با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کار» ثبت شده است

خواستن

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ

تا به حال دیده ای وقتی تصمیم به کاری می گیری هزار و یک اما و اگر پیش می آید؟ اصلا انگار تمام نیروی های بدجنس جهان که تا به حال در گوشه ای قایم شده بودند یک باره و در یک حرکت غافلگیرانه درست بعد تصمیم تو ظاهر می شوند و خودنمایی می‌کنند. یک سد بزرگ درست می‌کنند در برابر خواسته تو... دنیایی از  اشباح سیاه ترسناک دورت جمع می شوند و هو هو می کنند، نه سد می‌گذارد رو به رو را ببینی ... نه آن اشباح می‌گذارند چشم بچرخانی و چیزی را که میخوای پیدا کنی، درست همان ابتدا یک ترس بزرگ حاکم می شود و تو را به گوشه ای تنها روانه می کند. گوشه ای که فقط به درد کز کردن و غصه خوردن و توجیه آوردن می خورد...

این نیرو های بد جنس، این سد، این اشباح ترسناک بعضی اوقات از طریق اطرافیان آدم خود نمایی می‌کنند. پدر مادر برادر، دوست، آشنا فامیل... بعضی وقت ها شرایط نا مناسب بهانه می شوند...

همین که مخالفت و شرایط بد را می بینی سریع کنار می کشی و دیگر کاری نمیکنی...

زمان می گذرد و دیالوگی در زندگی تو غالب می شود، من می خواستم این کار را بکنم اما فلان مشکل پیش آمد ... من دوست داشتم فلان رشته را بخوانم اما پدرم اجازه نداد، من دوست داشتم کلاس بروم اما پول نداشتم، من می‌خواستم فلان حرفه شغلم باشد اما درآمد کافی نداشت، من می خواستم با فلان دختر/پسر ازدواج کنم اما مادرم مخالفت کرد.

من دوست داشتم، من می خواستم... تمام این حرف ها دروغ است! یک دروغ بزرگ... چون پشت هر خواستنی حتما تلاشی هست. نمی شود بگویی فلان چیز را دوست داشتم ولی حداقل تلاشی برایش نکنی و بعد که نشد همه تقصیر را گردن قسمت و زمانه بیاندازی و خودت را گول بزنی که خدا برایم نخواست و روزی من نبود و مدام بگویی الخیر فی ما وقع و این قسم توجیهات...

برو  و جلو آیینه بایست. به چشمان خودت نگاه کن. از خودت بپرس اصلا تو خواستی و نشد؟  تو خواستی که خدا نخواست؟ اصلا تلاشی کردی؟ قدمی برداشتی؟ نکند روزی بیاید و تمام این خواسته ها و دوست داشتن ها جلوی چشمانت پودر شود و به هوا رود؟ نکند خیلی زود، سریع تر از چیزی که فکرش را بکنی آن را از دست بدهی؟ این همه ترس به از دست دادنش می ارزد؟ حداقل یک کاری کن... قدمی بردار...
همین که اولین قدم را برداری قول می دهم سد کم کم ترک بر می‌دارد، اشباح محو می شوند و موانع یکی یکی کنار میرود... شاید کمی سخت باشد اما هر دوست داشتنی تاوانی دارد...
به خواسته هایت، به دوست داشتن هایت بها بده...
چیزی که تو  آن را می خواهی با ارزش ترین چیز دنیاست... فقط چون تو دوستش داری...
به کم قانع نشو...
همه را با هم بخواه...
توکل کن و با تلاش آرام آرام به جلو قدم بردار...

 

 

گل سر

 

 

 

پ.ن. این روزا تنها چیزی که از خودم می پرسم اینه: چی دوست داری؟

چیزی از دوست داشتنام یادم نمیاد... تو این چند سالی که زندانی بودم همه چیز از یادم رفته ... انگار همه ی خواسته هام یخ زدن...

از خواستن چیزای ساده شروع کردم... چیزایی مثل خریدن لاک های رنگی رنگی، گل سر با گلای ریز صورتی... کلاس جدی خیاطی...

کم کم دارم میرسم به چیزای مهم تر... و برنامه های چند ساله... من میتونم دوباره زنده بشم.

