با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دخترانه» ثبت شده است

کمی مجردی

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۱۱ ق.ظ

آخرِ آخرِ آخرش رو که ببینی دوست داشتن حرف اول رو می زنه... شما بگو خوش اومدن! چه فرقی میکنه!

تا از کسی خوشت نیاد نمیتونی بهش بله بگی. بله که جای خود داره ... بگو یک دقیقه روی خوش! که نصیب حضرت بیچاره اش نمیشه...

حالا تو هعی دلایل منطقی بچین که تصمیمت رو موجه جلوه بدی...

اصلا این سخت ترین قسمت ماجراس که بخوای برای همه توضیح بدی، مامان بابا عمه خاله زن عمو... تا فامیل درجه هفتم باید قانع بشه تو چرا به خواستگارت جواب منفی دادی. اصلا چرا باید قانع بشن؟

تخفیف میدیم، اصلا قصد دخالت ندارن و همشون نگرانن!  اما زیادی نگرانن...

زندگی فقط به ازدواج کردن نیست

نه ما بد شانسیم که تا حالا کسی وجودش رو نداشته که دلمون رو به دست بیاره ...

نه متاهلا هنر کردن که تو سن بیست سالگی کسی وارد زندگیشون شده که دوسش داشتن ...

آخرشم هیچ خبری نیست...

هممون می‌میرم :دی

به همین سادگی

به همین خوشمزگی

پ.ن. این پست غر زدن نیست، حداقل برای من یکی شده طنز مداوم! دیگه فقط می خندم.... الانم حالم خوبه. از مجردی هم راضی هستم و لذتشو می برم :)
فقط حیف میخورم برای عمری که اینجوری گذشت... که اونم دیگه مهم نیست، حال و آینده مهم تره.

  • مداد رنگی

شب

جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۵۶ ق.ظ

بی خوابی به سرم زده... شب آنقدر زیبا است که دوست داشتم هر شب بیخواب می شدم...
اصلا کاش جای روز و شب عوض می شد...
آن وقت من دیگر برای شناخت راه، درخت ها و زمین را نشانه نمی گذاشتم. برای سیاهی ها نشانه میگذاشتم، برای سایه ها، برای چند درجه خم شدن جاده ها، برای جای ماه و ستاره ها...
شب...
من...
یکی از ما باید عوض میشد. یا شب روز می شد یا من دختر نبودم...
شب و دختر با هم جمع نمی شود...
دختر هیچ وقت نباید عاشق شب باشد...
اگر عاشق شد نباید گله کند...
باید سرش را در بالشت فرو کند و خودش را به خواب بزند! کاری که من سعی دارم انجام بدهم...

 

 

 

*چند تا از پستای پلاسم رو اینجا کوپی کردم... اما کم کاریه این مدت جبران نمیشه بازم

** بازم دارم به اسباب کشی فکر میکنم

  • مداد رنگی

آمد بهار جان ها...

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۵ ب.ظ

بهار

بهار! دختر ناز نفحات! به دنیا خوش آمدی!

این روز ها من هم دلم می خواهد بهاری باشم برای پدرم. برای مادرم... همین طور که تو هستی.
برای بهار بودن نیازی نیست اسمم بهار باشد! یک روحیه ی سبز کافی است. یک هوای خنکِ مست کننده! یک روح بزرگ...
یک چمن زار وسیع با یک تک درخت که پدرم زیر سایه اس بنشیند و آرام تکیه بزند به درخت. چشم هایش را ببنند و با لبخند, نسیمِ بهاری را عمیق نفس بکشد! پاک و تمیز... سرش گیج برود از تکان خوردن های علف ها در باد. از سرگیجه خوابش بگیرد و آرام بخوابد. بدون دغدغه و استرس.

بهار زیبای چند سانتی متری! که فرشته ها شب و روز به دورت می گردند و قربان صدقه ات می روند.
از خدایت بخواه مرا هم بهاری کند مثل تو!
بهاری به من بدهد مثل تو!

 

 

پ.ن. نامه ای به بهار

پ.ن.2 تجسم استفهامی بهار

پ.ن.2 از این به بعد ثبت نظر بدون تایید آزاد است.

