با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۷ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

نباید نوشت

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۳۱ ب.ظ

چند وقتی، کلمه ای روی زبانم بود... بدون ادامه.... آن کلمه این بود: "گاهی..." و بعد از آن سکوت ...
امروز ادامه اش آمد....

"گاهی....
             نباید نوشت!"



 

  • مداد رنگی

بهترین پدر دنیا...

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۵۸ ب.ظ
دلم هوای حرمت دارد. من چه خوشبختم که آمدم و فهمیدم چه حسی دارد وقتی پدری همچون تو دوستم دارد، مراقبم هست و من در حریم او در امانم... وقتی کنار تو بودم همه ی عالم با من بود. چون کودکی کم سن و سال در آغوشت گم شدم ... بدی ها من را نمی دیدند و حتی اگر هم می دیدند از هیبت تو جرات نزدیک شدن نداشتند... و چه آرام بودم در آغوش تو! در آرامش و امنیت... بدون ترس و نگرانی... با چشمان بسته فقط غرق بلعیدن گرمای حضورت بودم...

نجف، یعنی آغوش گرم و قدرتمند پدرانه! آن هم چه پدری! بهترین پدر دنیا... کسی که آنجا رفته تازه می فهمد پدر یعنی چه! آغوش پدر چه حسی دارد...
.............
.............
دلم آتش می گیرد، وقتی این ها را کنار چادر خاکی و پهلوی شکسته می گذارم...




*تمام تلاشم برای بیان حس دیروز و امروزم ناکام ماند. این حس توصیف کردنی نیست. درک کردنی است. انشاالله همه ی کسانی که حرم امیر امومنین را درک نکرده اند، درک کنند حضور گرم ایشان را.

  • مداد رنگی

...

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۳۸ ق.ظ

مرحبا بر تو! خوب وفاداری کردی!
آب، بدون عباس، از گلوی هیچ کس پایین نمی رفت.
خوب شد تو هم تیر خوردی...
بچه ها مشک بی عمو نمی خواستند!
.....
...

امان از لحظه ی نا امیدی عباس... امان... امان....
امان از لحظه ی از قفا بریدن امام معصوم... امان... امان...
امان از دل زینب... امان... امان...
امان از دل حجت...  امان از دل حجت... امان از دل حجت...

اللهم عجل لولیک الفرج


 

  • مداد رنگی

گاهی پر از حرفی و لبریز از سکوت!

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۲۹ ق.ظ

از در و دیوار به تو حمله می شود تا شاید این دفعه دیگر کارد به استخوانت برسد!
حتی فیلم ها هم دیگر، فقط داستان زندگی تو را می گویند که برای یک لحظه هم فراموش نکنی چه اتفاقی افتاده! 
نمی دانم تو چاق شده ای یا کارد ها دیگر به تیزی سابق نیستندکه نمی بُرند و خلاص نمی کنند آدم را ...که نمی رسند به این استخوان لعنتی...
که شاید وقتی برسند به استخوان، توان ضجه و فریاد هم برسد و با تمام وجود فریاد بزنی:

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.........................................


 


 

*شبیه دیالوگ های سعید نعمت الله شد از لحاظ استفاده از "که"

  • مداد رنگی

اینگونه رفتنم آرزوست...

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۱۵ ق.ظ

بعضی رفتن ها سعادت می خواهد... مثل همین خانمی که به تازگی از دنیا رفتند... بعد از 8 سال انتظار، صاحب فرزندی شدند. یک روز بعد از به دنیا آوردن این کوچولوی نازنین و بودن با او... دقیقا موقع اذان صبح در حالی که زیر لب اذان می گفتند، رفتند...
گریه های من فقط برای او نیست. برای خودم هم هست. دلم به حال خودم می سوزد! به او غبطه می خورم که تا این اندازه پاک، تا این اندازه خوب از دنیا رفت. حتما او برای این سعادت تلاش کرده و لایق این رفتن شده...
بچه های گوگل پلاس هیئت امروز را به جلسه ی قرآنخوانی برای او تبدیل کردند. می روم تا به او متوسل شوم. که به عنوان شاگرد اول کلاس بندگی به من کمک کند من هم مثل او بروم... پاکِ پاک...

  • مداد رنگی

غم یک روز برفی...

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۳۶ ق.ظ

اولین روزایی که وارد این دنیا شدم رو خوب یادمه... همین دنیای مجازی رو میگم... من با این دنیا بزرگ شدم...
من به این دنیا انس گرفتم. برای شادی هاتون خوشحال می شم و ذوق می کنم و برای غم هاتون گریه...
انشالله هیچ وقت غمتون رو نبینم اهالی خوب مجازستان!

*فاتحه و صلوات برای شادی روح عموی اردیبهشت و همسر یک آشنای مجازی که به تازگی فوت شدند.



 

  • مداد رنگی

سپاس

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۵۶ ق.ظ

به زمین و آسمان قسم که هنوز می بیند چشم هایم اشاره های کوچکت را...
به ماه و ستاره ها قسم که هنوز هم می شنوم صدای مهربانت را...
مهربان پروردگارم... سپاس...


 

  • مداد رنگی