با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در راه» ثبت شده است

خواستن

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ

تا به حال دیده ای وقتی تصمیم به کاری می گیری هزار و یک اما و اگر پیش می آید؟ اصلا انگار تمام نیروی های بدجنس جهان که تا به حال در گوشه ای قایم شده بودند یک باره و در یک حرکت غافلگیرانه درست بعد تصمیم تو ظاهر می شوند و خودنمایی می‌کنند. یک سد بزرگ درست می‌کنند در برابر خواسته تو... دنیایی از  اشباح سیاه ترسناک دورت جمع می شوند و هو هو می کنند، نه سد می‌گذارد رو به رو را ببینی ... نه آن اشباح می‌گذارند چشم بچرخانی و چیزی را که میخوای پیدا کنی، درست همان ابتدا یک ترس بزرگ حاکم می شود و تو را به گوشه ای تنها روانه می کند. گوشه ای که فقط به درد کز کردن و غصه خوردن و توجیه آوردن می خورد...

این نیرو های بد جنس، این سد، این اشباح ترسناک بعضی اوقات از طریق اطرافیان آدم خود نمایی می‌کنند. پدر مادر برادر، دوست، آشنا فامیل... بعضی وقت ها شرایط نا مناسب بهانه می شوند...

همین که مخالفت و شرایط بد را می بینی سریع کنار می کشی و دیگر کاری نمیکنی...

زمان می گذرد و دیالوگی در زندگی تو غالب می شود، من می خواستم این کار را بکنم اما فلان مشکل پیش آمد ... من دوست داشتم فلان رشته را بخوانم اما پدرم اجازه نداد، من دوست داشتم کلاس بروم اما پول نداشتم، من می‌خواستم فلان حرفه شغلم باشد اما درآمد کافی نداشت، من می خواستم با فلان دختر/پسر ازدواج کنم اما مادرم مخالفت کرد.

من دوست داشتم، من می خواستم... تمام این حرف ها دروغ است! یک دروغ بزرگ... چون پشت هر خواستنی حتما تلاشی هست. نمی شود بگویی فلان چیز را دوست داشتم ولی حداقل تلاشی برایش نکنی و بعد که نشد همه تقصیر را گردن قسمت و زمانه بیاندازی و خودت را گول بزنی که خدا برایم نخواست و روزی من نبود و مدام بگویی الخیر فی ما وقع و این قسم توجیهات...

برو  و جلو آیینه بایست. به چشمان خودت نگاه کن. از خودت بپرس اصلا تو خواستی و نشد؟  تو خواستی که خدا نخواست؟ اصلا تلاشی کردی؟ قدمی برداشتی؟ نکند روزی بیاید و تمام این خواسته ها و دوست داشتن ها جلوی چشمانت پودر شود و به هوا رود؟ نکند خیلی زود، سریع تر از چیزی که فکرش را بکنی آن را از دست بدهی؟ این همه ترس به از دست دادنش می ارزد؟ حداقل یک کاری کن... قدمی بردار...
همین که اولین قدم را برداری قول می دهم سد کم کم ترک بر می‌دارد، اشباح محو می شوند و موانع یکی یکی کنار میرود... شاید کمی سخت باشد اما هر دوست داشتنی تاوانی دارد...
به خواسته هایت، به دوست داشتن هایت بها بده...
چیزی که تو  آن را می خواهی با ارزش ترین چیز دنیاست... فقط چون تو دوستش داری...
به کم قانع نشو...
همه را با هم بخواه...
توکل کن و با تلاش آرام آرام به جلو قدم بردار...

 

 

گل سر

 

 

 

پ.ن. این روزا تنها چیزی که از خودم می پرسم اینه: چی دوست داری؟

چیزی از دوست داشتنام یادم نمیاد... تو این چند سالی که زندانی بودم همه چیز از یادم رفته ... انگار همه ی خواسته هام یخ زدن...