  • مداد رنگی

همه چیز به تو ختم می شود ...

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۴۰ ب.ظ

از همه خداحافظی میکنم و از شرکت بیرون می زنم. مقصد همین حوالی است. چند کوچه آن طرف تر. قدم می زنم و مثل همیشه به درختان برهنه و بلند خیره می شوم. وارد کوچه فرعی می شوم. به ته کوچه که می رسم ساختمان دانشکده را می بینم. پس اینجاست! قبلا چند باری برای رفتن به کتاب فروشی از این کوچه عبور کرده بودم اما دانشکده را ندیده بودم. امان از حواس پرتی... از نگهبانی، پارکینگ اساتید و محوطه و سالن می گذرم و میرسم به سالن نمایشگاهی که اصلا به نمایشگاه نمی ماند. سالن پر است از غرفه های بی رنگ و رو و خالی که سفیدی میزهایشان چشم را اذیت میکند. می گردم دنبال غرفه ای که با آن کار دارم. خانم خیاط را از دور میبینم. لبخند می زنم. شاید آن قدر ها هم شبیه اش نباشد اما من را به یاد دکتر همیز می اندازد. داخل غرفه اش خلوت است چرخ خیاطی اش را گوشه گذاشته و چند توپ پارچه ی چادری مشکی روی میز. سلام میکنم. سرش شلوغ است. بدون نگاه جواب سلامم را می دهد و به ادامه ی کارش می رسد...


نمیدانم از کجا فهمیدم آن در آهنی قدیمی به نجاری باز می شود. نمی دانم. فقط میدانم همین که داخل شدم بوی مست کننده ی چوب در بینی ام پر شد. همه چیز حال و هوای یزد داشت. چقدر شباهت وجود داشت بین این نجاری و نجاری ای که سر بازارچه بود. پله های کج و کوله ی سیمانی که به زیر زمین 100 متری ختم می شد، فضایی که گوشه و کنارش پر بود از چوب و دم و دستگاه نجاری، حتی چیدمانش هم مثل چیدمان نجاری سر بازارچه بود. از پله ها به سختی پایین رفتم. داخل نجاری که بودم و کرج و آزادگانی وجود نداشت. ناگهان زمان و مکان از یادم رفت. واقعا فکر میکردم هنوز یزد هستم. فکر میکردم همین که از نجاری بیایم بیرون بازارچه ای را می بینم با نانوایی... میرسم به سه راهی مدرسه ی طلاب.که از کدام سمت به خانه بروم؟ از کوچه ی آشتی کنان؟ یا از کوچه ی بقالی یا از کوچه ی کتابخانه وزیری؟ اصلا ساعت چند است؟ وقت نماز شده؟ اگر وقت نماز است مستقیم بروم مسجد جامع! آخر امام جماعت، نماز های ظهر را تا اذان تمام می شود قامت می بندد! ایک دقیقه هم مهلت نمی دهد"
بعد مسجد می روم خانه... خانه ی بی بی... چه با برکت بود خانه ی بی بی. وقتی آنجا بودم چقدر زیارت رفتم... زیارت... (آه عمیق)


دل، جگر، خوش گوشت، نارنج و نان اضافه. تنها در مغازه ی جگرکی نشسته ام. روبرویم یک بچه ی تپل وسفید مرمری نشسته و لبخند میزند. با خودم فکر میکنم چقدر امروز بچه دیده ام و چقدر دلم قنج رفت برایشان. دلم می خواست بغلشان کنم. فائزه ی مشهدی هم 6 ماهش شده. الان وقت چلاندنش رسیده و گاز گرفتن لپ های تپلی اش... مادرش شانس آورد که من این همه از بچه اش دورم :دی... خنده ام روی لبم می خشکد وقتی باز یاد مشهد می افتم...


ساعت حدود 10 شب در حال برگشت به خانه هستم. تاکسی از کنار زمین های کشاورزی سر خیابانمان عبور میکند. مسیری که پیاده روی اش نیم ساعت طول می کشد. عاشق این هستم که کنار زمین های سر خیابان قدم بزنم. وقتی شب باشد و زمین را تازه آب داده باشند و خنکی نسیم با بوی گل و علف و درخت در آمیزد و در جانم بنشیند. آخ که دلم برای یک نفس عمیقش تنگ شده است. شیشه را پایین می کشم. خنکی هوا به صورتم می زند. خنکی اش مثل سحر های صحن قدس است. وقتی تنها در گوشه ای دور با امام خودم خلوت می کردم...


