با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۲۰ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

...

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۳۴ ق.ظ

یادمه 5 سال پیش، چند ماه قبل از دانشگاه با حاصل دسترنج خود یک آبرنگ و چند قلم موی خیلی گران قیمت خریدم و کلاس آبرنگ رفتم.  پدر پرسید:"لازم بود که انقدر زیاد هزینه کنی." من هم گفتم : "قرار است این قلم مو سال های زیادی برای من کار کند!"
حالا دارم آخرین نقاشی های دوران تحصیلم را با همین قلم مو ها می کشم و لبخند می زنم که هنوز هم این قلم مو ها مال من هستند!

 

  • مداد رنگی

عکسی از آلبوم قدیمی...

شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۴:۵۲ ب.ظ

دلم می خواد به عنوان "مهدیه ی ۲۴ ساله" به دوران "مهدیه ۱۵ ساله" برم و کمکش کنم بهتر دنیا رو ببینه...
دلم می خواد به دنیای "مهدیه ی ۱۶ساله" برم و کمکش کنم بهتر بنویسه...
دلم می خواد به دنیای "مهدیه ی ۱۷ساله" برم و کمکش کنم به خواسته های کوچیکش برسه...
دلم می خواد به دنیای "مهدیه ی ۱۸ ساله" برم و کمکش کنم احساس تنهایی نکنه...
دلم می خواد به دنیای "مهدیه ی ۱۹ ساله" برم و کمکش کنم تو کارش موفق تر باشه...
دلم می خواد به دنیای "مهدیه ی ۲۰ ساله" برم و کمکش کنم خوب بااشه...
 

آخ که دلم برای تنهایی های خودم خیلی می سوزه!

 

 

  • مداد رنگی

ذکر

چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۱، ۰۳:۲۵ ب.ظ

اون موقع ها که ام پی تریه خدا بیامرزم هنوز زنده بود یه مداحی داشتم که روزی، خیلی بار!!! گوشش می کردم.
توی این مداحی هم خیلی این جمله تکرار می شد: "کربلا... کربلا... اللهم الرزقنا"*
منم کلا این جمله روی زبونم بود. تا اینکه ام پی تریم به رحمت خدا رفت و من دیگه نتونستم گوشش بدم.
چند ماه بعد قسمتم شد و با بچه های دانشگاه رفتیم کربلا! وقتی برگشتم یه بار اتفاقی باز اون مداحی رو شنیدم و یادم افتاد قبل از رفتن به کربلا مدام این مداحی رو گوش میدادم و زمزمه می کردم! تازه فهمیدم برای چی قسمتم شد که برم. منی که لایق نبودم و نیستم...

 

چند روزه که یه شعر روی زبون پرستو افتاده و مدام اونو زمزمه می کنه... این شعر روی زبون منم افتاد و از طریق من روی زبون سیده و هدهد:

"ای دوست قبولم کن و جانم بستان..."

امروز به پرستو میگم تکرار این شعر رو دست کم نگیر...یه وقت دیدی خدا با همین یه بیت قبولمون کرد!

 

"ای دوست قبولم کن و جانم بستان            مستم کن وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو                    آتش به من اندر زن و آنم بستان"**

 

* دانلود همین مداحی
** دانلود آلبوم یادگار دوست شهرام ناظری

  • مداد رنگی

برای یک دوست...

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۱، ۰۸:۲۲ ق.ظ

من نگرانم... از ناراحتیه تو نگرانم.  اما وقتی تو حرف بزنی... همین که حرف میزنی خیالم راحت می شود که خبر دارم در دل دوستم چه می گذرد...همین خبر داشتن به تمام دنیا می ارزد...
اگر از آن حرف های مگوست... باز هم با من حرف بزن! غر بزن... به زمانه بد و بیراه بگو... گریه کن... فقط ساکت نباش! سکوتت من را از تو جدا می کند.... سکوتت مرا نگران می کند که در زندگی ات هیچ جایی برایم نمانده...

 

  • مداد رنگی

یک دستی زدیم و گرفت!