از خواستن چیزای ساده شروع کردم... چیزایی مثل خریدن لاک های رنگی رنگی، گل سر با گلای ریز صورتی... کلاس جدی خیاطی...

کم کم دارم میرسم به چیزای مهم تر... و برنامه های چند ساله... من میتونم دوباره زنده بشم.

پ.ن.2 فردا میشه 100 روز... و 106 روز... الهی برای همه داده ها و نداده هات شکر

  • مداد رنگی

علی لعنت الله علی القوم الظالمین

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۴۸ ب.ظ

دل شیر می خواهد... جرأت می خواهد و قلبی محکم، که راحت بگوید "علی لعنت الله علی القوم الظالمین"

 

خودم را ملزم نکردم به زیارت عاشورا خواندن. امسال هم پای خواندنش ننشسته ام مگر بر حسب اتفاق و بدون برنامه ی قبلی... بیشتر برنامه ام این است آرام سلام بگویم.
"السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین"
و به این امید دارم که هر سلامی، علیکی دارد.

 اما امان از وقتی که اتفاقی در مجلس زیارت عاشورا حضور پیدا کنم. طبق عادت از کل زیارت قسمت سلام هایش را میخوانم و وقتی به لعن ها می رسد اشکم جاری می شود.

"اللهم العن اول الظالم ظلم حق محمد و آل محمد..." اینجایش خیلی نگران کننده نیست. من هم همراه با کسی که زیارت را می خواند لعن می فرستم، چون واضح و مبرهن است که اولین ظالم چه کسی بوده. ضرری متوجه شخص "من" نخواهد شد. و به خاطر اینکه شخصش مشخص است من هم از ته دل به آن ملعون لعن می فرستم. اما... وقتی سخت میشود که پای "و آخر تابع له علی ذلک" به میان بیاید و دلت بریزد و لام تا کام نتوانی حرف بزنی از ترس اینکه نکند تو آخری باشی و یک لعن به باقی لعن های فرستاده شده به خودت اضافه کنی... در واقع یک لعن بیشتر به جان بخری!

و دلت برای خودت بسوزد که چقدر نگون بختی!!! ... که اول از همه معصومین زیارت عاشورا خوانده اند و آن ها اولین کسانی هستند که لعن فرستادند... حس بدی است. حس بیچارگی و نگون بختی به معنای واقعی...

به اینجای زیارت که میرسد ضجه های تو هم بالا می رود که "من نمی خواهم از لعن شدگان باشم خدااااااااااا" بعد از آن.... تو می مانی و دنیایی پر اشک و گیج می شوی در دنیا و آخرتی نامعلوم.

 

*باز هم التماس دعا

*هیئت مجازی  همچنان ادامه دارد...

  • مداد رنگی

حضرت پدر

شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۲:۲۰ ب.ظ

115 روز از آن روز میگذرد! روزی که تصمیم گرفتم این دیدگاه را در زندگیم عملی کنم. روزی که دست برداشتم از معامله. حتی معامله با خدا! روزی که زندگی را مثل یک خط کش 60 سانتی دیدم. باریک و کوتاه! روزی که خودم را از پشت فرمان جسم و این دو چشم بیرون کشیدم. روزی که خودم را دختری دیدم خارج از خودم... با فاصله ی 100 متری از خودم... گاهی هزار متری. اندازه ی یک نقطه!
آن روز بود که یا علی گفتم و با پشتی گرم از حمایت پدرم* علی (ع) بلند شدم و ایستادم...
رکورد! بالایی هم زدم. حتی! که از خودم نبود ... از مدد علی (ع) بود.

زمین خوردم... یک ماه پیش! در دلم کمرنگ شد آن مهر و نیاز...
چرا؟ حساب کتابش سخت است. بعضی معادله ها پیچیده تر از دو دو تا چهار تای دنیایی است! این که من بنشینم و فکر کنم و فکر کنم که چه شد که زمین خوردم... فکر دنیایی.... جواب نمی دهد... به جواب نمیرسد!
جواب ساده تر از این حرف هاست:
من دست پدر را رها کردم...من چشم از او برداشتم... چشمی که فقط برای دیدن روی ماه او آفریده شده!