خانم خیاط هنوز در حال صحبت با مشتری هاست. این دومین بار است که می خواهم او، چادرم را بدوزد. قبل تر ها که یزد بودم مادر سمانه چادر هایم را می دوخت و همیشه به نیت زیارت می دوخت و من بعد از هر بار چادر دوختن به مشهد می رفتم. فکر میکنم چادر و زیارت به هم مربوطند. یک بار هم در خواب دیدم مادر سمانه برای من و دوستان چادر دوخته. چادری که از زیبایی نظیر نداشت. همه گفتند تعبیرش زیارت است و دو ماه بعدش همه دسته جمعی به زیارت عتبات رفتیم. زیارتی عجیب و خاص و خالص. وقتی از یزد برگشتم، اتفاقی این خیاط را در تهران پیدا کردم. اعتقاد دارم که دست خیاط باید خوب باشد! و دستش خوب بود و باز زیارتی نصیبم شد...این بار هم آمده ام که بگویم به نیت زیارت برایم چادر بدوزد. با خودم فکر میکنم آدم بی لیاقتی مثل من باید برای کسب لیاقت دل به دستِ خیاطِ خوش قلب بسپارد. کاش دل خودم لیاقتی داشت که متوسل به دوخت چادر نمی شد. کاش...


زمین ها را رد کردیم. از تاکسی پیاده می شوم. سر کوچه کنار ساختمان مرمری می ایستم و سرم را می گذارم رویش ... چشم هایم را می بندم و یاد دیوار های مرمری حرم میکنم... اشک امانم نمی دهد. خسته ام. از خودم خسته ام. دلم می خواهد با دلی پر از گلایه به آغوش امامم پناه ببرم....چقدر بی لیاقت شده ام که امام رضا هم دیگر با من مهربان نیست... چقدر یک آدم می تواند بی لیاقت باشد...
دلم گرفته.... دلم عجیب گرفته....

 

اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی
الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه
کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ


  • مداد رنگی

برف شادی

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۳۷ ب.ظ

زمستان است و برف و تک نوازی های پیانو...

نوشته ام را با این جمله شروع کردم. وقتی ذهنم دنبال جایی می گشت برای خالی شدن و فقط یک دفترچه همراهم بود.

مردم دختری را می دیدند که در اتوبوس نشسته و تند تند چیز می نویسد. خط می زند. فلش می کشد.

با خودم گفتم می نویسم و بعد در وبلاگ پیاده می کنم. اما حالا نمی خواهم بنویسمش!

شاید چون چیز بهتری برای نوشتن دارم.

برف بازی یک نفره...

نرسیده به مقصد، یک ایستگاه زودتر پیاده شدم. مسیر پرتی تا محل کارم هست که اسمش را نمی شود "میان بر" گذاشت چون راه دور تر می شود اما با اینکه راه دور می شود خلوت است و دنج. کسی را ندیدم از آنجا عبور کند. و من عاشق مکان های خلوت و ساکت  هستم!

امروز از همان جا آمدم. راهی باریک بین درختان کنار اتوبان که در نهایت به کوچه پس کوچه های "از ما بهتران" و خانه های مجلل و گران قیمت ختم می شود.

از رد پاهایی که روی برف 20 سانتی متری مانده بود پیدا بود که من تنها کسی نیستم که از آنجا عبور می کنم.

برف های دست نخورده و نرم و سفید، خیلی وسوسه انگیز بودند. اطراف را نگاه کردم کسی نبود...

اول یه گلوله برف درست کردم و شروع کردم به خوردن! رسم معمول هر ساله ام!

کم کم به سرم زد، از پخش کردن برف در آسمان گرفته تا پرت کردن گوله برفی.... تند دویدن میان برف ها و خندیدن.... کشیدن شاخه های درختان و خالی کردن تمام برفش روی سر خودم ... همه کاری انجام دادم غیر از غلت خوردن، که آن هم به ذهنم نرسید! شاید اگر وسوسه اش پیش می آمد غلت هم می خوردم!

