با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روابط» ثبت شده است

کمی مجردی

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۱۱ ق.ظ

آخرِ آخرِ آخرش رو که ببینی دوست داشتن حرف اول رو می زنه... شما بگو خوش اومدن! چه فرقی میکنه!

تا از کسی خوشت نیاد نمیتونی بهش بله بگی. بله که جای خود داره ... بگو یک دقیقه روی خوش! که نصیب حضرت بیچاره اش نمیشه...

حالا تو هعی دلایل منطقی بچین که تصمیمت رو موجه جلوه بدی...

اصلا این سخت ترین قسمت ماجراس که بخوای برای همه توضیح بدی، مامان بابا عمه خاله زن عمو... تا فامیل درجه هفتم باید قانع بشه تو چرا به خواستگارت جواب منفی دادی. اصلا چرا باید قانع بشن؟

تخفیف میدیم، اصلا قصد دخالت ندارن و همشون نگرانن!  اما زیادی نگرانن...

زندگی فقط به ازدواج کردن نیست

نه ما بد شانسیم که تا حالا کسی وجودش رو نداشته که دلمون رو به دست بیاره ...

نه متاهلا هنر کردن که تو سن بیست سالگی کسی وارد زندگیشون شده که دوسش داشتن ...

آخرشم هیچ خبری نیست...

هممون می‌میرم :دی

به همین سادگی

به همین خوشمزگی

پ.ن. این پست غر زدن نیست، حداقل برای من یکی شده طنز مداوم! دیگه فقط می خندم.... الانم حالم خوبه. از مجردی هم راضی هستم و لذتشو می برم :)
فقط حیف میخورم برای عمری که اینجوری گذشت... که اونم دیگه مهم نیست، حال و آینده مهم تره.

  • مداد رنگی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست...

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۱۹ ق.ظ

شگفتی های زیادی در دوست داشتن نهفته است. یکی از آن ها، شبیه معشوق شدن است. وقتی کسی را از صمیم قلب دوست داری، خودآگاه و ناخودآگاه به هر چه او می پسندد نزدیک می شوی و از هر چه او نمی پسندد دوری می کنی. این یعنی حقیقت دوست داشتن! که در این بین خودت مهم نیستی تنها رضایت اوست که مهم است...




 

حال بگذریم از اینکه برخی خودخواهانه انسان را دوست دارند و بیشتر از هر چیز به فکر خودشان هستند که همه می دانیم آن نوع دوست داشتن، واقعی نیست!

دوست داشتن لزوما یک چیز یک جانبه نیست. یعنی برای عاشق شدن نیازی نیست این عشق از سمت تو آغاز شود. می تواند از سمت معشوق باشد و تو را از خود بی خود کند...

با این حال...

خدایا... می شود بیشتر دوستم داشته باشی؟
بیشترِ بیشترِ بیشتر، از چیزی که حالا هست...




 

*گاهی از خودم می پرسم: چرا خدا نمی گذارد مثل مردم عادی زندگی کنم... راحت... بدون سخت گیری...
بعد خودم پاسخ می دهم: خوب می کند که نمی گذارد! خوب کرد که نگذاشت...

  • مداد رنگی

جزیره ی من قانون خودش را دارد...*

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۲۶ ب.ظ

اتاق 112 هم در نوع خودش جالب بود. من چیزهایی به چشم خودم دیدم که باورش، هم برایم سخت بود و هم عجیب...
این اتاق به بچه های پروژه ای تعلق دارد و هر کسی که پایان نامه دارد و برای دفاع و کرکسیون** آمده، باید اینجا سکنی بگزیند. عضو ثابت این اتاق که طبق معمول همیشه این جانب بودم! که با کمال آرامش!!! پایان نامه ام را کار می کنم.