خدایا! خداوندا! یک لحظه دلم را از مهر علی (ع) خالی نکن... دلمان را...


*سیده نیستم اما علی علیه السلام پدرم است و فاطمه ی زهرا سلام الله مادرم....


 

  • مداد رنگی

شکرانه

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۱، ۱۰:۲۹ ب.ظ

اشک شوق امانم نمیدهد!
خدای خوبم... خدای مهربانم....
همیشه در آرزویش بودم و هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت فکر نمیکردم چنین روزی را ببینم!

بالاخره توانستم... بالاخره توانستم!


 

این توان هم از توست! همه چیز از توست...
این بار هم در توانم نیست سپاس مهربانی هایت! باز هم ناتوانی ام را ببخش. مثل همیشه...
سپاس و هزاران سپاس!

  • مداد رنگی

اینگونه رفتنم آرزوست...

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۱۵ ق.ظ

بعضی رفتن ها سعادت می خواهد... مثل همین خانمی که به تازگی از دنیا رفتند... بعد از 8 سال انتظار، صاحب فرزندی شدند. یک روز بعد از به دنیا آوردن این کوچولوی نازنین و بودن با او... دقیقا موقع اذان صبح در حالی که زیر لب اذان می گفتند، رفتند...
گریه های من فقط برای او نیست. برای خودم هم هست. دلم به حال خودم می سوزد! به او غبطه می خورم که تا این اندازه پاک، تا این اندازه خوب از دنیا رفت. حتما او برای این سعادت تلاش کرده و لایق این رفتن شده...
بچه های گوگل پلاس هیئت امروز را به جلسه ی قرآنخوانی برای او تبدیل کردند. می روم تا به او متوسل شوم. که به عنوان شاگرد اول کلاس بندگی به من کمک کند من هم مثل او بروم... پاکِ پاک...

  • مداد رنگی

سپاس

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۵۶ ق.ظ

به زمین و آسمان قسم که هنوز می بیند چشم هایم اشاره های کوچکت را...
به ماه و ستاره ها قسم که هنوز هم می شنوم صدای مهربانت را...
مهربان پروردگارم... سپاس...


 

  • مداد رنگی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست...

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۱۹ ق.ظ

شگفتی های زیادی در دوست داشتن نهفته است. یکی از آن ها، شبیه معشوق شدن است. وقتی کسی را از صمیم قلب دوست داری، خودآگاه و ناخودآگاه به هر چه او می پسندد نزدیک می شوی و از هر چه او نمی پسندد دوری می کنی. این یعنی حقیقت دوست داشتن! که در این بین خودت مهم نیستی تنها رضایت اوست که مهم است...




 

حال بگذریم از اینکه برخی خودخواهانه انسان را دوست دارند و بیشتر از هر چیز به فکر خودشان هستند که همه می دانیم آن نوع دوست داشتن، واقعی نیست!

دوست داشتن لزوما یک چیز یک جانبه نیست. یعنی برای عاشق شدن نیازی نیست این عشق از سمت تو آغاز شود. می تواند از سمت معشوق باشد و تو را از خود بی خود کند...

با این حال...

خدایا... می شود بیشتر دوستم داشته باشی؟
بیشترِ بیشترِ بیشتر، از چیزی که حالا هست...




 

*گاهی از خودم می پرسم: چرا خدا نمی گذارد مثل مردم عادی زندگی کنم... راحت... بدون سخت گیری...
بعد خودم پاسخ می دهم: خوب می کند که نمی گذارد! خوب کرد که نگذاشت...

  • مداد رنگی

قطار می رود... تو می روی... تمام ایستگاه می رود...

