با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ نویسی» ثبت شده است

نباید نوشت

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۳۱ ب.ظ

چند وقتی، کلمه ای روی زبانم بود... بدون ادامه.... آن کلمه این بود: "گاهی..." و بعد از آن سکوت ...
امروز ادامه اش آمد....

"گاهی....
             نباید نوشت!"



 

  • مداد رنگی

مادرانه

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۱، ۰۴:۲۵ ق.ظ

در اتاق شلوغمان صحبت از وبلاگ بود و وبلاگ نویسی... بچه ها هیچ کدام وبلاگ نداشتند من داشتم فضای آن را برایشان توضیح می دادم. در این بین گفتم:
میدانید جالب ترین، جذاب ترین و خوشحال کننده ترین مطالب از نظر من کدام ها هستند؟
همه:؟؟؟؟
من هم با آب و تاب فراوان گفتم: مطالبی که خبر از مادر شدن دوست وبلاگی میدهد و عکس نی نی و غیره... خیلی آدم را خوشحال می کند...
تا این را گفتم یکی از بچه ها صحبت غیر منتظره ای کرد، گفت: من هم خیلی بچه دوست دارم... اما نمیتوانم بچه دار شوم.
ما همگی:

کم کم که صحبت کرد معلوم شد این دوست ما در دوران دانشجویی ناراحتی گوارشی داشته است که به علت تشخیص غلط پزشک طی دو سال بیماری اش شدیدا پیشرفت کرده ... به حدی که هر روز باید قرص های قوی بخورد و خوردن این ها برای جنین خطرناک است. یا باید قرص نخورد که خودش آسیب می بیند یا بخورد که آنوقت چیزی از بچه ی سالم باقی نمی ماند. بیماری اش قابل درمان هم نیست. و حالا به هیچ عنوان نمی تواند بچه دار شود.
ما اصلا نمی دانستیم چه باید بگوییم غیر از اینکه اگر خدا بخواهد می شود!!! اما فایده ای نداشت. باور کرده بود که دیگر مادر نمی شود. ساکت بود و گریه نمی کرد... گریه نکردنش خیلی غمگین تر بود...
چند دقیقه بعد به بهانه ی بردن میوه برای پرستو از اتاق بیرون رفت. چهره های ما، غمگین و در هم... نگاه ها به زمین و سکوت...

من سکوت را شکستم و گفتم: کاش لال میشدم و از وبلاگ چیزی نمی گفتم...
که دیگران هم شروع به صحبت کردند. هیچ کداممان باورمان نمی شد یک بیماری گوارشی ساده به همچین چیزی ختم شود! خیلی ها در خوابگاه بیمار می شوند و به دلیل دوری و غربت فرصت نمی کنند بیماریشان را جدی پی گیری کنند. اما چه کسی باورش می شود آخر اینگونه شود. این است که آدمیزاد به هیچ چیز در زندگی اش نمی تواند تکیه کند. به بودن هیچ چیز نمی تواند اعتماد کند. چون معلوم نیست چه اتفاقاتی قرار است در آینده برای ما رخ دهد. حتی از دو ثانیه بعدمان هم خبر نداریم.

 

پ.ن.
چند شب پیش خواب عجیبی دیدم... حالا... تکان دهنده ترین سوالی که می توانم از خودم بپرسم این است که اگر همین امروز ... همین امروز،  بمیرم چه خاکی می خواهم بر سرم بریزم؟ با چه رویی می خواهم بمیرم؟ با چه رویی؟
این سوال هر چند وقت یک بار به بهانه ای در دلم زنده می شود و قلبم را می لرزاند.
...
...
...
...
حالا...همتون بدون استثنا! زود، تند، سریع منو حلال کنید و گرنه خودتون می دونید...
مخصوصا بچه های اتاق ۲۰۶ سر حساب کتابا...

  • مداد رنگی

فکر هایم گم شده

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۲۶ ب.ظ

برای کسی که با نوشتن فکر می کنه...
برای کسی که با نوشتن حرف می زنه...
برای کسی که با نوشتن به خاطر میسپاره...
برای کسی که با نوشتن به یاد میاره...
برای کسی که حتی تو فکرش هم مدام داره می نویسه و می نویسه...
فاجعه اس که همزمان 4 تا از مهمترین دفترهاش رو گم کنه...


*البته بنده گم نکردم... عزیزی لطف کردند و  برایم گم فرمودند.

 

  • مداد رنگی

من چقدر خوشحالم...

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۲۰ ق.ظ

بعد از امتحان قالب های مختلف و نتیجه نگرفتن. آخرش قالب خودم رو تغییر دادم و به پرستو هدیه دادم.
کلی چیز جدید یاد گرفتم... حرفه ای ها بر من ببخشند! خداییش خیلی خیلی... کیف داد!
خدا رو شکر.


*اصلا و ابدا به روی خودتون نیارید که من پایان نامه دارم مثلا !!!!! این تهدید را جدی بگیرید!!! وگرنه....

 

  • مداد رنگی