برف بازی خوش گذشت حتی تنهایی...

وقتی رسیدم شرکت صدایم در نمی آمد و گلویم خس خس می کرد.

همه هم از سرفه های من قیافه ی "آخی... طفلی... چقدر سرفه می کنه!" گرفته بودند.

به روی خودم نیاوردم که چه کاراهایی کردم. چند چای داغ و دو قرص... و الان بهترم شکر خدا...

 

* خدایا شکرت که برف رو آفریدی! و اندازه آفریدی!

* امروز گوشیم خاموش شده بود و دوربینم همراهم نبود که از اون راه پرت عکس بگیرم. اگر شد فردا!

* از تفریح های من نگاه کردن به زمین های تاریک مسیر متروی تهران کرجه! جوری که با چادرم، جلوی نور داخل مترو می گیرم تا بهتر بتونم بیرون رو ببینم. امشب تمام وقت همین طور بودم. یه چیز جالب دیدم ساعت 9 شب ... آدمایی که توی این برف سنگین رفته بودن چیتگر و آتیش روشن کرده بودن و دورش جمع شده بودن. منم خیلی دلم خواست!

* برج میلاد هم امروز خیلی قشنگ بود!

*برف شادی: هم زمان شدن برف و یک اتفاق خیلی خوب! که ان شا الله به زودی رو نمایی خواهد شد! :)

  • مداد رنگی

نوازشِ اسم

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۵۳ ب.ظ

پارسال آذر بود که از یزد برگشتم. تمام تلاش هایم برای بیشتر ماندن در یزد موثر بود و من جزء آخرین نفراتی بودم که دفاع کردم اما تا ابد که نمی شد آنجا ماند. مخصوصا وقتی که همه ی رفقایت رفته باشند و تو باشی و فضای پر از خاطرات و دل تنگی...
برگشتم به شهر خودم. شهری که همه چیزش غریبه بود. شهری که دیدن آدم هایش مرا به تعجب وا می داشت حتی پاییز و زمستانش فرق داشت. برگشتم به وطنم. وطنی که وقتی در آن حضور داشتم بیش تر از همیشه احساس غربت میکردم. وطنی که همه در آن غریبه بودند و من به جز خانواده و اقوام کسی را نمیشناختم.
وقتی برگشتم من بودم و یک شهرِ بی"دوست" و احساس خفه کننده ی تنهایی... انگیزه ای برای ارتباط دوباره با دوستان قدیمی نداشتم. اصلا وقتی مشترکات اساسا از بین رفته باشند جایی برای دوستی باقی نمی ماند.
برای همین تصمیم گرفتم روزگار جدیدی را شروع کنم و دوستان تازه ای پیدا کنم اما کسی من را به عنوان دوست جدید به دنیای خودش راه نمی داد. سر همه شلوغ بود و حلقه ی دوستان تنگ تنگ! دریغ از یک جای خالی برای دل تنهای من... کم کم عادت کردم به این وضع جدید و به آن ها حق دادم که نخواهند مرا دوست خودشان بدانند. فهمیدم دوستی عمیق تحت شرایط خاصی به وجود می آید... وقت می خواهد ... زمان می خواهد... حوصله می خواهد... فداکاری و گذشت می خواهد...
اما روزگار بدی را گذراندم تا این را فهمیدم. روزگاری سخت... خیلی سخت.
دیگر زندگی ام عوض شد. همین که اسم آدم ها را میشناختم برایم بس بود که کمتر احساس غربت کنم. همین که میدانستم مهتاب نامی را در هیئت دیده ام و با ضحی نامی نقاشی کشیدم و با سارا انجمن رفتم و با انسیه سادات شب شعر رفتم و وتر را چند باری دیدم و به دیدن بچه های هیئت مکتب الهادی رفتم... همین که در این شهر شلوغ چند نفری را به اسم شناختم برایم بس بود و من را راضی می کرد. همین که چند دوست مجازی پیدا کردم خیلی خوشحال کننده بود. وقتی با فاطمه چت میکردم پرواز میکردم. شاید او هم متوجه این احساس من می شد که برایم بیشتر از بقیه وقت می گذاشت.