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۱، ۰۵:۴۰ ب.ظ

راهنمایی بودیم. من و دو تا از دختر عمو ها و دو تا از دختر دایی ها با هم مدرسه میرفتیم. 5 تا دختر چادری!
مامان اینا (بیشتر از همه زن دایی) خیلی روی حرکات ما در کوچه و راه مدرسه حساس بودند که بلند نخندیم، برنگردیم و پشت سرمان را نگاه کنیم. و گاهی هم یک دستی می زدند و می گفتند: "امروز ما داشتیم شما رو تعقیب می کردیم... یکیتون بلند خندید! کدومتون بودید؟؟؟؟" آن موقع بود که همه از ترس تمام اتفاقات روز را مرور می کردیم که یعنی چه کسی و کجا بلند خندیده!؟

 

ماه پیش فرصتی پیش آمد و با فهیمه، یکی از دختردایی ها که چندین سال دوست صمیمی ام بود تنها شدم. به دور از هر مهمانی شلوغ و پر رفت و آمد فامیلی...

او گفت:"از یک دستی زدن خوشم میاد. چون اتفاقی یه چیزی می گی و وقتی حقیقت داشته باشه کلی کیف می کنی... یه بار به دوستم یک دستی زدم و گفتم مبارک باشه نی نیه توی راهیت... اونم تعجب کرد و پرسید تو از کجا فهمیدی؟ منم گفتم دیگه دیگه!!!! خیلی کیف میده این یه دستی زدن ها"

اما من این یک دستی زدن ها را دوست ندارم. اول اینکه چیزی جز دروغ نیست... زن دایی و زن عمو به ما دروغ می گفتند که ما را تعقیب کردند و با این کار قصد داشتند ما را بترسانند و از زیر زبانمان بکشند که کسی بلند خندیده است یا نه!!! و دوم اینکه که اصلا دوست ندارم مسائل شخصی ام با یک دستی زدن بر ملا شود. دلم نمیخواهد کسی اینطوری (انقدر ناجوانمردانه) به حریم خصوصی من وارد شود.

  • مداد رنگی

زنگ تفریح...

شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۱، ۰۶:۳۰ ب.ظ

من میدونم رنگ چه مزه ای داره.... شما چی؟

  • مداد رنگی

دیوانگی

شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۱، ۰۷:۱۴ ق.ظ

یعنی دیوانگی از کلام و کار کردن بچه های نقاشی می بارد...

 

در کارگاه یکی استخوان دنده ی گوسفند* (در قطع خیلی بزرگ) پیدا کرده است و می خواهد از روی آن طراحی کند! با همان بوی تعفنی که دارد جلویش گذاشته و کار می کند! و تازه می گوید من از بویش اذیت نمی شوم! (در نهایت که اذیت شدن ما را دید، خیلی لطف کرد و آن را در یک دیگ جوشاند که بو ندهد)

آن یکی با نخ های قالی کلنجار میرود که اثر هنری خلق کند... آن یکی با چرم کیف میدوزد برای کسب روزی حلال!

یکی دیگر ویولن تمرین می کند با صدای سرسام آور...

ما هم که مدام نگران مورچه هایی هستیم که از روی بوممان رد می شوند. و اگر مورچه ای از زیر قلمو سالم (بدون شکستن حتی یک پا) در بیاید از خوشحالی فریاد می زنیم که: "آخجون، مورچه زنده اس!"

یعنی دیوانه تر از هنری ها فقط خودشونن!

 


* بچه ها میگن کتف گاو بوده! :))))))))))))))))

  • مداد رنگی

مادر

پنجشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۱، ۰۳:۴۰ ب.ظ

مادر وقتی بچه اش توی بازی های بچه گانه زخمی میشه، نمیگه تقصیر خودت بود، می خواستی اینطوری نکنی، من کاری به کارت ندارم.
وقتی بچه اش تو جوی آب می افته و کثیف میشه نمیگه می خواستی حواستو جمع کنی و تو جوی نیفتی. به من ربطی نداره کثیف شدی. خودت یه فکری به حال خودت بکن...

 

مادر طاقت دیدن گریه ی بچه اش رو نداره... مادر سنگ دل نیست... مادر بی رحم نیست...

 

ای مهربان تر از مادر، مرا دریاب...

