با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

خوش آمدی بهار!

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸ ب.ظ

این روزهایی که بهار به همه جا سرک کشیده را دوست دارم. آنقدر باران آمده که سبزه ها برای بیرون آمدن نیازی به اجازه ی کسی نداشته باشند و از هر کجا که عشقشان کشید بیرون بزنند. حتی از بین آسفالت ها... همه جا سبز است! در مسیر متروی تهران کرج چشم میدوزم به درختان چیتگر.. به باغ و ویلا های سمت کرج (که آرزو داشتم یکی از آن ها مال من بود) ... به مزرعه هایی که فرق چندانی با دشت بزرگ و سرسبز ندارد. نگاه میکنم و بو میکنم بهار را... باران را... و دلم تازه میشود!


 

خوش آمدی بهار!... کم کم داشتم در سرمای زمستان منجمد می شدم. دلم برای رنگ سبزت تنگ شده بود. برای همین تمام زمستان را سبز پوشیدم و به یاد سبزه هایت روح خسته ام را تازه کردم. حالا دیگر نیازی به این کار ها نیست. چون تو سبزی! از همیشه سبز تر.... از همیشه دوست داشتنی تر!

 

 

قبل تر ها با وجودی که زندگی به همین منوال می گذشت و گاهی سخت تر از این بود شاد تر می نوشتم. شاید از پرستو یاد گرفته بودم که زیبایی ها را ببینم و در وجودم بپرورانم. دوست دارم برگردم به همان روز ها... همان روزهای شاد...
ببینم می شود پدر را راضی کرد که امروز به آن مزرعه ی "دشت مانند" برویم؟ برای یک دختر تنها جای جالبی نیست! (از این حرف من، خودتان به عمق فاجعه پی ببرید! :دی)

 

  • مداد رنگی

همه چیز به تو ختم می شود ...

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۴۰ ب.ظ

از همه خداحافظی میکنم و از شرکت بیرون می زنم. مقصد همین حوالی است. چند کوچه آن طرف تر. قدم می زنم و مثل همیشه به درختان برهنه و بلند خیره می شوم. وارد کوچه فرعی می شوم. به ته کوچه که می رسم ساختمان دانشکده را می بینم. پس اینجاست! قبلا چند باری برای رفتن به کتاب فروشی از این کوچه عبور کرده بودم اما دانشکده را ندیده بودم. امان از حواس پرتی... از نگهبانی، پارکینگ اساتید و محوطه و سالن می گذرم و میرسم به سالن نمایشگاهی که اصلا به نمایشگاه نمی ماند. سالن پر است از غرفه های بی رنگ و رو و خالی که سفیدی میزهایشان چشم را اذیت میکند. می گردم دنبال غرفه ای که با آن کار دارم. خانم خیاط را از دور میبینم. لبخند می زنم. شاید آن قدر ها هم شبیه اش نباشد اما من را به یاد دکتر همیز می اندازد. داخل غرفه اش خلوت است چرخ خیاطی اش را گوشه گذاشته و چند توپ پارچه ی چادری مشکی روی میز. سلام میکنم. سرش شلوغ است. بدون نگاه جواب سلامم را می دهد و به ادامه ی کارش می رسد...


نمیدانم از کجا فهمیدم آن در آهنی قدیمی به نجاری باز می شود. نمی دانم. فقط میدانم همین که داخل شدم بوی مست کننده ی چوب در بینی ام پر شد. همه چیز حال و هوای یزد داشت. چقدر شباهت وجود داشت بین این نجاری و نجاری ای که سر بازارچه بود. پله های کج و کوله ی سیمانی که به زیر زمین 100 متری ختم می شد، فضایی که گوشه و کنارش پر بود از چوب و دم و دستگاه نجاری، حتی چیدمانش هم مثل چیدمان نجاری سر بازارچه بود. از پله ها به سختی پایین رفتم. داخل نجاری که بودم و کرج و آزادگانی وجود نداشت. ناگهان زمان و مکان از یادم رفت. واقعا فکر میکردم هنوز یزد هستم. فکر میکردم همین که از نجاری بیایم بیرون بازارچه ای را می بینم با نانوایی... میرسم به سه راهی مدرسه ی طلاب.که از کدام سمت به خانه بروم؟ از کوچه ی آشتی کنان؟ یا از کوچه ی بقالی یا از کوچه ی کتابخانه وزیری؟ اصلا ساعت چند است؟ وقت نماز شده؟ اگر وقت نماز است مستقیم بروم مسجد جامع! آخر امام جماعت، نماز های ظهر را تا اذان تمام می شود قامت می بندد! ایک دقیقه هم مهلت نمی دهد"
بعد مسجد می روم خانه... خانه ی بی بی... چه با برکت بود خانه ی بی بی. وقتی آنجا بودم چقدر زیارت رفتم... زیارت... (آه عمیق)