این اتاق قانون خودش را دارد. اینجا دیگر لوس بازی معنایی ندارد. که خودت را تحویل بگیری و بگویی:
"برای من مهم است هم اتاقی ام چه کسی می خواهد باشد!!! مگر می شود با هر کسی زندگی کرد؟؟؟  من که با فلان تیپ اصلا کنار نمی آیم."
نه! اصلا از این خبر ها نیست! هر کسی می آید باید بدون بهانه پذیرایش باشی...
همه در این اتاق می دانند که قرار نیست تا آخر سال با هم باشند. به خاطر همین با روی خوش همدیگر را می پذیرند. اشتباهات را راحت می بخشند. و کاملا حواسشان به دیگری هست که مبادا کاری انجام دهند و باعث ناراحتی طرف مقابل باشند..با هر عملی و هر کاری به هم اتاقی ها نگاه می کنند که ببینند از کارشان کسی اذیت می شود؟ اثری از ناراحتی در چهره ی کسی دیده می شود یا خیر؟ اینجاست که معنی واقعی احترام و مراعات را می فهمیم. زیرا  دیدگاه همه این است:
 

"ما که رفتنی هستیم، بگذار بهترین خاطره ها را به جا بگذاریم."


حال بیایید این ماجرا را از زاویه دیگر نگاه کنیم. اگر ما قرار بود یک سال با هم زندگی کنیم چه می شد؟
من فقط عکس العمل احتمالی را می گویم:
به محض اینکه می فهمی هم اتاقی ات کیست عزا می گیری و کلی غصه می خوری... بلافاصله به مدیریت مراجعه می کنی که اتاقت را عوض کند... تمام تلاشت را به کار می بندی که هر جور شده اتاق دیگری پیدا کنی. 
وقتی نشد فکر کردن هایت شروع می شود که به چه صورت گربه را دم حجله بکشی؟....
و این یعنی شروع یک کشمکش طولانی...


البته من مهم بودن دوست و هم نشین خوب را نفی نمی کنم.
اما به خودم می گویم اگر از قضا کسی وارد زندگی ات شد که کارهایش را نپسندیدی، فکر کن که زندگی کوتاه است و ما رفتنی هستیم... تا جایی که امکان دارد مدارا کن و تلاشت این باشد که بهترین خاطره ها را برایش بسازی!



*اقتباس همراه با تغییری کوچک از پایان نامه ی پرستو...
** correction

  • مداد رنگی

روحیه قربانی

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۱، ۰۳:۱۳ ب.ظ

روحیه ی قربانی در کتاب های روانشناسی به عنوان یک نقطه ضعف شخصیتی بیان شده است. نقطه ضعفی که مانع جدی دربرابر پیشرفتهای اشخاص میشود. "این افراد معتقدند زندگی تحت کنترل آنها نیست و آنها قربانی بی چون و چرای شرایط بیرون از خود هستند. علت اصلی همه ناکامی ها از دید این گروه شرایط نامساعد محیط و دیگران هستند."* این است که علت شکست ها را در هر چیزی جستجو می کنند غیر از خود و شخصیتشان.
کسی که این روحیه را در خود داشته باشد رفتاری تهاجمی دارد و همه ی انتقاد ها را به شدت نفی میکند و اغلب با شنیدن کوچک ترین نقد آشفته می شود. و باز هم برای رهایی از این آشفتگی به دنبال مقصر بیرونی میگردد.
گاهی هم که مقصری نمی یابد به شانس و اقبال پناه می برد و جمله هایی از این دست، زیاد از او شنیده می شود:
"مااگر شانس داشتیم که اینجوری نمیشد"
"این هم از شانس ماست"
و....
زندگی با چنین انسانی بسیار دشوار است چون یا باید سکوت کنی یا وقتی انتقاد می کنی با پریشانی شدید او روبرو می شوی. که اگر از عزیزان نزدیک تو باشد آزرده کردنش بسیار دشوارتر خواهد شد.
مخصوصا که فایده ای هم نخواهد داشت. چون خود شخص است که باید بفهمد. "عیب داشتن عیب نیست. نشناختن عیب ها و ادامه دادن به آن عیب است."
دانستن و فهمیدن عیب های خود، یک نعمت بزرگ است که خدا روزی انسان می کند و باید عمیقا شکرگزار آن بود. و توانایی بر طرف کردن آن عیب نعمتی بالاتر... که شکر این ها از توان هیچ کس بر نمی آید.



*کسانی که حوصله خواندن کتب روانشناسی ندارند.در این لینک توضیحات مختصری داده شده است.

