رجهای مهربانی
حدود سوم، چهارم بهمن بود که هدهد دو تا عکس برام فرستاد. عکس دو تا شال گردن با دو مدل متفاوت...
به من گفت: میخوام یه شال ببافم به نظرت کدوم مدل بهتره؟
من از مدل دکمه دار خوشم اومده بود، ولی بهش گفتم: هر دو تاشو بباف و تیپ بزن :)
_ به نظرت چه رنگی باشه خوبه؟
_ چون بافتش طرح داره بهتره تک رنگ روشن باشه. مدلش طوریه که با سایه ها بازی کنه قشنگ تر میشه...
_ تو رنگش شک دارم، تو باشی سبز آبی میگیری؟
_ آره سبز آبی خیلی قشنگه ! :)
چند روزی کم پیدا بود..
ازش پرسیدم: کجایی نیستی؟
_ درگیر بافتن یه شالم. همه وقتمو گرفته!
تشویقش کردم: آفرین خوب کاری میکنی... :)
یه روزی از همین روزا بود که اومد گفت: میخوام یه بسته پست کنم برای یکی از آشناها آدرس درست و حسابی نداره. میشه به آدرس تو بفرستم بیاد از تو بگیره؟
گفتم: باشه. بفرست.
فکر کردم برای همون دوست شوهرش می خوان چیزی بفرستن... شب رسیدم خونه، بسته رسیده بود... مامانم فکر کرده بود مال منه و بازش کرده بود :) گفتم: مامان این مال من نبود!! چرا بازش کردی؟! مامان گفت: فعلا که کادوئه تولد تو توشه با یه نامه!!!
...
دست خط او...
...
کامواها را یکی یکی با محبت گشتم و انتخاب کردم و دانه دانه اش را با یاد تو بافتم...
تولدت مبارک ...
...
شوکه شده بودم. فکرشم نمیکردم شال رو برای من می بافته و همه این ها نقشه بوده برای غافلگیری من :) زنگ زدم بهش و کلی جیغ جیغ که این چه کاری بود کردی؟ و کلی تشکر...
همون لحظه پوشیدمش رفتم بیرون. بو میکردم و به سینه فشارش میدادم. انگشت های عزیزم به دانه دانه هایش خورده! یاد روزهایی که دست هایش، خودش، به من نزدیک بودند و حالا دو سال و سه ماهه که از اون روز می گذره و من تو این مدت حتی یک بار هم ندیدمش!
دلم براش تنگ میشه... خیلی تنگ! اما با شالی که برام بافته آرومم... وقتی به دونه ها و رج ها و بافت هنرمندانه اش خیره میشم احساس آرامش میکنم... اینکه کسی هست از راه دور که به فکرمه. منو فراموش نکرده...
الهی شکر...
پ.ن. خانواده و دوستان خیلی به یادم بودن ... واقعا تو این هفته ای که گذشت انگاری قلبم سبک تر شده. از حضور کسایی که به یادم بودن خوشحالم و مدام خدا رو شکر میکنم... الحمدالله رب العالمین...
- ۳ نظرات
- ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۲۴