دل، جگر، خوش گوشت، نارنج و نان اضافه. تنها در مغازه ی جگرکی نشسته ام. روبرویم یک بچه ی تپل وسفید مرمری نشسته و لبخند میزند. با خودم فکر میکنم چقدر امروز بچه دیده ام و چقدر دلم قنج رفت برایشان. دلم می خواست بغلشان کنم. فائزه ی مشهدی هم 6 ماهش شده. الان وقت چلاندنش رسیده و گاز گرفتن لپ های تپلی اش... مادرش شانس آورد که من این همه از بچه اش دورم :دی... خنده ام روی لبم می خشکد وقتی باز یاد مشهد می افتم...


ساعت حدود 10 شب در حال برگشت به خانه هستم. تاکسی از کنار زمین های کشاورزی سر خیابانمان عبور میکند. مسیری که پیاده روی اش نیم ساعت طول می کشد. عاشق این هستم که کنار زمین های سر خیابان قدم بزنم. وقتی شب باشد و زمین را تازه آب داده باشند و خنکی نسیم با بوی گل و علف و درخت در آمیزد و در جانم بنشیند. آخ که دلم برای یک نفس عمیقش تنگ شده است. شیشه را پایین می کشم. خنکی هوا به صورتم می زند. خنکی اش مثل سحر های صحن قدس است. وقتی تنها در گوشه ای دور با امام خودم خلوت می کردم...


خانم خیاط هنوز در حال صحبت با مشتری هاست. این دومین بار است که می خواهم او، چادرم را بدوزد. قبل تر ها که یزد بودم مادر سمانه چادر هایم را می دوخت و همیشه به نیت زیارت می دوخت و من بعد از هر بار چادر دوختن به مشهد می رفتم. فکر میکنم چادر و زیارت به هم مربوطند. یک بار هم در خواب دیدم مادر سمانه برای من و دوستان چادر دوخته. چادری که از زیبایی نظیر نداشت. همه گفتند تعبیرش زیارت است و دو ماه بعدش همه دسته جمعی به زیارت عتبات رفتیم. زیارتی عجیب و خاص و خالص. وقتی از یزد برگشتم، اتفاقی این خیاط را در تهران پیدا کردم. اعتقاد دارم که دست خیاط باید خوب باشد! و دستش خوب بود و باز زیارتی نصیبم شد...این بار هم آمده ام که بگویم به نیت زیارت برایم چادر بدوزد. با خودم فکر میکنم آدم بی لیاقتی مثل من باید برای کسب لیاقت دل به دستِ خیاطِ خوش قلب بسپارد. کاش دل خودم لیاقتی داشت که متوسل به دوخت چادر نمی شد. کاش...


زمین ها را رد کردیم. از تاکسی پیاده می شوم. سر کوچه کنار ساختمان مرمری می ایستم و سرم را می گذارم رویش ... چشم هایم را می بندم و یاد دیوار های مرمری حرم میکنم... اشک امانم نمی دهد. خسته ام. از خودم خسته ام. دلم می خواهد با دلی پر از گلایه به آغوش امامم پناه ببرم....چقدر بی لیاقت شده ام که امام رضا هم دیگر با من مهربان نیست... چقدر یک آدم می تواند بی لیاقت باشد...
دلم گرفته.... دلم عجیب گرفته....

