با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

کجایی غول چراغ جادو؟

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۰۷ ب.ظ

دلم می خواد از اینجا برم قم حرم حضرت معصومه زیارت... و سری به دوست گرامی کتابدار بزنم...
بعد با اردوی راهیان نور برم مناطق جنگی... اونجا که دیگه توصیف نمیخواد!
بعد، از اونجا برم شیراز زیارت شاهچراغ... و دیدن سمانه و مامانش اینا...
فوری از شیراز برم شهر کرد پیش سیده اینا! کلی اونجا بمونم... همش بریم بیرون گردش!
سیده رو بردارم از شهر کرد بریم اصفهان پیش پرستو والناز و فاطمه و... زیارت شهدا... خرید چهار چوب... قدم زدن کنار زاینده رود و سی و سه پل! انشالله آبش الان بازه دیگه؟ حالا که بازه سوار قایقم بشیم.... ثواب داره... یه روزم باید برم دانشکده معماری ... مچ این آبجیه* ته تاقاری مجازی رو که ورودی ۸۹ معماریه بگیرم و درس عبرت بهش بدم که انقدر اطلاعاتش رو تو فضای مجازی پخش نکنه و قوپی نیاد که پیدام نمیکنن!
بعد از اصفهان با پرستو و سیده بریم میبد... دیدن دوستان و خرید سفال و  اینا....!
بعد از میبد بریم یزد سرزدن به م فیروز آبادی و بی بی و دانشکده و بچه ها و بردن اون یکی آبجی* کوچیکه ی مجازی به گردش در شهر! چون بهش قول دادم. و خرید پارچه و خرید پارچه! به مقدار فراوان!
بعد از یزد بریم مشهد... زیارت امام رضا (ع) و خراب شم سر سال بالایی های مظلوم و محترم و ایده های نو رو باهاشون مطرح کنم! که شاید فرجی شد! سر باقی دوستان محترم مشهدی که نمیشه خراب شد! گناه دارن. میزاریم برای دفعه ی بعد!
بعد از مشهد بریم گرگان و علی آباد... اینجا حضور پرستو الزامی است! باید بریم در جوار خواهرِ لاکی، کلاس و اینا... بعد کلی بریم جنگل و دشت و دمن بگردیم... اگه بارونم بیاد که دیگه عالی میشه!
بعد از گرگان بریم لب دریا و چالوس...
بعد مثل بچه ی آدم به سمت خانه روانه بشیم و غر نزنیم و گریه نکنیم چرا سفرمون زود تموم شد!

آخه کجایی غول چراغ جادو؟؟؟؟


 

* آبجیه مجازی با دوست مجازی زمین تا آسمون فرق می کنه!
مخصوصا وقتی آبجی بزرگه باشی باید از آبجی کوچیکا حسابی مراقبت کنی!

  • مداد رنگی

در این لحظه:

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۰۳ ب.ظ

تو یه اتاق خیلی شلوغ نشسته ام...
مثل جوجه هایی که زیر بارون خیس شدن ریز  ریز می لرزم...
سویی شرت مشکی داداشم رو پوشیدم اما لرز بدنم قطع نمیشه...
قطرات اشکی که از دلتنگی دوستام ریخته بودم حین خوندن یه مطلب روی مژه ها و گونه هام خشک شده و سنگینی می کنه...
لبخندی ناشی از همان مطلب خوانده شده روی لبمه...
سرعت اینترنتم کمه...جی تاک و ایمیل باز نمیشه...
خوابم میاد...
همه جای بدنم مخصوصا مچ دستم و زانوهام به شدت درد میکنه و به سختی دارم اینا رو تایپ میکنم...
باید زود بخوابم که صبح خواب نمونم...


 

  • مداد رنگی

این اولین، آخرین باد...

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۳:۲۵ ق.ظ

گاهی در ذهنت مدام مینویسی و مینویسی اما دریغ از وقت و جایی که این نوشته ها پیاده شود. شاید صبح روز تعطیل، در حال کلنجار رفتن با خودت باشی که بیشتر بخوابی یا سری بزنی به اهالی مجازستان و کارهای عقب مانده ی اینترنتی را انجام بدهی...


 

در همین حین اسمسی میرسد که در وبلاگم بنویس: "آبی بی مهربونم رفت... صلوات" تمام بدنت میلرزد و چشمهایت اشک... بدون جواب اسمسی که نمیدانی چه باید باشد راهی مجازستان می شوی...