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۲۵ ب.ظ

پنجره قطار را تا آخر باز می کنم. دستانم را به پنجره تکیه می دهم و سر و بدنم را تا جای ممکن بیرون می برم، حوالی سمنان، هوای مطبوعی دارد. باد خنک دلنشینی به صورتم میزند... چه لذتی دارد این خنکی...

به قطار نگاه می کنم. قطاری که بر روی ریل ها می رود و می رود... هر از گاهی در یک ایستگاه می ایستد!
...
به عقب نگه میکنم، به راهی که قطار پشت سر گذاشته است، به هشت سال گذشته، به فصلی که به تازگی در زندگی ام تمام شد و رفت...
...
به خانه ها، به درختان، به کویر ... و حالی که در آنم... حالی که باید در آن باشم...
...
به مقابل نگاه می کنم... راهی که به اندازه ی چند متر روشن است و باقی تاریک. و من جز سیاهی چیزی نمی بینم. من فقط قطاری می بینم که به سرعت به دل این تاریکی ها می زند و پیش می رود...
...
دوباره به گذشته بر می گردم. باید فکر کنم... باید فکر کنم... باید تمام تجربه های این چند ساله را زیر و رو کنم برای شروع فصلی تازه...

......
....
..
.

 

 

۱- سفر مشهد فوق العاده و بی نظیر بود. بار اولی بود که به جای هتل و مسافر خانه، میهمان مشهدی ها بودم. و انصافا چقدر مهمان نواز بودند... 
۲- میهمان خدا سال بالایی ها (ورودی ۷۹ و ۸۱) شدن افتخاری است که نصیب هر صفری دون شأنی نمی شود!!!
۳- دلم برای طه تنگ شده. آخرین باری که دیده بودمش چند ماه بیشتر نداشت و حالا دو سالش شده!
دلم نمی خواهد دفعه ی بعد طه ی چهار ساله را ببینم. دلم می خواست بزرگ شدنش را تماشا می کردم.
۴- جدا که خواهر گلم در تربیت طه کم نگذاشته بود.
بهترین لحظاتم این بود که صدا بزنم: طه جون... او هم با صدای ظریف کودکانه اش جواب بدهد: جونم...  و دلم حسابی قنج برود... (الهی فداش بشم من!!!)
یا وقت هایی که با گریه به من پناه می آورد و در آغوشم آرام می گرفت... 
یا زمانی که با نوازشی کودکانه مرا از خواب بیدار می کرد...
وای خدای من... این ها را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
۵- از مهربانی میزبان همین قدر کافی است که قبل از سفر به دوستم گفتم: "فقط دلم می خواهد بروم و ساکت بنشینم و او برای من صحبت کند و من فقط نگاهش کنم..." رفتم و همان طور شد. برایم بسیار صحبت کرد و بسیار به من آموخت درس های زندگی را...
۶-امام رئوف که انگار برای هر دقیقه ی من، برنامه ریزی کرده باشد مرا حسابی غافلگیر کرد... و واقعا غافلگیر شدم از این سفر... با تشکر فراوان، و در خواست تکرار چندین باره
۷- موقع خداحافظی حرف خنده داری به امام رضا زدم. اما جز این حرف چیز دیگری به ذهنم نرسید...
من هنوز هم سر حرفم هستم...
۸-هوای وطن بارانی است...
۹- ناگفته نماند من در خانه هم غافل گیر شدم از اخبار جالبی که پیش آمده...
۱۰- انگار همه ی چشم ها به من است، محرم است و دلم بارانی است، مثل همه... اما باید مراقب اشک و  آه هایم باشم که کار دستم ندهد!
۱۱- ایام عزای امام حسین (ع) را تسلیت می گویم.
۱۲-دعوتید به مراسمِ هیئتِ اندرزنامه و ختم قرآن اردیبهشت.

  • مداد رنگی

...