پ.ن.2 فردا میشه 100 روز... و 106 روز... الهی برای همه داده ها و نداده هات شکر

  • مداد رنگی

برف و پاییز

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۲۲ ب.ظ

من... دل زده از مسیر لعنتی تهران تا کرج و شلوغی و آلودگی ... تنفر از مترو رفتن... استرس از کار های تلبار شده ای که تحویلش یک شنبه بوده و ترس از کارگردانی که هر لحظه ممکن است زنگ بزند و گوشی من شماره اش را نشناسد و من جواب ندهم، پشت میز صبحانه نشستم و فکر میکنم به زمانی که با ده دقیقه پیاده روی داخل بازار قدیمی زرگرهای یزد، به دانشگاه میرسیدم... و مقایسه اش میکنم با الان که برای تقلیل شش ساعت در راه بودن به دو ساعت باید روزی ده هزار تومن هزینه کنم و روزهای بارانی بیشتر... گاهی چهارده هزار تومن... دم راننده های بی انصاف سرد...
من میمانم و خرجی که با دخل جور در نمی آید...
من میمانم و خود آس و پاسم...
به این ها که فکر می کنم ترجیح میدم خانه بمانم و از رقم حساب بانکی ام چیزی کم نشود. ترجیح میدم با همین شعر سرگرم باشم :

دو قرون پیل دارم
بدمش کشمش دمله داره
بدمش بادم پوسله داره (با لهجه محلی خودمان)
و سعی کنم خودم هم گزینه های نخریدنی دیگری به شعر اضافه کنم :
بدمش خرما چنجله داره
بدمش انگیر چوبله داره
بدمش...
شعر را برای پدرم میخوانم. به مسخره بودنش میخندد. خوشحالم که می خندد. در حال خندیدن طیبه زنگ می زند و پنیر میخواهد. چای سرد شده را در قوری خالی می کنم. با گوشی و پنیر و یک عدد لیوان خالی، خودم را میهمان واحد روبرو می کنم... سماورشان کنار پنجره است. نگاهی به بیرون می اندازم و از دیدن دانه های برف ذوق زده می شوم ، از طرفی هم نگران برگ های درخت های روستای خدیجه می شوم که قرار است با سنگینی برف زود تر بریزند و چیزی برای عکاسی من نماند...
یکی از گزینه های خرج کردن پول دود می شود و میرود هوا.
بروم که پیاده رویه اولین برف را از دست ندهم...
این یکی مجانی است...

 

برف و پاییز

 

پ.ن. برف با جدیت تمام می بارد و شدید تر می شود ...

پ.ن. 2 پست هایی که از پلاس کپی می شوند بیشتر برای این است که پرستو هم بخواندشان. پرستویی که با شبکه های اجتماعی میانه ای ندارد. و البته باقی دوستان هم بی تاثیر نیستند!

  • مداد رنگی

چندی است که به صلاح دید خودمان به شغل شریف آبِ حوض کشی در منزل روی آوردیم! روحیه ی شهرستانی که از شهر خاطره ها با خود به یادگار آوردیم به ما اجازه نمی دهد روزی بیشتر از 10 دقیقه با محل کارمان فاصله داشته باشیم. آنقدر به خلوت آن جا عادت کرده ایم که دیگر تاب گشت و گذار در این شهر شلوغ را نداریم.  با خود گفتیم در منزل می مانیم و آبِ حوض می کشیم. آبِ حوض کشی شغل خوبی است! هم آب بازی می کنیم، هم خنکمان می شود، هم لازم نیست از منزل به در آییم، هم ورزیده می شویم، هم لقمه ای انشالله حلال در می آوریم، هم کمک حال پدر می شویم! و خیلی "هم" های دیگر...
در ابتدا به نظر مورد خوبی می آمد ولی واردش که شدیم افتاد مشکل ها!


 

اهالی خانه ی سبز که معرف حضورتان هستند! هر روز ایده های جدیدی به سرشان می زند در نحوه ی آبِ حوض کشیِ ما!

