با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

جا مانده ام

دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۳۷ ق.ظ

دو نفر کربلا و یکی مشهد... از اتاقمان فقط من جا مانده ام.

 

  • مداد رنگی

الهی العفو...

دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۰۹ ق.ظ

صدای عطیه می آید. با اولین کلمه از خواب می پرم:
"ریحانه جان... ریحانه... عزیزم... دختر گلم... بلند شو می خواهیم به مسجد برویم."
ریحانه تکان نمی خورد. به موبایلم نگاه می کنم...ساعت 1:30 نیمه شب است.
ماشالله به عطیه!! این همه انرژی را از کجا می آورد؟ تا ظهر که محل کارش بوده.از وقتی هم به خانه بر گشته مشغول مرتب کردن خانه بوده است. آخر تازه کاغذ دیواری های خانه و تخت و کمد ها را عوض کرده و خانه حسابی به هم ریخته است. من هم آمدم که کمکش کنم! بعد از ظهر آقایان باز آمدند تا جک تخت ها را درست بکنند. این ریحانه و مهدیار وروجک هم که راحتش نمی گذارند... یا دعوا میکنند یا خودشان را لوس میکنند که مادر بغلشان کند.عطیه بنده خدا تا همین 12 شب که به اجبار ریحانه را به حمام فرستاده  یک جا ننشسته.من واقعا نمیدانم با این همه کار و خستگی با چه ترفندی از خواب بیدار شده که به مسجد برویم!!!!! واقعا خدا قوت خواهر!

سوار ماشین می شویم. مهدیار در آغوش من خوابیده. من به خیابان ها نگاه می کنم. نمی دانم چرا انقدر مسیر طولانی شده! مگر قرار نیست به مسجد محل برویم؟ شاید هم مسجد داخل اشرفی؟ نه اصلا  از اشرفی در آمد! تابلو ها رو نگاه میکنم. هنوز غرب هستیم و داریم به سمت جنوب میرویم...
بله! رسیدیم. مسجد دانشگاه! واقعا خنگ هستم که تابه حال متوجه نشدم. اصلا از این ها انتظار نمی رفت جای دیگری بروند! میخواهیم وارد قسمت خانم ها بشویم . دو دانشجوی دختر خیلی زیبا مقابل در نشسته اند و میگویند:"نمیشود بروید، اعتکاف است"

این را که میگویند دلم می ریزد. قلبم تند می زند. مات و مبهوت پشت عطیه راه می روم که به سمت حیاط میرود. آخرین شب جمعه ی ماه رمضان و دعای کمیل! آن هم کجا! کنار شهدای گمنام مظلومی که مراسم تدفینشان پر از  بی احترامی بود. کنار این همه معتکف!...... کاش من هم با آن ها بودم.
دلم گرفته... زار زار گریه می کنم و دعای کمیل می خوانم و همزمان تمام اتفاقات روز مقابل چشمانم زنده می شود. از خدا می پرسم: این برای چیست؟ این شروع یک آزمایش طولانی است یا ...
یا...
یا...

زبانم بند می آید.
چیزی برای گفتن ندارم. جز اینکه بگویم: خدایا شکرت... خدایا چیزی را نصیبم کن که قرب به تو در آن باشد. من فقط تو را می خواهم .مرا امتحانی نکن که در توانم نباشد و خسته شوم و کم بیاورم...
و من را ببخش....

الهی العفو...

 

  • مداد رنگی

اون بالاها...

جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۱۱ ب.ظ
آقاجان همیشه می‌گفت: "نگاهت به اون بالاها باشه." من هم همیشه سقف را نگاه می‌کردم!
از چند لحظه پیش که سقف ریخت روی سر من، آن بالاها چسبیده به نگاه من؛ یعنی به چشمم! فقط نمی‌دانم چرا آقاجان اینقدر بی‌تاب است و گریه می‌کند و هی پایین و لابلای این خاک‌ها را نگاه می‌کند؟!
یکی نیست به آقاجان من بگوید، خب خودت هم نگاهت به آن بالاها باشد تا مریم کوچولویت را ببینی!
"آهای آقاجان، من اینجام! این بالا! صدامو میشنوی؟ فکرشم نمی‌کردی که توی پنج سالگی بتونم پرواز کنم! هان؟ وای «ال‌گلی» چقدر از این بالا خشگل است آقاجان" ...

نقل از: رضا احسان پور
  • مداد رنگی

این علی کجا و آن علی کجا!

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۴۹ ق.ظ
شب قدر پیاده به سمت مسجد در حرکتیم.
داخل پیاده رو داشتم از کنار مادر و فرزندی عبور می کردم که مادر گفت:
نه. اسمشو اشتباه گفتی اینجوری بگو: dj aligator
دلم برایشان سوخت.
این علی کجا و آن علی کجا!
  • مداد رنگی

بچه های بزرگ!

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۵۴ ب.ظ
این روز ها طیبه، دختر عمویم بیشتر از قبل به خانه مان می آید.
چندین ساعت می نشینیم و  با هم حرف می زنیم... از تجربه هایمان... که چه چی هایی یاد گرفتیم... انگار در این چند سالی که کمتر کنار هم بودیم من بیشتر یاد گرفتم.... گاهی انقدر حرف می زنم که فکم درد میگیرد!!!