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۳۷ ب.ظ

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند            آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی                باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

 
 
  • مداد رنگی

انسان های با هوش دقیقه نودی

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۶:۰۷ ق.ظ

چند روز پیش که خدمت استاد راهنمای عزیزم رسیدم. بحث آدم های باهوش و با پشتکار شد و کلی درد و دل که کاش ما! هم جزء دسته ی با پشتکار های با هوش بودیم. جالب اینجاست خود استاد هم از خودش ناراضی بود که تز دکترایش را هنوز تمام نکرده و همین طور از دخترش که هیچ وقت به درس خواندن عادت نکرده و من خوشحال!! که چقدر خوب است که استاد مرا درک میکند، مثلا!!! بعد از درد و دل های او من هم از خاطرات بچگی ام گفتم. از درس نخواندن ها و المپیاد رفتن ها... از نوشتن تکالیف مدرسه درست 5 دقیقه قبل از آمدن معلم سر کلاس! و اینکه این هوش مرا حسابی تنبل کرده!

 

استاد هم سخن نغزی فرمودند: "یه بار جستی ملخک! دو بار جستی ملخک! بالاخره تو مشتی ملخک!!!!
آخرش هم آدم های با پشتکار از آدم های باهوش بدون پشتکار جلو می زنند..."

خیلی وقت ها به دقیقه نودی بودنم فکر می کنم. که چه جوری درستش کنم اما هر بار تیرم به سنگ می خورد. انگار هیچ وقت درست بشو نیست! 

  • مداد رنگی

راضی...

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۴۱ ب.ظ

از وقتی که یادم می آید، زمان درس خواندن، درس را حفظ نمی کردم. همیشه سعی می کردم آن را بفهمم، درک کنم و با جمله هایی دیگر بازگو کنم. گاهی هر چه سعی می کردم مبحث را نمی فهمیدم، دیگر چاره ای نبود، مجبور بودم عین جمله را حفظ کنم. می گذشت و آخر سال تحصیلی(امتحانات خرداد ماه) می شد. وقتی می آمدم همان مطلب را بخوانم می دیدم حالا که چند ماه گذشته، دقیق آن را می فهمم! خوب اوایل به نظرم عجیب می آمد. به خودم می گفتم: چقدر احمق هستی! چرا همان موقع موضوع به این سادگی را نفهمیدی؟ حتما بازیگوشی کردی!
اما بعدها این اتفاق چندین بار تکرار شد و من فهمیدم که ذهن آدم برای درک یک سری از موضوعات نیاز به آمادگی دارد. باید به درجه ای از فهم برسی تا بتوانی بعضی مسائل را درک کنی...
امروز (مثلا برحسب اتفاق) برنامه ی سمت خدا را دیدم. مهمان برنامه حاج آقا فرحزاد بود. بحث انقدر عجیب بود که من و طیبه میخ کوب شده بودیم!
با شندیدنش تمام تصمیمات مهم سه سال گذشته ام زیر سوال رفت. با خودم گفتم... تو انقدر احمقی؟ موضوع به این سادگی را چرا نفهمیدی؟ چرا نمی فهمیدی؟ اگر این را فهمیده بودی فلان موقع فلان کار را نمی کردی... فلان تصمیم را نمی گرفتی...
اما من حتی اگر هم بخواهم، نمی توانم خودم را بابت اتفاقات، کارها و تصمیم های اشتباه گذشته که ناشی از ندانستن بوده سرزنش کنم. من همین حالا هم اگر قرار باشد به دو سال پیش برگردم، با آن سطح دانش و عقل باز هم همان تصمیم را می گیرم. و همین طور 6 سال پیش و 8 سال پیش و...

اما...
آن کسی که همه چیز دست اوست. آن کسی که روزی دهنده ی بنده هایش است. برای دادن یک نعمت دنبال بهانه نمی گردد. نعمت را می دهد. خیلی وقت ها چیزی را نمی دانستم و نمی فهمیدم و خدا با روش های مختلف آن را روزی من می کرد و من بعد ها می فهمیدم چیزی که مثلا چهار سال پیش خدا به من داد چه نعمت بزرگی بوده و چیزی که از من گرفت چقدر به نفع من از کار در آمد.