 

  • مداد رنگی

انسان های با هوش دقیقه نودی

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۶:۰۷ ق.ظ

چند روز پیش که خدمت استاد راهنمای عزیزم رسیدم. بحث آدم های باهوش و با پشتکار شد و کلی درد و دل که کاش ما! هم جزء دسته ی با پشتکار های با هوش بودیم. جالب اینجاست خود استاد هم از خودش ناراضی بود که تز دکترایش را هنوز تمام نکرده و همین طور از دخترش که هیچ وقت به درس خواندن عادت نکرده و من خوشحال!! که چقدر خوب است که استاد مرا درک میکند، مثلا!!! بعد از درد و دل های او من هم از خاطرات بچگی ام گفتم. از درس نخواندن ها و المپیاد رفتن ها... از نوشتن تکالیف مدرسه درست 5 دقیقه قبل از آمدن معلم سر کلاس! و اینکه این هوش مرا حسابی تنبل کرده!

 

استاد هم سخن نغزی فرمودند: "یه بار جستی ملخک! دو بار جستی ملخک! بالاخره تو مشتی ملخک!!!!
آخرش هم آدم های با پشتکار از آدم های باهوش بدون پشتکار جلو می زنند..."

خیلی وقت ها به دقیقه نودی بودنم فکر می کنم. که چه جوری درستش کنم اما هر بار تیرم به سنگ می خورد. انگار هیچ وقت درست بشو نیست! 

  • مداد رنگی

زوار

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۱، ۰۷:۳۴ ق.ظ

دیروز با پرستو برای خرید زِوار* به نجاری رفتیم... قبل از آن از دو نجاری دیگر قیمت گرفته بودیم. آن ها متری هزار تومان قیمت داده بودند... به همین خاطر انتظار داشتیم که هزینه اش حداقل بیست و پنج هزار تومان بشود... اما با کمال تعجب این نجاری هر شاخه زوار که دو متر طول داشت را ۱۵۰ تومان قیمت گذاشت... یعنی متری ۷۵ تک تومانی!!! وقتی هم که می خواست هزینه ی بُرش را حساب کند با کلی مکث و فکر گفت: ۳۰۰ تومان میشود!!!! هزینه ی همه ی زوار ها با بُرش ۳۵۰۰ شد!!! خودمان که کلی ذوق کردیم و هم کلاسی ها هم کلی تعجب!!! که با چه قیمت بالایی زوار گرفته اند!

خداییش بعضی ها چه نان های حلالی در می آورند!!! حلال... جون... خش**!!!


 

 

*نوعی قاب نازک برای بوم نقاشی
** شما بخوانید گوارا!

  • مداد رنگی

دلیل متقن!!!

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۳۷ ق.ظ

من: "تو چی شده که هنوز ازدواج نکردی؟"
دوستم: "خوب کسایی که اومدن دوست نداشتن خانمشون کار کنه یا درس بخونه."
من: "حالا درس خوندن خیلی مهمه...اما موردی نبوده که بیارزه به خاطرش قید کار کردن رو بزنی؟"
دوستم:"نه... مثلا از یکیشون پرسیدم دلیلتون چیه که نمی خواین خانمتون کار کنه؟ اونم گفت به خاطر اینکه از نیمرو خوردن خسته شدم!!!! آخه به اینم میگن دلیل! حداقل نگفت از روی غیرت! نمیتونم اجازه بدم!!!!"

 

من متعجب از این حرف دوستم که چه ایرادی به طرف گرفته! اصلا نتونستم حرف بزنم! به نظرم از یه امام صادقی بعید بود این حرف و این دلیل!
برای طیبه تعریف کردم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و گفت: آخی! بیچاره... (منظورش به پسره بود که از بس نیمرو خورده، عقل از سرش پریده و نفهمیده تو مراسم خواستگاری چه سوتی ای داده!)

به این میگن دو عکس العمل کاملا متفاوت!

خیلی دوست دارم تجربیات فراوانم!!! در زمینه ازدواج* رو توی وبلاگ بنویسم... انشالله هر چند وقت یه بار این کار رو انجام میدم.


بعد نوشت:
*بهتره بگم قبل از ازدواج...

