با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

آن بالا عزیز است

دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۰، ۰۹:۵۰ ب.ظ

چند روزی حالم بد بود ندیدمش...
نفهمیدم چه موقع رفت؟... چگونه رفت؟
خودش افتاد یا ضربه ی دمپایی مجبور به جدا شدنش کرد؟
شاید هم بوسه ی باد زمستانی!!!
 نمی دانم ... فقط می دانم که رفت...
 الان جایش خیلی خالی است...
به پرستو می گفتم: نارنجمان دیگر رسیده، ببین چقدر نارنجی شده!برویم هر طور شده می چینمش!
پرستو می گفت: به خاطر اینکه هنوز آن بالاست عزیز است... اگر پایین بیاید دیگر عزیز نیست...
سکوت کردم و به نارنجی دلنشینش نگاه کردم...
من هم می خواستم عزیزم عزیز بماند...
اما یادم رفته بود که دیر یا زود، بالاخره باید پایین بیاید...
یا با خواست خودش ...  یا به زور دمپایی!



پ.ن. انقدر حرص می خورم که گول پرستو رو خوردم ...
با این حرفای شاعرانه اش آدم رو دیوانه می کنه...
الان دلم می خواد پرستو رو خفه کنم...
آخرش که باید خورده می شد ...
چرا من نباید می خوردمش که ۲۴ ساعته چشمم بهش بود؟ هان؟

 

  • مداد رنگی

مراتب علم آموزی

شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۰، ۱۱:۲۰ ق.ظ

مام صادق علیه السلام:
مردى‏ خدمت رسول‏ خدا صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم آمد.

و عرض کرد :اى رسول خدا ! علم چیست ؟ فرمود : خاموشى .
عرض کرد : سپس چه ؟ فرمود : گوش سپردن .
عرض کرد : دیگر چه ؟ فرمود : حفظ و مراقبت .
عرض کرد : آن گاه چه ؟ فرمود : به کار بستن آن .
عرض کرد : سپس چه اى رسول خدا ؟ فرمود : انتشار دادن آن.
  • مداد رنگی

سوتی

سه شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۰، ۱۰:۲۵ ب.ظ
باورم نمیشه یه سال گذشت...
امشب بازم عید بود و من مسئول کشیدن گل و بلبل!
اما تمام خلاقیتم کور شده بود... به هر حال نهایت تلاشمو کردم...
در حین کار کلی با بچه ها خندیدیم و از گذشته ها گفتیم!
حافظه ی زینب از همه بهتره و حافظه ی من از همه بدتر!
همیشه خاطره های بچگی من رو هم زینب تعریف میکنه!
چند سال پیش یه سوتی داده بودم در حد المپیک... دسته اول! و جهانی...
خودم یادم نبود... هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد!
امشب زینب اون سووتی را با تمام جزئیاتش تعریف کرد...
همه پخش زمین شدیم از خنده! خیلی باحال بود خداییش!
جریان بر می گرده به سوم دبیرستان! داداش سمیرا دوستم فوت شده بود.رفته بودیم مجلس ختمشون.
آخر مجلس رفتیم پیش مامانش اینا که به اونا هم تسلیت بگیم خیر سرمون!
همه می خوان تسلیت بگن، میگن غم آخرتون باشه!... ما رو تو غم خودتون شریک بدونید... هر چی خاک اون مرحومه بقای عمر شما باشه و از این حرفا.......
من اومدم تسلیت بگم، اشتباهی هل شدم و گفتم : ببخشید که مُرد!!!!!!
همین کم مونده بود طرف بگه ... خواهش می کنم. اشکال نداره! شما که تقصیری نداشتین...!!!!!
عجب سوتی بود! خودم فهمیدم چی گفتم و شروع کردم به خندیدن... غش کرده بودم از خنده .
از خنده ی زیاد همین طور اشک بود که از چشمام می اومد! نا خود آگاه جلو دهنم رو  هم گرفته بودم...
جالب اینجاست که هیچ کس سوتی منو نشنیده بود... همه از تکون خوردن شونه هام و اشکی که توی چشمم بود فکر کردن برای مرحوم بیچاره دارم گریه میکنم!
خواهر های مرحوم و بقیه ریختن سرم که مثلا منو دلداری بدن!!!!
دیگه بدتر شد! مگه خنده ام قطع می شد! حالا من شده بودم صاحب عزا!
به هر حال آخرش هم لو نرفتم... همه فکر کردن دارم گریه می کنم!
اما دو سه هفته بعد برای سمیرا اینا تعریف کردم... همه مرده بودیم از خنده!
دو دفعه دیگر هم سوتی مشابه دادم ... منتها نه انقدر وخیم! که یکی از اونا که مال همین پارسال بود توی دفترچه سوتی کلاس ثبت و ضبط شده!
اونم اگه در حد المپیک نباشه، دیگه تیم ملی رو هست!
دیگه بسه! سرتون رو درد نیارم!
شب خوش!
عیدتون مبارک!
  • مداد رنگی