حالا می توانم بگویم که خدا آن را برای من نخواست... اگر می خواست میداد، به من می فهماند. مثل تمام نعمت هایی که از فضلش به من بخشید و مسلما من لایق هیچ کدامشان نبودم. من، دختر بچه ای جسور و سر به هوا و خدا مثل مهربان ترین مادر دنیا وقتی میدید دختر لجبازش زیر بار نمی رود با روش های خودش او را راضی می کرد. گاهی با تشویق، گاهی با تنبیه، گاهی با گول زدن، سر کار گذاشتن، پیچاندن، حواس پرت کردن، گاهی هم برای مدت کوتاه تنهایش می گذاشت تا بداند بی خدا بودن چه دردی دارد و خودش با پای خودش برگردد.
حتی آن موقع ها هم تنهایم نگذاشته بود و مواظبم بود. سراسر وجودش خوبی و مهربانی بود (و هست)
حالا من... وقتی به گذشته نگاه می کنم خوشحالم.... خوشحالم و از خدای خودم راضی...


*به نظرت چه حالی دارد کسی که به او خطاب می شود:
یا ایتها النفس المطمئنه... ارجعی الی ربک راضیه مرضیه ... فدخلی فی عبادی ودخلی جنتی...

 

 

  • مداد رنگی

الهی العفو...

دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۰۹ ق.ظ

صدای عطیه می آید. با اولین کلمه از خواب می پرم:
"ریحانه جان... ریحانه... عزیزم... دختر گلم... بلند شو می خواهیم به مسجد برویم."
ریحانه تکان نمی خورد. به موبایلم نگاه می کنم...ساعت 1:30 نیمه شب است.
ماشالله به عطیه!! این همه انرژی را از کجا می آورد؟ تا ظهر که محل کارش بوده.از وقتی هم به خانه بر گشته مشغول مرتب کردن خانه بوده است. آخر تازه کاغذ دیواری های خانه و تخت و کمد ها را عوض کرده و خانه حسابی به هم ریخته است. من هم آمدم که کمکش کنم! بعد از ظهر آقایان باز آمدند تا جک تخت ها را درست بکنند. این ریحانه و مهدیار وروجک هم که راحتش نمی گذارند... یا دعوا میکنند یا خودشان را لوس میکنند که مادر بغلشان کند.عطیه بنده خدا تا همین 12 شب که به اجبار ریحانه را به حمام فرستاده  یک جا ننشسته.من واقعا نمیدانم با این همه کار و خستگی با چه ترفندی از خواب بیدار شده که به مسجد برویم!!!!! واقعا خدا قوت خواهر!

سوار ماشین می شویم. مهدیار در آغوش من خوابیده. من به خیابان ها نگاه می کنم. نمی دانم چرا انقدر مسیر طولانی شده! مگر قرار نیست به مسجد محل برویم؟ شاید هم مسجد داخل اشرفی؟ نه اصلا  از اشرفی در آمد! تابلو ها رو نگاه میکنم. هنوز غرب هستیم و داریم به سمت جنوب میرویم...
بله! رسیدیم. مسجد دانشگاه! واقعا خنگ هستم که تابه حال متوجه نشدم. اصلا از این ها انتظار نمی رفت جای دیگری بروند! میخواهیم وارد قسمت خانم ها بشویم . دو دانشجوی دختر خیلی زیبا مقابل در نشسته اند و میگویند:"نمیشود بروید، اعتکاف است"

این را که میگویند دلم می ریزد. قلبم تند می زند. مات و مبهوت پشت عطیه راه می روم که به سمت حیاط میرود. آخرین شب جمعه ی ماه رمضان و دعای کمیل! آن هم کجا! کنار شهدای گمنام مظلومی که مراسم تدفینشان پر از  بی احترامی بود. کنار این همه معتکف!...... کاش من هم با آن ها بودم.
دلم گرفته... زار زار گریه می کنم و دعای کمیل می خوانم و همزمان تمام اتفاقات روز مقابل چشمانم زنده می شود. از خدا می پرسم: این برای چیست؟ این شروع یک آزمایش طولانی است یا ...
یا...
یا...

