای تایپ کردنمو در میاره!!! برم تا کار دست خودم ندادم....

  • مداد رنگی

ختم صلوات

دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۰۳ ب.ظ

دعوتید به ختم صلوات در وبلاگ سرای من

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

  • مداد رنگی

...

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۴۸ ب.ظ

پاک کنم تمام شده است... برایم پاک کن نو هدیه بیاورید!

*لا إله إلّا أنت سبحانَک إنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمین



 

  • مداد رنگی

حال من خوب است!

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۴۵ ب.ظ

مدتی فرصت نداشتم اینجا بیایم و به دوستان سر بزنم. امروز آمدم که وبلاگ را از حالت حالگیری خارج کنم و بگویم حال من خوب است...
چند روزی از شهرستان مهمان داشتم... وقتی مادر نباشد خب مهمان من می شوند دیگر! منم به صورت غافلگیرانه در آزمون آشپری و خانه داری و مهمان داری قرار گرفتم. سخت بود خیلی... و سخت ترین قسمت ماجرا بحث تعارف کردن بود برای منی که اصلا تعارفی نیستم! مهمانمان یک وروجک دو سال و نیمه داشت که تمام خانه مان را به هم ریخت اما آنقدر شیرین بود که اصلا خسته نشدم. نمیدانم چه قرابتی بین من و کودکان است که با آن ها بیشتر خوش و بش می کنم تا مادرهایشان! مهمان در تعجب مانده بود از حوصله ی من در رسیدگی به خرده فرمایشات بانو کوچولو!
ولی جدا حسودیم می شود به پرستو! برای خواهر زاده و برادر زاده اش! جرات می خواهد بگویم حسودی ام می شود به فهیمه و زهرا و سمیه ها برای نی نی های کوچکشان؟
من این جرات را دارم که بگویم حسودی ام می شود به تمام زنانی که مادر شده اند!
تا به حال چند شبانه روز پشت سر هم کنار کودکی نبودم... روز اول با خودم گفتم:"بچه که می گویند این است؟ کجایش خوب است؟ این که چیزی جز گریه و جیغ و بهانه و غر ندارد..." اما روز آخر به خاطر رفتن این وروجک به سختی جلوی گریه کردنم را می گرفتم! خیلی خوش گذشت! حتی وقتی کنار گوشم با تمام وجود جیغ میزد و داشتم کر می شدم، خوش می گذشت!
خلاصه این بچه آمد و ما را از پیله ای که دور خود تنیده بودیم در آورد...



*هر سال اول ربیع حنابندان داشتیم. امسال عقب افتاد و امشب قرار است حنا بگیریم!
** برادر که مثل من شب امتحانی درس می خواند از قضا فردا امتحان ادبیات دارد و  در حال درس خواندن است. با خود مثل دیوانه ها می خندد! گویا از کتاب ادبیاتشان خوشش آمده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 


 

  • مداد رنگی

نباید نوشت

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۳۱ ب.ظ

چند وقتی، کلمه ای روی زبانم بود... بدون ادامه.... آن کلمه این بود: "گاهی..." و بعد از آن سکوت ...
امروز ادامه اش آمد....

"گاهی....
             نباید نوشت!"



 

  • مداد رنگی

بهترین پدر دنیا...

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۵۸ ب.ظ
دلم هوای حرمت دارد. من چه خوشبختم که آمدم و فهمیدم چه حسی دارد وقتی پدری همچون تو دوستم دارد، مراقبم هست و من در حریم او در امانم... وقتی کنار تو بودم همه ی عالم با من بود. چون کودکی کم سن و سال در آغوشت گم شدم ... بدی ها من را نمی دیدند و حتی اگر هم می دیدند از هیبت تو جرات نزدیک شدن نداشتند... و چه آرام بودم در آغوش تو! در آرامش و امنیت... بدون ترس و نگرانی... با چشمان بسته فقط غرق بلعیدن گرمای حضورت بودم...

نجف، یعنی آغوش گرم و قدرتمند پدرانه! آن هم چه پدری! بهترین پدر دنیا... کسی که آنجا رفته تازه می فهمد پدر یعنی چه! آغوش پدر چه حسی دارد...
.............
.............
دلم آتش می گیرد، وقتی این ها را کنار چادر خاکی و پهلوی شکسته می گذارم...




*تمام تلاشم برای بیان حس دیروز و امروزم ناکام ماند. این حس توصیف کردنی نیست. درک کردنی است. انشاالله همه ی کسانی که حرم امیر امومنین را درک نکرده اند، درک کنند حضور گرم ایشان را.

  • مداد رنگی

...