 

اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی
الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه
کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ


  • مداد رنگی

دل نمیکنم

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۱۹ ب.ظ

یک سال گذشت. سال پیش دوره ی دانشجویی را با زیارت دل نشین امام رضا ختم کردم و به خانه آمدم. آمدنی که گویا رفتنی ندارد. یک سال است که از زیارت امام رضا محرومم و گویا قرار است هم چنان محروم بمانم.
کربلا و این ها هم که اصلا در آرزوهایم نمیگنجد از بس دست نیافتنی است. پیاده روی اربعین هم که از محالات است. انگار که بال آرزوهای دلم را چیده باشند...

گرچه... بی نهایت شکر که هیئت هنری بود و اجازه ی اقامت یک هفته ای در تهران. تهرانی که از همیشه دوست داشتنی تر بود.
این هفته ای که میهمان بچه های خوابگاهی بودم، صبح به جای اینکه 5 یا 6 بیدار شوم ساعت 8:22 دقیقه بیدار میشدم (دو دقیقه اش نمیدانم برای چه بود!) و خیلی شیک و بدون استرس صبحانه می خوردم و آرام دل می سپردم به کردستان طلایی و بدون ترافیک از پایین به بالا و غروب ها از بالا به پایین...

هیئت هم که واقعا توصیف کردنی نیست. مخصوصا برای من که امسالش زمین تا آسمان با سال پیش تفاوت داشت. سال پیش من بودم و چندصد انسان غریبه و یک آشنا: زینب! زینبی که از کنارش تکان نمی خوردم.
اما امسال پر بود از دوست و آشناهایی که گاهی نمیدانستم کنار کدامشان بروم که تنها نباشند! همان دوستانی که اسمشان در زندگی ام بود و هست. همان هایی که همین، صرفِ بودنشان به من آرامش می دهد حتی اگر تا هیئت سال دیگر نبینمشان (تازه اگر عمری برای سال دیگر باشد.)

با این حال چیزی که از همه بیشتر به من چسبید مداحی "اشهد ان علی ولی الله"ِ هر شب بود که با جان و دل فریاد می زدم و از گفتنش نهایت لذت را می بردم فارغ از اینکه بخواهم خودم را زیر ذره بین بگزارم که چقدر به این جمله وفادارم. حالا که وفادار نیستم نباید بگویم. باید صادق باشم و از این حرف ها....
خداییش هم نمی شد از  لذتش گذشت. من که ذره ای از لذتش را به خودم زهر مار نکردم. نوش جانم و نوش جان همه ی محبان امیر مومنان علی.

هیئت تمام شد. با کلیپ تاثیرگزار "دل نمیکنم". من که دل نکندم. کاش حداقل یک سال دیگر روزیمان شود درک محرم سیدالشهدا...

  • مداد رنگی

متفاوت ...

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۲۳ ب.ظ

روز های متفاوتی دارم. با احساسات متفاوت...

احساس میکنم قلبم چند پاره شده و هر تکه اش در جایی است دور...

یک قسمت کوچکش اما کنار خودم مانده و در فضایِ خالیِ تکه هایِ رفته برای خودش جولان میدهد...

بالا می رود... پایین می آید... لیز می خورد... خالی میشود... می لرزد...

نگرانم... از راه دور نگرانم....

برای پرستویی که دیگر تلاشی برای پنهان کردن خستگی هایش ندارد. که شاد باشد که جیغ بزند...

برای سیده که فردا روز چهارم زندگی مشترکش است در شهر غربت ...

هدهدی که همیشه اصل مطلب را در روزمرگی های هر روزه اش پنهان میکند و من چشم بسته می خوانم چه وقت هایی دل تنگ است

فکر نمیکردم بعد از یک سال دلم برایشان انقدر بی تاب شود

تا حدی که در محل کار گریه کنم از دل تنگی شان... از اینکه کاش در کنارشان بودم...

روز عید غدیر همه شان را سپردم به حضرتش، قلبم آرام گرفت...

در پناه علی (ع) که باشند جای نگرانی نیست...