زبانم بند می آید.
چیزی برای گفتن ندارم. جز اینکه بگویم: خدایا شکرت... خدایا چیزی را نصیبم کن که قرب به تو در آن باشد. من فقط تو را می خواهم .مرا امتحانی نکن که در توانم نباشد و خسته شوم و کم بیاورم...
و من را ببخش....

الهی العفو...

 

  • مداد رنگی

جنگ جنگ تا پیروزی!!!

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۱، ۰۱:۰۷ ب.ظ

دیشب به طور اتفاقی برنامه ی دیروز امروز فردا را دیدم.مهمان برنامه آقای محسن رضایی بود. در قسمتی از بحث که آقای رضایی، تحریم های دوران جنگ و تحریم های امروز را با هم مقایسه می کردند صحبت جالبی مطرح شد.
اسباب نوشتن فراهم نبود لذا من نقل به مضمون می کنم. شما ببخشید
او گفت:
"جنگ ایران، اولین جنگ موفق در 200 سال گذشته در جهان بوده است. تنها جنگی که رزمنده ها توانستند تمام مناطق اشغال شده را پس بگیرند. دلیلش این بود که رزمنده های ما از نظر ایمان و توکل قوی بودند. اما نه به گونه ای که به همان اکتفا کنند.  این طور نبود که بگویند ایمان و توکل کافی است. آن ها در عین اینکه به خدا توکل داشتند و پشتشان به قدرت خدا گرم بود، دشمن را دست کم نمی گرفتند. سعی می کردند که ذهن دشمن را بخوانند. اقدامات او را پیش بینی کنند اینکه از چه راهی می خواهد وارد شود و چه کار می خواهد بکند، که خودشان را آماده ی مقابله با دشمن بکنند. به همین خاطر یک قدم جلوتر بودند"
این را که گفت برق از سر من پرید!!! حیف که مهمانی بود و مجبور بودم آرام سر جایم بنشینم و به روی خود نیاورم!!!
به نظر خیلی ساده می آید . چرا من دقت نکرده بودم؟ نمی دانم!!!
در جبهه جنگ بزرگ تر (جهاد اکبر) دشمن ما شیطان است. ایمان و توکل خوب است اما نباید دشمن را دست کم گرفت. هر وقت او را دست کم گرفتم با سر به زمین آمدم... باید حرکات او را پیش بینی کنم. باید ببینم از کجا می خواهد نفوذ کند... باید یک قدم جلوتر باشم... این جنگ است یک جنگ واقعی...
حتی اگر شکست خوردم، بلند میشوم... خود را نمی بازم... با توکل به خدا من پیروز این میدانم...


این فایل سخنرانی از حاج آقا جاودان  رو چند وقت پیش یکی از دوستان برای من میل کردند که خیلی به بحث مربوطه .
و دیگه اینکه!

ماه رمضان بالاخره اومد.... خیلی خیلی خوشحالم...
به همه ی دوستان تبریک میگم و از همه التماس دعا دارم

یا علی
 

 

  • مداد رنگی

برای تو می نویسم...

دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۱، ۰۷:۱۸ ق.ظ

برای تو می نویسم. زیر باران می نویسم... با چادری خیس... با گونه های خیس...
برای تو که در فراموش کاری زبانزدی... برای تو که حافظه ات از ماهی هم کمتر است...
برای تو می نویسم تا یادت نرود این روز ها را... تا یادت باشد... یادت باشد که چهار سال وقت داشتی...
بس است دیگر... از این به بعد فقط خودت را سرزنش کن که لایق سرزنش کردنی...

  • مداد رنگی