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۳۸ ق.ظ

مرحبا بر تو! خوب وفاداری کردی!
آب، بدون عباس، از گلوی هیچ کس پایین نمی رفت.
خوب شد تو هم تیر خوردی...
بچه ها مشک بی عمو نمی خواستند!
.....
...

امان از لحظه ی نا امیدی عباس... امان... امان....
امان از لحظه ی از قفا بریدن امام معصوم... امان... امان...
امان از دل زینب... امان... امان...
امان از دل حجت...  امان از دل حجت... امان از دل حجت...

اللهم عجل لولیک الفرج


 

  • مداد رنگی

گاهی پر از حرفی و لبریز از سکوت!

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۲۹ ق.ظ

از در و دیوار به تو حمله می شود تا شاید این دفعه دیگر کارد به استخوانت برسد!
حتی فیلم ها هم دیگر، فقط داستان زندگی تو را می گویند که برای یک لحظه هم فراموش نکنی چه اتفاقی افتاده! 
نمی دانم تو چاق شده ای یا کارد ها دیگر به تیزی سابق نیستندکه نمی بُرند و خلاص نمی کنند آدم را ...که نمی رسند به این استخوان لعنتی...
که شاید وقتی برسند به استخوان، توان ضجه و فریاد هم برسد و با تمام وجود فریاد بزنی:

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.........................................


 


 

*شبیه دیالوگ های سعید نعمت الله شد از لحاظ استفاده از "که"

  • مداد رنگی

اینگونه رفتنم آرزوست...

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۱۵ ق.ظ

بعضی رفتن ها سعادت می خواهد... مثل همین خانمی که به تازگی از دنیا رفتند... بعد از 8 سال انتظار، صاحب فرزندی شدند. یک روز بعد از به دنیا آوردن این کوچولوی نازنین و بودن با او... دقیقا موقع اذان صبح در حالی که زیر لب اذان می گفتند، رفتند...
گریه های من فقط برای او نیست. برای خودم هم هست. دلم به حال خودم می سوزد! به او غبطه می خورم که تا این اندازه پاک، تا این اندازه خوب از دنیا رفت. حتما او برای این سعادت تلاش کرده و لایق این رفتن شده...
بچه های گوگل پلاس هیئت امروز را به جلسه ی قرآنخوانی برای او تبدیل کردند. می روم تا به او متوسل شوم. که به عنوان شاگرد اول کلاس بندگی به من کمک کند من هم مثل او بروم... پاکِ پاک...

  • مداد رنگی

غم یک روز برفی...

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۳۶ ق.ظ

اولین روزایی که وارد این دنیا شدم رو خوب یادمه... همین دنیای مجازی رو میگم... من با این دنیا بزرگ شدم...
من به این دنیا انس گرفتم. برای شادی هاتون خوشحال می شم و ذوق می کنم و برای غم هاتون گریه...
انشالله هیچ وقت غمتون رو نبینم اهالی خوب مجازستان!

*فاتحه و صلوات برای شادی روح عموی اردیبهشت و همسر یک آشنای مجازی که به تازگی فوت شدند.



 

  • مداد رنگی

سپاس

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۵۶ ق.ظ

به زمین و آسمان قسم که هنوز می بیند چشم هایم اشاره های کوچکت را...
به ماه و ستاره ها قسم که هنوز هم می شنوم صدای مهربانت را...
مهربان پروردگارم... سپاس...


 

  • مداد رنگی

...

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۰۱ ب.ظ

یادم دادی
بر غم هایم شــاکر باشم تا صــابر!

اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشَّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ


 

  • مداد رنگی

برای هم اتاقی هایم...

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۳ ق.ظ

سیده! هدهد! پرستو!... سلام... می خوام امروزم رو براتون تعریف کنم...
امروز صبح ساعت 7 صبح به بابا گفتم می خوام کرسی درست کنم. بابا و مامان کلی بهم خندیدن. مامان می گفت: "این دختر دیوونه چه جوری نصیبمون شده؟ نمیدونم!" ولی من که دیوونه نیستم ...
روز برفی جالبی بود. خیلی خوش گذشت. ظهر که از بیرون برگشتم خونه شروع کردم به درست کردن کرسی...
با کمک داداش میز پذیرایی رو آوردم تو اتاق. چون مربعه جون میده برای کرسی درست کردن...
اون پتو کلفته رو یادتونه؟ همون که مربع بود و من سه لایه به جای تشک استفاده می کردم. اون از اساس پتوی کرسیه! اونو انداختم رو میز و همین طور پتو مسافرتی ای که معرف حضورتون هست... بعد دنبال اون پارچه قرمزه که از اتاق 206 برداشتم گشتم و پیداش کردم ... (پرستو! می خواستم اینو با تو تقسیم کنم اما یادم رفت... اومدی پیشم نصفشو میدم بهت!) یه گلدون از جمعه بازار گرفته بودم. اونو با شن هایی که برای پایان نامه از دانشکده برداشته بودم پر کردم و گل خشکا رو گذاشتم توش... میبینید که گلای خوشگلمون صحیح و سالم رسیدن کرج! دو تا پشتی و جای گرم و نرم هم گذاشتم. (پرستو نترس! حواسم به متکات هست! حسابی مواظبشم!) کتابا رو هم اون پشت چیدم که تو عکس معلوم نیست!
خلاصه یه جای دنج برای خودم درست کردم. یه جای گرم! (البته بعد از اومدن بابا. چون باید یه فکری برای گرمای زیرش بکنیم!)
اینم عکسش:

البته همونطور که میدونید همه ی این کارا در نبود مادر صورت گرفته. اگه بیاد ممکنه بخواد برش داره که اونوقت با جیغ بنفش من مواجه میشه!!! چطوره؟ جیغ بنفش رو میگم! آهان پس شما هم موافقید...!!!
راستی یه عکس دیگه... این نی نیه مرتضی است... اسمش رو گذاشتن حنانه! میبینید چقدر نازه؟ گفتم شما هم در خوشحالی من شریک باشید!

تا کرسی رو جمع نکردم زود پاشین بیاین خونمون... ببینید کرسی چهار گوشه داره... اگه بیاین اینجا، قول میدم اجازه بدم کنار کرسی من بشینید
سیده و هدهد عزیز امیدوارم پایان ترم فوق العاده ای داشته باشید همراه با امداد های غیبی! و پرستوی نازنین امیدوارم همون جایی! (هر جایی) که هستی موفق باشی....
بهترین ها رو براتون آرزو دارم
به خدا میسپارمتون

  • مداد رنگی

اللهم ارزقنا الکربلا.....

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۲۳ ق.ظ
  • مداد رنگی

با من قدم بزن

شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۱۹ ق.ظ

نکند از شدت سرماست؟ شاید این روز ها سرد است که رنگ های سرد آزرده ام می کند...
شاید از فشار این روز هاست که رنگ های تیره و تند، آزارم می دهد...
شاید زندگی بی روح شده که تاب دیدن رنگ های خاکستری را ندارم...
از رنگ های اطرافم خسته ام...
به دنبال نشانه ام... به دنبال رنگی تازه... رنگی گرم و آرام که چشمم را نوازش دهد...

روزگار سردی است...
زیر گرمای اولین برف زمستانی ... با من قدم بزن...

  • مداد رنگی

روز های گوسفندی!

جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۹:۱۷ ق.ظ

دوران بلوغم در هم سایه گی عموی بزرگم گذشت که چهار پسر دارد. این شد که خواسته های من هم بیشتر پسرانه شد. طلب آزادی های پسرانه و در نهایت به دست آوردن آن... دو سال قبل از دانشگاه (پیش دانشگاهی و سال بعد از آن) هم به جای درس خواندن و کلاس رفتن صرف تجارب کاری مختلف شد و ورود زود هنگام من به اجتماع و کار تخصصی و غیر تخصصی. کارهایی که همه پر از جنب و جوش و تکاپو بود و نیازمند معاشرت با افراد مختلف. و من راضی و خوشحال بودم از شرایط آن روزهایم.
حالا گزینه های کاری که برای خودم متصور شدم همه شخصی است و فردی. کار هایی که نیاز کمتری به بودن با دیگران دارد و نیاز بیشتری به خلوت. من نمی دانم دقیقا این از چه ناشی می شود؟ اگر کسی از من بپرسد برای چه این کارها را برای خود جدا کردی، کلی دلیل و منطق برایش سر هم می کنم اما می ترسم از اینکه خودم و ترس هایم را پشت این بهانه ها پنهان کرده باشم.
این آرامش از کجا ناشی می شود؟ از اینکه من به این پی بردم که زنان هر چه هم که بدوند باز به پای مردان نمی رسند؟ و من نمی خواهم تلاش بی جا کنم و خودم را پشت محتاط گری زنانه پنهان کردم؟ یا نه؟ واقعا راضی ام از زن بودن؛ به معنای واقعی آن و اعتقاد دارم به تمام دلایلی که برای اطرافیانم سر هم می کنم. و این آرامش درونی از قدرت است نه از ضعف... نمیدانم. شاید هم اصلا به زن بودن ربطی نداشته باشد.
پس این که دل من برای آن روز های شلوغ و پر جنب و جوش مختص پایتخت تنگ شده از چه ناشی می شود؟ و این چه ربطی به گزینه های کار شخصی دارد که برای خودم جدا کرده ام؟

سخت شد ...


 


 

  • مداد رنگی