 

  • مداد رنگی

مادرانه

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۱، ۰۴:۲۵ ق.ظ

در اتاق شلوغمان صحبت از وبلاگ بود و وبلاگ نویسی... بچه ها هیچ کدام وبلاگ نداشتند من داشتم فضای آن را برایشان توضیح می دادم. در این بین گفتم:
میدانید جالب ترین، جذاب ترین و خوشحال کننده ترین مطالب از نظر من کدام ها هستند؟
همه:؟؟؟؟
من هم با آب و تاب فراوان گفتم: مطالبی که خبر از مادر شدن دوست وبلاگی میدهد و عکس نی نی و غیره... خیلی آدم را خوشحال می کند...
تا این را گفتم یکی از بچه ها صحبت غیر منتظره ای کرد، گفت: من هم خیلی بچه دوست دارم... اما نمیتوانم بچه دار شوم.
ما همگی:

کم کم که صحبت کرد معلوم شد این دوست ما در دوران دانشجویی ناراحتی گوارشی داشته است که به علت تشخیص غلط پزشک طی دو سال بیماری اش شدیدا پیشرفت کرده ... به حدی که هر روز باید قرص های قوی بخورد و خوردن این ها برای جنین خطرناک است. یا باید قرص نخورد که خودش آسیب می بیند یا بخورد که آنوقت چیزی از بچه ی سالم باقی نمی ماند. بیماری اش قابل درمان هم نیست. و حالا به هیچ عنوان نمی تواند بچه دار شود.
ما اصلا نمی دانستیم چه باید بگوییم غیر از اینکه اگر خدا بخواهد می شود!!! اما فایده ای نداشت. باور کرده بود که دیگر مادر نمی شود. ساکت بود و گریه نمی کرد... گریه نکردنش خیلی غمگین تر بود...
چند دقیقه بعد به بهانه ی بردن میوه برای پرستو از اتاق بیرون رفت. چهره های ما، غمگین و در هم... نگاه ها به زمین و سکوت...

من سکوت را شکستم و گفتم: کاش لال میشدم و از وبلاگ چیزی نمی گفتم...
که دیگران هم شروع به صحبت کردند. هیچ کداممان باورمان نمی شد یک بیماری گوارشی ساده به همچین چیزی ختم شود! خیلی ها در خوابگاه بیمار می شوند و به دلیل دوری و غربت فرصت نمی کنند بیماریشان را جدی پی گیری کنند. اما چه کسی باورش می شود آخر اینگونه شود. این است که آدمیزاد به هیچ چیز در زندگی اش نمی تواند تکیه کند. به بودن هیچ چیز نمی تواند اعتماد کند. چون معلوم نیست چه اتفاقاتی قرار است در آینده برای ما رخ دهد. حتی از دو ثانیه بعدمان هم خبر نداریم.

 

پ.ن.
چند شب پیش خواب عجیبی دیدم... حالا... تکان دهنده ترین سوالی که می توانم از خودم بپرسم این است که اگر همین امروز ... همین امروز،  بمیرم چه خاکی می خواهم بر سرم بریزم؟ با چه رویی می خواهم بمیرم؟ با چه رویی؟
این سوال هر چند وقت یک بار به بهانه ای در دلم زنده می شود و قلبم را می لرزاند.
...
...
...
...
حالا...همتون بدون استثنا! زود، تند، سریع منو حلال کنید و گرنه خودتون می دونید...
مخصوصا بچه های اتاق ۲۰۶ سر حساب کتابا...

  • مداد رنگی

روزهای مادرانه

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۶ ق.ظ

همیشه وقتی وبلاگ روز های مادرانه رو می خوندم احساس خیلی عجیبی داشتم. احساس یه من، منتهی تو یه شرایط دیگه. به تعبیر ساده تر احساس می کردم روز های مادرانه منم. منی در آینده.
قلم قوی نویسنده ی وبلاگ خیلی ها رو به خودش جذب می کنه به خاطر همین فکر کردم این احساس رو همه ی خواننده های وبلاگ دارن . خودشون رو در قالب کلمات او میذارن.
اما یه مدت که گذشت چند نفری به من گفتند که نوشته هایم حس نوشته های او را دارد. اوایل باور نمی کردم اما کم کم باورم شد. شاید چند سالی دیگر من، منی شوم در روز های مادرانه

  • مداد رنگی

خدا سال بالایی ها...

دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ

به تازگی آخرین بقایای نقاشی ۸۵ ای ها از دانشکده پاک شده. و من و هم کلاسی هایم شدیم "خدا سال بالایی!"

آی کیف میده این همه عزت و احترام و نگاه متعجب صفری ها به کار کردن ما!!!

  • مداد رنگی

تکنیک من درآوردی!!!