یک مرتبه به خودم آمدم و دیدم در این حجم انسان هایِ خاکستریِ تهران عده ای برایم رنگی شدند و من زیر سایه ی نوازش اسمشان آرام گرفتم. حتی بدون حرف... حتی بدون نگاه...
 

  • مداد رنگی

تبرئه

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۵۳ ب.ظ

پرستو خانم امر فرمودن پست جدید بزارم.نمیدونم شاید بعضی ها با پست قبلی حالشون گرفته شد! ولی من واسه هر کی با لحن خودم خوندم* از خنده روده بر شده بود! لحن خوندن هم فرق میکنه! حتی!


 

بگذریم... پست قبلی گرچه واقعیت زندگیه خیلی از دختر هاست و خیلی ها هم شرایطشون وخیم میشه اما خب! مثل بقیه ی سختی هایی که همیشه پیش میاد باید تحملش کرد دیگه... زندگی همینه... همیشه یه جای کار می لنگه!

اصولا هیچ دختری به خاطر نبود این چیزا موجود بی مصرفی نمیشه. اون عنوان صرفا یه شوخی بود. مهم اینه آدم خودش بفهمه داره چه کار می کنه. حتی اگه کارش دهن پر کن نیست و تو فلان جای باکلاس استخدام نیست و فلان در آمد رو نداره و فلان مدرک رو از فلان دانشگاه خفن ناک خارجه نگرفته! و هنوزم شوهر«پیدا»!!!** نکرده!!!! و غیره  (خودم دارم میخندم... خواهشا گریه ناک نخونید!!!! :))) ) ولی در عوض پیش خدای خودش سرش بالاست و میفهمه داره چه کار میکنه. اگه روزی بخواد درس بخونه و بره سرکار میدونه دنبال چه هدفیه و برای این هدف چه چیزی لازمه!؟ و همون کار رو انجام میده.


تبرئه شدم آیا؟

بله؟ وکیلم؟ :))))

گویا بله!

خدا رو شکر... پس تا بعد...


 


 

* از تفریحاتم اینه مطالب طنزم رو برای بقیه بخونم و خودم بخندم!!!!!!!! احیانا اگر اون شخص هم مثل من خندید، باز هم از خندیدنش بخندم!!!!!! همین طور بخندم و بخندم...

** جریان داره! :))))))))

*** این روزها وبلاگ چیپی می خونم پر از درس های زندگی... از همون های که نمونه ی بارز این ضرب المثله "ادب از که آموختی ... از بی ادبان!" (با این غیبتی که کردم عمرا آدرسش رو به کسی بدم!!! :)) )
اینو گفتم که بگم اگه بد نوشتم و می نویسم. تحت تاثیر سبک نوشتن نویسنده اون وبلاگه! راست گفت اون نویسنده ای که میگفت: "من اصلا وبلاگ نمی خونم! فقط کتاب!" خداییش خیلی تاثیر داره.
خلاصه ببخشید و تحمل کنید این نوشته های ضعیف رو که بیشتر شبیه درد و دله تا نوشته!

  • مداد رنگی

منِ بی مصرف!

يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۱۸ ب.ظ

ضزب المثل مدرنی رایج شده است در این زمانه که می فرماید: "دختر یا باید درس بخواند یا باید شوهر کند یا باید کار کند و لا غیر! و اگر حداقل یکی از این سه مورد را انجام ندهد دختر بی مصرفی است!!!!" نقطه..


 

از وقتی فارغ التحصیل شدم. مردم سه دسته شدند.  دسته ی اول طبقه ی روشنفکران و تحصیلکردگان! آنهایی که انتظار مورد اول را داشتند و من فوری آب پاکی را می ریختم روی دست هایشان که من اصلا فوق شرکت نکرده ام! خیالتان راحت! اصلا حرفش را هم نزنید!