 

  • مداد رنگی

دنیای او

دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۱۴ ب.ظ

به پدر گفتم مرا به منزلش برساند. رسیدم. در را که باز کرد دنیا به رویم خندید. دلم بی نهایت برایش تنگ شده بود. مبل هایی که دی ماه با هم سفارش داده بودیم چند روز پیش به دستش رسیده بود و امروز بعد از بازگشتن از اصفهان و یزد، تازه داشت خانه تکانی می کرد. روز پنجم عید.
کمی کمکش کردم و با هم حرف زدیم. سراغ عکس و خاطرات قدیمی رفتیم و او دفتر خاطرات هایش را به من داد که بخوانم. و من حالا به زندگی او وارد شدم. زندگی ای که همیشه از پشت در بسته نظاره گرش بودم و علی رغم سوالات زیاد همیشه سکوت کردم و چیزی نپرسیدم.
بازگشتن به سال های ۷۹... ۸۰ ... ۸۱ زندگی او حس عجیبی داشت. و شنیدن احساساتش در هر مرحله از زندگی اش. اینکه هر لحظه که بخواهد میتواند به احساس آن روزها برگردد واقعا شگفت انگیز است.
اگر من هم در ۱۶ سالگی نوشتن را قطع نکرده بودم و دفتر هایم را نسوزانده بودم و همچنان می نوشتم حتما حالا میتوانستم راحت تر به گذشته هایم برگردم.


 

*چند ماه پیش دغدغه ام این بود که از روزمرگی هایم چیزهایی بنویسم که برای دیگران مفید و کاربردی باشد.
اما حالا می نویسم که به خودم کمک کنم. تا شاید پناهگاهی بشود برای خلاصی از فشار های چپ و راست و اغلب متناقض زندگی!
در خواندن این مطالب مختارید و من مسئول وقت تلف شده ی شما نیستم.

  • مداد رنگی

در این لحظه:

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۰۳ ب.ظ

تو یه اتاق خیلی شلوغ نشسته ام...
مثل جوجه هایی که زیر بارون خیس شدن ریز  ریز می لرزم...
سویی شرت مشکی داداشم رو پوشیدم اما لرز بدنم قطع نمیشه...
قطرات اشکی که از دلتنگی دوستام ریخته بودم حین خوندن یه مطلب روی مژه ها و گونه هام خشک شده و سنگینی می کنه...
لبخندی ناشی از همان مطلب خوانده شده روی لبمه...
سرعت اینترنتم کمه...جی تاک و ایمیل باز نمیشه...
خوابم میاد...
همه جای بدنم مخصوصا مچ دستم و زانوهام به شدت درد میکنه و به سختی دارم اینا رو تایپ میکنم...
باید زود بخوابم که صبح خواب نمونم...


 

  • مداد رنگی

برای هم اتاقی هایم...

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۳ ق.ظ

سیده! هدهد! پرستو!... سلام... می خوام امروزم رو براتون تعریف کنم...
امروز صبح ساعت 7 صبح به بابا گفتم می خوام کرسی درست کنم. بابا و مامان کلی بهم خندیدن. مامان می گفت: "این دختر دیوونه چه جوری نصیبمون شده؟ نمیدونم!" ولی من که دیوونه نیستم ...
روز برفی جالبی بود. خیلی خوش گذشت. ظهر که از بیرون برگشتم خونه شروع کردم به درست کردن کرسی...
با کمک داداش میز پذیرایی رو آوردم تو اتاق. چون مربعه جون میده برای کرسی درست کردن...
اون پتو کلفته رو یادتونه؟ همون که مربع بود و من سه لایه به جای تشک استفاده می کردم. اون از اساس پتوی کرسیه! اونو انداختم رو میز و همین طور پتو مسافرتی ای که معرف حضورتون هست... بعد دنبال اون پارچه قرمزه که از اتاق 206 برداشتم گشتم و پیداش کردم ... (پرستو! می خواستم اینو با تو تقسیم کنم اما یادم رفت... اومدی پیشم نصفشو میدم بهت!) یه گلدون از جمعه بازار گرفته بودم. اونو با شن هایی که برای پایان نامه از دانشکده برداشته بودم پر کردم و گل خشکا رو گذاشتم توش... میبینید که گلای خوشگلمون صحیح و سالم رسیدن کرج! دو تا پشتی و جای گرم و نرم هم گذاشتم. (پرستو نترس! حواسم به متکات هست! حسابی مواظبشم!) کتابا رو هم اون پشت چیدم که تو عکس معلوم نیست!
خلاصه یه جای دنج برای خودم درست کردم. یه جای گرم! (البته بعد از اومدن بابا. چون باید یه فکری برای گرمای زیرش بکنیم!)
اینم عکسش:

البته همونطور که میدونید همه ی این کارا در نبود مادر صورت گرفته. اگه بیاد ممکنه بخواد برش داره که اونوقت با جیغ بنفش من مواجه میشه!!! چطوره؟ جیغ بنفش رو میگم! آهان پس شما هم موافقید...!!!
راستی یه عکس دیگه... این نی نیه مرتضی است... اسمش رو گذاشتن حنانه! میبینید چقدر نازه؟ گفتم شما هم در خوشحالی من شریک باشید!

تا کرسی رو جمع نکردم زود پاشین بیاین خونمون... ببینید کرسی چهار گوشه داره... اگه بیاین اینجا، قول میدم اجازه بدم کنار کرسی من بشینید
سیده و هدهد عزیز امیدوارم پایان ترم فوق العاده ای داشته باشید همراه با امداد های غیبی! و پرستوی نازنین امیدوارم همون جایی! (هر جایی) که هستی موفق باشی....
بهترین ها رو براتون آرزو دارم
به خدا میسپارمتون

  • مداد رنگی

...

پنجشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۲۷ ب.ظ

 

السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین

...

دعوتید به مراسمِ هیئتِ اندرزنامه و ختم قرآن اردیبهشت.

 

  • مداد رنگی

لبخند خدا

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۱، ۰۴:۳۹ ب.ظ

به نانوایی می رسم. در صف می ایستم! اولین نانوایی است که می بینم خانم ها و آقایون در یک صف می ایستند! مرد تنومندی جلوی من ایستاده... که نمی توانم خانم هایی که در حال جمع کردن نان هستند را ببینم.

 

زمان می گذرد. سرم پایین است و در فکر فرو رفته ام. سنگینی نگاهی را حس می کنم. سرم را بلند می کنم ببینم کیست. همان خانمی که در حال جمع کردن نان بود بیرون ایستاده و دارد نان هایش را سرد می کند. یک دختر جوان چادری از نوع خیلی زیبا که شال سبز خوشرنگش که با مهارت کامل پوشیده، زیباییش را چند برابر کرده... این ها را اضافه کنید به لبخندی زیرکانه و پر از شیطنت! من که غرق در افکار خود بودم از لبخند و نگاه مهربانش جا می خورم اما نمی توانم جلوی خنده ام را هم بگیرم! من هم می خندم و در دل دوستش دارم... نمی توانم نگاهش نکنم. او هم این را می فهمد و خنده اش با مزه تر می شود!
چندین ثانیه با خنده به هم خیره می شویم...
اما بالاخره می رود...
او می رود و یادگاری اش، لبخند روی صورت من باقی می ماند و احتمالا بر روی صورت او هم.
شاید دیگر نبینمش. شاید سهم ما از با هم بودن همین لبخند کوتاهی است که حداقل تا چندین ماه در خاطرم خواهد ماند!
مثل لبخند دختری که در داروخانه کار می کرد و من دیگر ندیدمش...
نمیدانم چرا اما حسی در درونم می گوید این لبخند خداست! این خداست که به من لبخند میزند و می گوید:

من هنوز هم کنارت هستم...


*دوستم ایمیل داده: شب عیده، عیدت مبارک... لطفا به خاطر این عید یه لبخند بزرگ بزن!!!
شما هم امتحان کنید، خیلی با مزه اس!
**خیلی زیبا و خیلی با ربط از سایت: جنبش دانشجویی حیا
*****خانم ها حتما حتما بخونن... جون من :)) *****

 

  • مداد رنگی