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۳۷ ق.ظ

نقاشی کردن هم عالمی دارد و البته نقاش ها هم. بعضی از نقاش ها مثل آدم نقاشی می کنند! دقیقا مثل آدم. تر و تمیز و مرتب، سر بوم می نشینند و رنگ می گذارند و کار می کنند و کار می کنند. پرستو از آن نقاش هایی است که عجیب آدم است. همیشه وسایلش خیلی مرتب و سازماندهی شده کنارش است.
حالا من! می خواستم تکنیکی جدید کشف کنم و عاشق لفظ دهن پر کنش بودم: mixed media که حالم اساسی گرفته شد. الان توضیح می دهم. راستش کار من برگرفته از المان های کهکشان و سحابی است. برای این، نیاز به بافت های دودی و ابر و بادی داشتم. نمونه ی آن در کاغذ های ابر و باد که برای خوشنویسی از آن استفاده می شود به چشم می خورد. تا اینجا خوب است... وقتی مشکل پیدا می کند که آدم! بخواهد این کار را در قطع 120 در 90 روی بوم انجام دهد. برای انجام این کار حوضچه ای ساختم و آن را پر از آب کردم که مثلا به آن فرم های ابر و بادی برسم...
شب اول حوض را سطل سطل پر کردیم و وقتی کار تمام شد آن را مثل آدم! سطل سطل خالی کردیم(با کمک پرستوی عزیز) شب بعد خواستم زرنگی کنم. حوض را در جایی سرامیکی که چاه فاضلاب هم داشت قرار دادم که وقتی کار تمام شد بلافاصله  همه ی آب را خالی کنم!!!!
اما اصلا به فکرم هم نرسید چه گندی خواهد خورد! بلا فاصله بعد از خالی کردن حوض همه ی رنگ های روغنی به زمین و دیوار چسبید! رنگ روغن هم که با آب پاک نمی شود. این شد که چند بار تمامی مکان را با تینر روغنی تمیز کردم!! کاش همین جا ختم می شد! تینر روغنی، از آنجا که از اسمش پیدا است متشکل از روغن است. این شد که برای پاک کردن آن روغن،مجبور شدم چند بار با تاید به جان مکان بیافتم. آن هم نه یکی دو بار! چهار بار!
دست و بال خود را نیز با همین روش شستم و در نهایت به غلط کردن افتادم که دیگر از این غلط ها نکنم!

* اگر اینجا خارج! بود، فیلم این مصیبت را در سایت برادر، یوتیوب قرار میدادم تا همه نظاره گر شاهکار های این دختر دیوانه باشند!
** بعد از تفکر فراوان به این نتیجه رسیدم که دیدن دوباره ی سریال یانگوم (چند هفته پیش) تاثیر بسزایی در خریت اینجانب داشته است! لذا توصیه اکید دارم که از دیدن سریال های کره ای شدیدا اجتناب کنید!!!
*** از آنجایی که این تکنیک به نتیجه نرسید موقتا کنارش گذاشتم.

  • مداد رنگی

آزادی

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۳ ب.ظ

می خواهم آزاد باشم... قدر تمام دنیا...
می خواهم قدر تمام عمرم، این بار زندگی کنم...
می خواهم از نو زندگی را آغاز کنم!

سلام زندگی!
دوستت دارم ....
از حالا، برایم پر از شادی باش...
پر از تلاش...
پر از خوشبختی...
پر از آرامش...
پر از رضا...
پر از خدا...


*این لحظه هاست که به خودم می گویم فاصله معنایی ندارد. امام رضای خوبم... هدیه ات رسید. خیلی آرام... خیلی مهربان... زبان من از کوچک ترین تشکر ها هم قاصر است. این کم را از من بپذیر.

 

 

  • مداد رنگی

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۱، ۰۴:۲۱ ب.ظ

 

ذهن آشفته... افکار متناقض... پیش بینی های عجیب! دلم می خواهد همه را برای تو بگویم.
دلم می خواهد از نزدیک حرف بزنم و حرف بزنم.... آنقدر که دیگر حرفی برای گفتن نماند!
کمکم کن... پناه من تویی... غیر از تو به کجا پناه ببرم؟

  • مداد رنگی

رشد یک فرآیند دردناک است!

دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۱، ۰۸:۳۲ ب.ظ

اگر درد نکشیده بودم انقدر بزرگ نمی شدم. اگر سختی نکشیده بودم نمی فهمیدم چقدر رشد کرده ام...
من با درد و سختی... روز به روز ... ساعت به ساعت... لحظه به لحظه... شاهد قوی تر شدن خودم هستم و این روز ها چیز هایی از خودم می بینم که باورش برای خودم هم مشکل است...
از خودم می پرسم: یعنی این من هستم که تا این اندازه بزرگ و قوی شده ام؟


الحمدلله رب العالمین
خدایا شکرت که هر چه هست از لطف بی کران توست...