خدایا این اولین، آخرین باد...
انشالله آخرین باری باشد که مجبور می شوم واقعه ای این چنین را در وبلاگ دوستانم بنویسم...

 

لطفا برای شادی روح اموات شیعیان و مادر بزرگ میم.فیروزآبادی، فاتحه و صلواتی قرائت بفرمایید...

  • مداد رنگی

چندی است که به صلاح دید خودمان به شغل شریف آبِ حوض کشی در منزل روی آوردیم! روحیه ی شهرستانی که از شهر خاطره ها با خود به یادگار آوردیم به ما اجازه نمی دهد روزی بیشتر از 10 دقیقه با محل کارمان فاصله داشته باشیم. آنقدر به خلوت آن جا عادت کرده ایم که دیگر تاب گشت و گذار در این شهر شلوغ را نداریم.  با خود گفتیم در منزل می مانیم و آبِ حوض می کشیم. آبِ حوض کشی شغل خوبی است! هم آب بازی می کنیم، هم خنکمان می شود، هم لازم نیست از منزل به در آییم، هم ورزیده می شویم، هم لقمه ای انشالله حلال در می آوریم، هم کمک حال پدر می شویم! و خیلی "هم" های دیگر...
در ابتدا به نظر مورد خوبی می آمد ولی واردش که شدیم افتاد مشکل ها!


 

اهالی خانه ی سبز که معرف حضورتان هستند! هر روز ایده های جدیدی به سرشان می زند در نحوه ی آبِ حوض کشیِ ما!

_ از این طرف ِحوض، آب را بکشید بهتر است! بیشتر آب جمع می شود!!!
_ بعضی از آب ها را با سطل بزرگ بکشید. بعضی ها را با سطل کوچک!
_ آب را پای درخت بریزید که حیف و میل نشود
_ اصلا شما آب را در حیاط بریز و همکارت فوری جارو بزند. اینگونه حیاط هم شسته می شود!
_ یک کاسه آجیل، از آن گران هایش، بگذارید کنار حوض و بعد از ریختنِ هر سطلِ آب، مشتی در دهانتان بریزید. که خوب ورزیده شوید!
_ اگر همین طور ادامه بدهید بعد از مدتی یک حوض بزرگ تر می سازید که آب داخلش بیشتر باشد!
_ یادتان نرود آبِ حوض شرکتمان را هم بکشید ثواب دارد.
_ حسابدارمان با آه و ناله می گفت: آب حوض کشی عجب شغل شریفی است. هم شریف است و هم راحت! نان دست خودت را می خوری! لازم نیست به هزار نفر جواب پس بدهی. با هر کس و نا کسی هم کلام شوی..  حوضِِ خودت است هر موقع که خواستی آبش را  بکش! رااااحت!
_ اصلا یادت هست فلان کسک که در شرکت نفت کار میکند آرزویش این است جای تو باشد و فوت و فن آبِ حوض کشیدن را از بر باشد؟
_وووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
_وووووووووووووووووووووووووووووو
_ووووووووووووووووووووووو

 

انقدر می گویند و می گویند و "تکراری" می گویند که بعد از یک روز آب حوض کشی، فقط خستگی اش می ماند!

آب حوض کشیدن خوب است! به شرطی که در خانه ی سبز نباشد! اهالی خانه ی سبز بی اندازه مهربانند و تکرار این مهربانی ها واقعا تکراری می شود!
بهتر آن است که گوشه ای، برای خودت حوضی بسازی... روزها خالی و شب ها پُرَش نمایی...


 


 

* برای کسایی که خبر می خواستن! این هم خبر!

** این هم طنز است! فردا برای چند نفر می خونمش! شما هم برای خودتون بخونید! البته با خنده!

*** مادر چند روز پیش منو یاد حرف مادر بزرگم انداخت. که وقتی نقاشی کار می کردم می گفت:
"رووووولَه قُروُنِ این کِلِکیات!" ترجمه: "خوشگلم، قشنگم ... نازنینم! قربون هنر دستت برم من!" (با کمی اغراق!)
معانی کلمات: روووله= بچه. قرون= لهجه ی محلی کلمه ی قربان. کلکیات= جمع کِلِک! به معنای انگشت!

**** اسمس همین الان رسیده:

"باران یا برف.... چه فرقی می کند؟ تو که باشی، هوا که هیچ، زندگی خوب است!"

  • مداد رنگی