_ از این طرف ِحوض، آب را بکشید بهتر است! بیشتر آب جمع می شود!!!
_ بعضی از آب ها را با سطل بزرگ بکشید. بعضی ها را با سطل کوچک!
_ آب را پای درخت بریزید که حیف و میل نشود
_ اصلا شما آب را در حیاط بریز و همکارت فوری جارو بزند. اینگونه حیاط هم شسته می شود!
_ یک کاسه آجیل، از آن گران هایش، بگذارید کنار حوض و بعد از ریختنِ هر سطلِ آب، مشتی در دهانتان بریزید. که خوب ورزیده شوید!
_ اگر همین طور ادامه بدهید بعد از مدتی یک حوض بزرگ تر می سازید که آب داخلش بیشتر باشد!
_ یادتان نرود آبِ حوض شرکتمان را هم بکشید ثواب دارد.
_ حسابدارمان با آه و ناله می گفت: آب حوض کشی عجب شغل شریفی است. هم شریف است و هم راحت! نان دست خودت را می خوری! لازم نیست به هزار نفر جواب پس بدهی. با هر کس و نا کسی هم کلام شوی..  حوضِِ خودت است هر موقع که خواستی آبش را  بکش! رااااحت!
_ اصلا یادت هست فلان کسک که در شرکت نفت کار میکند آرزویش این است جای تو باشد و فوت و فن آبِ حوض کشیدن را از بر باشد؟
_وووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
_وووووووووووووووووووووووووووووو
_ووووووووووووووووووووووو

 

انقدر می گویند و می گویند و "تکراری" می گویند که بعد از یک روز آب حوض کشی، فقط خستگی اش می ماند!

آب حوض کشیدن خوب است! به شرطی که در خانه ی سبز نباشد! اهالی خانه ی سبز بی اندازه مهربانند و تکرار این مهربانی ها واقعا تکراری می شود!
بهتر آن است که گوشه ای، برای خودت حوضی بسازی... روزها خالی و شب ها پُرَش نمایی...


 


 

* برای کسایی که خبر می خواستن! این هم خبر!

** این هم طنز است! فردا برای چند نفر می خونمش! شما هم برای خودتون بخونید! البته با خنده!

*** مادر چند روز پیش منو یاد حرف مادر بزرگم انداخت. که وقتی نقاشی کار می کردم می گفت:
"رووووولَه قُروُنِ این کِلِکیات!" ترجمه: "خوشگلم، قشنگم ... نازنینم! قربون هنر دستت برم من!" (با کمی اغراق!)
معانی کلمات: روووله= بچه. قرون= لهجه ی محلی کلمه ی قربان. کلکیات= جمع کِلِک! به معنای انگشت!

**** اسمس همین الان رسیده:

"باران یا برف.... چه فرقی می کند؟ تو که باشی، هوا که هیچ، زندگی خوب است!"

  • مداد رنگی

روز های گوسفندی!

جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۹:۱۷ ق.ظ

دوران بلوغم در هم سایه گی عموی بزرگم گذشت که چهار پسر دارد. این شد که خواسته های من هم بیشتر پسرانه شد. طلب آزادی های پسرانه و در نهایت به دست آوردن آن... دو سال قبل از دانشگاه (پیش دانشگاهی و سال بعد از آن) هم به جای درس خواندن و کلاس رفتن صرف تجارب کاری مختلف شد و ورود زود هنگام من به اجتماع و کار تخصصی و غیر تخصصی. کارهایی که همه پر از جنب و جوش و تکاپو بود و نیازمند معاشرت با افراد مختلف. و من راضی و خوشحال بودم از شرایط آن روزهایم.
حالا گزینه های کاری که برای خودم متصور شدم همه شخصی است و فردی. کار هایی که نیاز کمتری به بودن با دیگران دارد و نیاز بیشتری به خلوت. من نمی دانم دقیقا این از چه ناشی می شود؟ اگر کسی از من بپرسد برای چه این کارها را برای خود جدا کردی، کلی دلیل و منطق برایش سر هم می کنم اما می ترسم از اینکه خودم و ترس هایم را پشت این بهانه ها پنهان کرده باشم.
این آرامش از کجا ناشی می شود؟ از اینکه من به این پی بردم که زنان هر چه هم که بدوند باز به پای مردان نمی رسند؟ و من نمی خواهم تلاش بی جا کنم و خودم را پشت محتاط گری زنانه پنهان کردم؟ یا نه؟ واقعا راضی ام از زن بودن؛ به معنای واقعی آن و اعتقاد دارم به تمام دلایلی که برای اطرافیانم سر هم می کنم. و این آرامش درونی از قدرت است نه از ضعف... نمیدانم. شاید هم اصلا به زن بودن ربطی نداشته باشد.
پس این که دل من برای آن روز های شلوغ و پر جنب و جوش مختص پایتخت تنگ شده از چه ناشی می شود؟ و این چه ربطی به گزینه های کار شخصی دارد که برای خودم جدا کرده ام؟

سخت شد ...


 


 

  • مداد رنگی