 

  • مداد رنگی

باورنکردنی!

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۱، ۰۷:۴۳ ق.ظ

یکی از بهترین حس های دنیا، دوست داشته شدن است! اینکه بدانی کسانی هستند که تو را با تمام وجود دوست دارند. حتی اگر تو این همه دوست داشتن را باور نکنی، باز فرقی نمی کند. آن ها تو را از صمیم قلب دوست دارند.
خیلی شیرین است کسی به تو بگوید:
- علاوه بر خدایی که همیشه با توست. من هم با تو هستم. هیچ وقت احساس تنهایی نکن.
- من هیچ وقت فراموشت نمی کنم، ترکت نمی کنم و برای همیشه در زندگی من خواهی ماند.
- هر جا رفتیم به یادت بودیم و با خود می گفتیم کاش مداد رنگی هم اینجا بود!
- جانم به فدایت. چه موقع بر می گردی؟ من نگرانم با این شرایط در شهر غربت و تنهایی و...  سکوت همراه گریه...
انگار بار بزرگی از دلم برداشته شده.
ممنون که دوستم دارید.....

  • مداد رنگی

صدای ما را از اتاق 112 می شنوید!

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۸ ق.ظ

بعد از دو روز خوابیدن در نماز خانه اتاق ۱۱۲ را که قبل از آن انباری!!! خوابگاه بوده است را برای پروژه ی یک ماهه به ما اعطا نمودند. و از قضا چه مناسب است لفظ انباری برای آن.
کاش نامناسب بودن این اتاق به کثیف بودن و طراحی نا مناسب آن ختم می شد!
این اتاق دو پنجره ی شیشه ای بزرگ دو در سه متر دارد. که یکی دقیقا در آشپزخانه باز می شود و یکی در سالن ورودی. یعنی وقتی پنجره باز شود می شود بچه ها را در حال پخت و پز در آشپزخانه تماشا کرد! علاوه بر این دو پنجره، یک پنجره ی شیشه ای یک در سه متر هم دارد که در راهروی طبقه زیرزمین باز می شود (اتاق ما به اندازه ی نیم طبقه از زیرزمین بالاتر است)
حالا ماجرا به این ختم نمیشود. یک روشنایی دو در چهار متر وجود دارد که تا پشت بام (طبقه ی سوم ) ادامه پیدا کرده و از این طریق اتاق ما به اتاق بالا متصل می شود. و باز هم این روشنایی بین ما و اتاق کناری مشترک است. (گویا این دو اتاق قبلا یک اتاق بوده!) به همین دلیل یک عدد حفره ی یک در یک متری بین ما و اتاق کناری موجود می باشد.
این اتاق یعنی نهایت صدا و نهایت نور! صدای ظرف شستن. بچه ها در حال آشپزی. صدای مدیریت خوابگاه، تاسیسات و بچه ها از توی سالن. صدا از راهروی پایین. از اتاق بالا و اتاق کناری....
فقط زمانی میشود خوابید که همه ی بچه های خوابگاه خواب باشند و قبل از خواب باید تمام چراغ های راهروی پایین و بالا و آشپزخانه و سالن خاموش شود. با تمام این کارها باز هم به خلوت و تاریکی دلخواه نمی رسی!
این، برای منی که با کوچک ترین صدا از خواب بیدار می شوم یعنی فاجعه! که باعث میشود سر درد بی سابقه ای را تحمل کنم.

 

با تمام این ها من این اتاق را دوست دارم چون بزرگ ترین نعمت دنیا با من است: پرستو!
بدون او دست و دلم به کار نمی رفت. با آمدنش وسایل اتاق و تخت ها را جا به جا و مرتب کردیم و فرش!!!* انداختیم. الان اتاقمان خیلی دوست داشتنی شده ... 


*خوابگاه باغ ملی (محل اسکان هنری ها) فرش ندارد. فقط موکت است. احتمالا به خاطر رنگی نشدن آن ها به ما فرش نمی دهند. (البته حق هم دارند)
ولی ... چون اینجا قبلا انباری بوده! یک فرش زیبای قرمز در آن جا مانده است!

  • مداد رنگی