 

 

  • مداد رنگی

اسطوره ی گوش کردن

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۱، ۰۴:۰۴ ق.ظ

در زندگی ام انسان های مختلفی را دیده ام با خصوصیات متفاوت. کمی که دقت می کردم می دیدم هر انسانی خصوصیت بارزی دارد که مختص به خود اوست. یعنی یک نکته ی مثبت در شخصیتش آنقدر برجسته است که با آن شناخته می شود.
به خاطر همین من از هر کسی چیزی آموختم. بعضی از آموخته هایم را سریع عملی کردم اما بعضی را نه. زیرا نیاز به تمرین فراوان دارد تا درونی شود. قصد دارم هر چند وقت یک بار بر حسب شرایط از خصوصیت بارز یکی از اطرافیانم صحبت کنم. امروز اولین مطلب در این مورد است.

دوست خوبم زهرا که (سه سال پیش) برای چند ماه در خانه ی بی بی با هم زندگی کردیم، دختر منحصر به فردی بود. علاوه بر هم خانه ای بودن در چند کار دانشکده او را همراهی کردم از جمله کارگاه کوفی نگاری که در اسلامیه ی یزد برگزار شد.
زهرا خصوصیات مثبت فراوانی داشت اما چیزی که همیشه مرا شگفت زده می کرد قدرت و توانایی او در گوش دادن بود. بسیار می شد که با هم راجع به مسائل مختلف بحث می کردیم. وقتی من صحبت می کردم سر تا پا گوش می شد.چشمش از روی صورت من تکان نمی خورد. با اشاره های سر مدام نشان می داد که دارد گوش می دهد. حضور لبخندی زیبا روی صورتش و مجموعه ای دیگر از واکنش ها که نشان میداد شش دنگ حواسش جمع صحبت من است. من بدون استثنا هر دفعه فکر می کردم صحبت های من را قبول دارد که در تایید حرف های من اینگونه با دل و جان گوش می دهد اما وقتی صحبتم تمام میشد زهرا می گفت: "اینی که تو میگی درست ولی..." و شروع می کرد صحبت من را نقدکردن و من متعجب با خودم می گفتم: "زهرا که تا این اندازه با دقت گوش می داد پس چرا اصلا صحبت های مرا قبول ندارد؟" فهمیدم می شود صحبت کسی را هر چند اگر قبول هم نداشته باشی گوش کنی. قدرت او در گوش دادن به قدری بالا بود که حتی در زمانی که من میان کلامش می پریدم هم صحبت خود را نصفه می گذاشت و به حرف من گوش می کرد. آنقدر گوش می کرد تا همه ی حرف هایم تمام شود و خودم سکوت کنم. حتی یک بار هم ندیدم وسط کلام من بیاید و حرف من را نیمه کاره بگذارد ولی من بار ها این کار را کردم و هر بار با اینکه می دانستم کار اشتباهی است اما نمی توانستم اخلاقی را که عادت شده بود را کنار بگزارم. زهرا برای من اسطوره ی گوش دادن است. عمیق گوش دادن به صحبت های اطرافیان حتی اگر خلاف نظر او باشد.

بعضی افراد گوش می دهند اما نه به صورت عمیق. وقتی جمله ای خلاف نظر خود می شوند بدون اینکه اجازه ی تمام کردن صحبت را بدهند، سریع میان کلام طرف می روند و شروع می کنند به تقد صحبت طرف مقابل. در این زمان ها شخصی که حرفش نشنیده گرفته شده خیلی سخت می تواند به صحبت طرف مقابل گوش دهد.
وقتی پروسه ی صحبت کردن و گوش دادن درست انجام نشود انسان ها به برداشت های ذهنی خود که بر اساس حدس و گمان پایه ریزی شده، پناه می برند و پیش داوری ها و قضاوت های یک طرفه پیش می آید.
این است که هم باید با نهایت دقت گوش داد و هم با نهایت دقت صحبت کرد تا از ایجاد هر گونه سوءتفاهمی جلوگیری کرد.


*گرچه می دانم حق من نیست، اما دلم فرصتی می خواهد برای شنیده شدن.

  • مداد رنگی