یقین

يكشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۰، ۱۰:۴۸ ق.ظ

دوستی می گفت: "وقتی به همه چیز شک کردی، باید یک امر یقینی را، به عنوان پایه ی فکری ات قرار دهی. از آن شروع کنی تا بتوانی بقیه چیز ها را بررسی کنی...
مثلا دکارت گفت: من یقین دارم که هستم، به وجود خودم، یقین دارم. و بعد بقیه چیزها را با همین پایه بررسی کرد. این راه دکارت بود و در نهایت هم او به یک "دکارت" تبدیل شد!
تو باید بگردی راه خودت را پیدا کنی."
البته در نهایت یادم رفت از همان دوست بپرسم که خودش چه چیزی را اساس، قرار داده!؟

بگذریم ... همه ی این ها را نوشتم که بعدا یادم نرود!

صحبت از امر یقینی به میان آمد... یاد حرف حاج آقا نصر افتادم. که خوب حرفی بود!
فکر می کنم توی کاظمین مثل همیشه حلقه ای داشتیم که آخر آن، حاج آقا شروع کرد به دعاکردن. برای کسانی که خانه ندارند دعا کرد... برای مجرد ها هم همسر خوب و ... غیره و ذلک...
بعد گفت: حاجت های دنیایی اگر در راستای دین هم باشد،خوب است اما کافی نیست! (نقل به مضمون می کنم البته!) گفت: مثلا همسر و فرزند صالح داشتن خوب است! خانه ی بزرگ خوب است... همین طور پول کافی داشتن و سفر زیارتی رفتن! همه ی این ها انسان را در دینداری یاری می کنند.
اما هیچ چیزی مثل  "یقین" نمی شود. یاد بگیریم که از خدا یقین بخواهیم.
من می دانستم چه چیزی می گوید. با تمام وجودم...
دیروز هم که با لاکی حرف می زدیم، باز به همین نتیجه رسیدیم، منتها با الفاظی دیگر...
لاکی گفت: همه چیز می گذرد... فقط تو می مانی و خدا! توی می مانی و ایمانی که به خدا داری!

خدایا!می دانم یقین چیزی نیست که صرفا با خواندن کتاب و فکر کردن حاصل شود، بلکه چیزی است که علاوه بر تلاش خودمان، توفیق تو را می طلبد، که به ما منت نهی و یقینت را در دلهایمان جای دهی.
خدایا به همه ی ما یقین و اطمینان قلب، عطا بفرما! و همین طور تقوا!
الهی آمین...

  • مداد رنگی

زمستون

شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۰، ۰۹:۲۵ ق.ظ

قدم زدن در برف
یخ زدن بینی و انگشتان!
اشتباهی افتادن در جوی آب...
کرخت شدن پاها از خیسی و سوز سرما!!!
حس خیلی خوبی بهم میده!
حس خوب اینکه، اینجا زمستونه!

  • مداد رنگی