طیبه گلایه می کرد و من با توجه به همان تجربیات داشتم کمکش می کردم که یک حرف جالبی زد...
گفت: من احساس میکنم هیچ وقت کودک نبودم... از همان اول بزرگ بودم....
این حرفش مرا به گذشته ها برد...
یاد کودکی هایمان افتادم...از 9 سالگی با هم بودم...آن موقع ها خانه مان دوطبقه بود. ما طبقه اول و طیبه اینا طبقه ی دوم... آخر هر شب می رفتیم و روی تاب حیاط می نشستیم.
تاب می خوردیم و یواشکی پچ پچ می کردیم...
حالا پچ پچمان چه بود؟ نقد روانشناسانه ی اتفاقات روز!!!! بررسی رفتار افراد خانه و گاهی هم افراد فامیل...
تحلیل اختلاف هایی که در فامیل پیش می آمد و عکس العمل افراد مربوط... نگاه ذره بینی نسبت به تفاوت تربیتی مادران فامیل و انعکاس آن بر روی فرزندان...و.....

الان که فکر می کنم واقعا عجیب است!!! دختر های 10، 12 ساله را چه به این حرف ها!
انگار طیبه راست می گوید. ما بچگی نکردیم. از همان اول هم بزرگ بودیم و این اصلا خوب نیست


  • مداد رنگی

خانه ی سبز

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۲۵ ب.ظ

خانواده ی پدری من همیشه نزدیک به هم زندگی می کردند. ما چند سالی با عمو احمد همسایه بودیم. چند سال هم با عمو علی. چند سال هم با عمو رضا.
بعد از آن هم وقتی هنرستان بودم، چندسال با عمو رضا و عمو احمد تو یه آپارتمان 16 واحدی همسایه بودیم.
بزرگ خاندان که عمو رضا باشند چندان از آپارتمان نشینی راضی نبودند. به خاطر اینکه وقتی می خواستند هیئت و مراسم مذهبی برگزار کنند همسایه ها به خاطر سر و صدا شکایت می کردند. به خاطر همین بزرگ خاندان تصمیم گرفتند همه ی فامیل رو توی یه آپارتمان جمع کنند. این شد که خانه ی سبز را بنا کردند.
حالا ما اینجا همه با هم فامیل هستیم. چهار برادر(عمو های من) و پسرهایشان(پسرعمو های من) و یک خواهر(عمه ی من) در یک آپارتمان 8 واحدی زندگی می کنیم. عمه که اساسا راحت هستند! ماشاالله! همه ی اهالی خانه به ایشان محرم هستند. منم تو طبقه ی خودمون راحت هستم. چون عمو احمدم که روبروی ما هستند پسر ندارد.
اینکه همه با هم یک جا هستیم خیلی خوب است. به من که خیلی خوش می گذرد.
گاهی اتفاق های عجیب و بامزه ای می افتد! مثلا همه ی اهالی، کلید را بر روی در واحد هایشان گذاشته اند. چون انقدر رفت و آمد زیاد است که دیگر کسی حوصله اش نمی شود در را باز کند.
 

  • مداد رنگی

عاشقانه ها

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۰۳ ب.ظ
شب افطاری خونه ی ما بود و من داشتم ظرف می شستم. همزمان با ظرف شستن، زیر لب ترانه ای رو که توی سعادت آباد موقع شمع فوت کردن می خوندند رو زمزمه میکردم...
زن عمو که کنار من داشت ظرف ها رو آب می کشید گفت چی داری می خونی؟
گفتم: یه شعر عاشقانه اس...
زن عمو گفت: ئه چه خوب. به منم یاد بده که برای عموت بخونم! آخه خیلی از دستم عصبانیه!!!
من که ترکیده بودم از خنده!!!
  • مداد رنگی

من ترسو

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۴۶ ق.ظ

اتفاق های با مزه ی دیشب رو بگم...
با دختر عموی گرامی رفتیم مسجد محل، از عرض چند خیابان عبور کردیم. که دختر عمویم از تعجب پرسید: "تو که قبلا انقدر ترسو و محتاط نبودی!!"
بله! این ها همه یادگاری های یزد و خانه ی بی بی است...

داخل مراسم کلی جای هم اتاقی هایم را خالی کردم. حیف اگر با هم بودیم کلی می خندیدیم...
نبودند مرا ببینند که چه کارهایی می کردم...
همه با تسبیح ذکر می گفتند، من با گوشی! همه با کتاب دعا می خواندند، من با گوشی! همه به کتاب قرآن نگاه میکردند من به قرآن گوشی! دیگر نمیشد خود گوشی را بر سر بگزارم وگرنه حتما همین کار را می کردم!

این دختر عموی ما از گربه خیلی می ترسد... از جانور های دیگر اصلا نمی ترسد... چیزهای مثل کرم سوسک مارمولک! چشمتان روز بد نبیند... موقعی که داشتیم پیاده به خانه بر می گشتیم، دختر عموی ما مدام گربه می دید و جیغ می کشید... من هم از جیغ او می ترسیدم و جیغ می کشیدم!!!!!!! اوضاعی بود نگو و نپرس!!
جدی جدی من خیلی ترسو شدم...
 

  • مداد رنگی

چه شود...

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۵۳ ب.ظ

چه شود اگر ظهر یک روز تابستانی اشتباهی رادیاتور ها رو روشن کنی... اونم تا آخرین درجه!
و تا افطار از گرما عرق بریزی...

  • مداد رنگی