دسته ی دوم که در اصل دغدغه ی اصل دوم را دارند اما رویشان نمیشود چیزی بپرسند و خودشان را میزنند به کوچه ی علی چپ! یعنی همان مورد سوم! که انشالله یک کار خوب پیدا کنی... در خانه حوصله ات سر می رود ... بالاخره باید این همه خرجی که برایت شده است را پس بدهی! جواب آن ها هم روشن است! "فعلا قصد کار کردن ندارم که بخوهم بگردم و پیدا کنم!"

دسته ی سوم که خانواده ی خودم را شامل میشود. فقط دنبال اصل دوم است!

بی خیال این ها همه! من درگیر چیز دیگرم.
انشالله می رسد روزی که به صورت همزمان به سه مورد یاد شده برگردم و دختر با مصرفی شوم برای همگان!


 

* از همه ی دوستانی که از پیدا نکردن من گله دارند عذر خواهی می کنم. باشد که آدم شوم! دعا بفرمایید.

  • مداد رنگی

حال من خوب است!

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۴۵ ب.ظ

مدتی فرصت نداشتم اینجا بیایم و به دوستان سر بزنم. امروز آمدم که وبلاگ را از حالت حالگیری خارج کنم و بگویم حال من خوب است...
چند روزی از شهرستان مهمان داشتم... وقتی مادر نباشد خب مهمان من می شوند دیگر! منم به صورت غافلگیرانه در آزمون آشپری و خانه داری و مهمان داری قرار گرفتم. سخت بود خیلی... و سخت ترین قسمت ماجرا بحث تعارف کردن بود برای منی که اصلا تعارفی نیستم! مهمانمان یک وروجک دو سال و نیمه داشت که تمام خانه مان را به هم ریخت اما آنقدر شیرین بود که اصلا خسته نشدم. نمیدانم چه قرابتی بین من و کودکان است که با آن ها بیشتر خوش و بش می کنم تا مادرهایشان! مهمان در تعجب مانده بود از حوصله ی من در رسیدگی به خرده فرمایشات بانو کوچولو!
ولی جدا حسودیم می شود به پرستو! برای خواهر زاده و برادر زاده اش! جرات می خواهد بگویم حسودی ام می شود به فهیمه و زهرا و سمیه ها برای نی نی های کوچکشان؟
من این جرات را دارم که بگویم حسودی ام می شود به تمام زنانی که مادر شده اند!
تا به حال چند شبانه روز پشت سر هم کنار کودکی نبودم... روز اول با خودم گفتم:"بچه که می گویند این است؟ کجایش خوب است؟ این که چیزی جز گریه و جیغ و بهانه و غر ندارد..." اما روز آخر به خاطر رفتن این وروجک به سختی جلوی گریه کردنم را می گرفتم! خیلی خوش گذشت! حتی وقتی کنار گوشم با تمام وجود جیغ میزد و داشتم کر می شدم، خوش می گذشت!
خلاصه این بچه آمد و ما را از پیله ای که دور خود تنیده بودیم در آورد...



*هر سال اول ربیع حنابندان داشتیم. امسال عقب افتاد و امشب قرار است حنا بگیریم!
** برادر که مثل من شب امتحانی درس می خواند از قضا فردا امتحان ادبیات دارد و  در حال درس خواندن است. با خود مثل دیوانه ها می خندد! گویا از کتاب ادبیاتشان خوشش آمده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 


 

  • مداد رنگی

روز های گوسفندی!

جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۹:۱۷ ق.ظ

دوران بلوغم در هم سایه گی عموی بزرگم گذشت که چهار پسر دارد. این شد که خواسته های من هم بیشتر پسرانه شد. طلب آزادی های پسرانه و در نهایت به دست آوردن آن... دو سال قبل از دانشگاه (پیش دانشگاهی و سال بعد از آن) هم به جای درس خواندن و کلاس رفتن صرف تجارب کاری مختلف شد و ورود زود هنگام من به اجتماع و کار تخصصی و غیر تخصصی. کارهایی که همه پر از جنب و جوش و تکاپو بود و نیازمند معاشرت با افراد مختلف. و من راضی و خوشحال بودم از شرایط آن روزهایم.
حالا گزینه های کاری که برای خودم متصور شدم همه شخصی است و فردی. کار هایی که نیاز کمتری به بودن با دیگران دارد و نیاز بیشتری به خلوت. من نمی دانم دقیقا این از چه ناشی می شود؟ اگر کسی از من بپرسد برای چه این کارها را برای خود جدا کردی، کلی دلیل و منطق برایش سر هم می کنم اما می ترسم از اینکه خودم و ترس هایم را پشت این بهانه ها پنهان کرده باشم.
این آرامش از کجا ناشی می شود؟ از اینکه من به این پی بردم که زنان هر چه هم که بدوند باز به پای مردان نمی رسند؟ و من نمی خواهم تلاش بی جا کنم و خودم را پشت محتاط گری زنانه پنهان کردم؟ یا نه؟ واقعا راضی ام از زن بودن؛ به معنای واقعی آن و اعتقاد دارم به تمام دلایلی که برای اطرافیانم سر هم می کنم. و این آرامش درونی از قدرت است نه از ضعف... نمیدانم. شاید هم اصلا به زن بودن ربطی نداشته باشد.
پس این که دل من برای آن روز های شلوغ و پر جنب و جوش مختص پایتخت تنگ شده از چه ناشی می شود؟ و این چه ربطی به گزینه های کار شخصی دارد که برای خودم جدا کرده ام؟

سخت شد ...


 


 

  • مداد رنگی

لبخند خدا

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۱، ۰۴:۳۹ ب.ظ

به نانوایی می رسم. در صف می ایستم! اولین نانوایی است که می بینم خانم ها و آقایون در یک صف می ایستند! مرد تنومندی جلوی من ایستاده... که نمی توانم خانم هایی که در حال جمع کردن نان هستند را ببینم.

 

زمان می گذرد. سرم پایین است و در فکر فرو رفته ام. سنگینی نگاهی را حس می کنم. سرم را بلند می کنم ببینم کیست. همان خانمی که در حال جمع کردن نان بود بیرون ایستاده و دارد نان هایش را سرد می کند. یک دختر جوان چادری از نوع خیلی زیبا که شال سبز خوشرنگش که با مهارت کامل پوشیده، زیباییش را چند برابر کرده... این ها را اضافه کنید به لبخندی زیرکانه و پر از شیطنت! من که غرق در افکار خود بودم از لبخند و نگاه مهربانش جا می خورم اما نمی توانم جلوی خنده ام را هم بگیرم! من هم می خندم و در دل دوستش دارم... نمی توانم نگاهش نکنم. او هم این را می فهمد و خنده اش با مزه تر می شود!
چندین ثانیه با خنده به هم خیره می شویم...
اما بالاخره می رود...
او می رود و یادگاری اش، لبخند روی صورت من باقی می ماند و احتمالا بر روی صورت او هم.
شاید دیگر نبینمش. شاید سهم ما از با هم بودن همین لبخند کوتاهی است که حداقل تا چندین ماه در خاطرم خواهد ماند!
مثل لبخند دختری که در داروخانه کار می کرد و من دیگر ندیدمش...
نمیدانم چرا اما حسی در درونم می گوید این لبخند خداست! این خداست که به من لبخند میزند و می گوید:

من هنوز هم کنارت هستم...


*دوستم ایمیل داده: شب عیده، عیدت مبارک... لطفا به خاطر این عید یه لبخند بزرگ بزن!!!
شما هم امتحان کنید، خیلی با مزه اس!
**خیلی زیبا و خیلی با ربط از سایت: جنبش دانشجویی حیا
*****خانم ها حتما حتما بخونن... جون من :)) *****

 

  • مداد رنگی

اتاق ما

شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۱، ۱۰:۱۷ ق.ظ

این روز های شلوغ و پر کار تحویل، هیچ کدام در اتاق کار نمی کنیم. هر کس جایی برای کار کردن دارد.
فقط برای استراحت به اتاق بر می گردیم. اتاقی که بر خلاف روال شب های تحویل مثل همیشه کاملا مرتب است...
کسی پرسید چرا در اتاق خود کار نمی کنید؟
در جواب باید بگویم:

اتاق ما جایی است برای آرامش... استراحت...
برای گپ زدن... خندیدن...
برای نگاه های پر از محبت و لذت بردن...
برای دور هم بودن... آرام گرفتن...

اتاق ما خانه ی ماست...
 

 

  • مداد رنگی