با من از ماه بگو

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام او...

مستوره
می نویسد
برای بخش پنهان لحظات

یک غرغروی 33 ساله هستم

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۰۴ ب.ظ

صبح از خواب بلند میشم و اولین چیزی که همزمان با باز شدن چشم‌ها به ذهنم میاد این عدده: 33

 

این روزا زیاد غر میزنم

خیلی غر میزنم

همش غر میزنم

 

دیروز فرزانه تو گروه گفت یه دوستی داره که همش غر میزنه و تمام 7 سالی که میشناسه ش فقط غر میزده

در عین حال خیلی دختر ماهیه و اعتماد به نفسش پایین نیست ولی بازم غر میزنه

 

و کیه که ندونه اون دختر منم؟

 

چند وقت بود حس میکردم کلا از نگاهش ایگنورم. منشن هام رو جواب نمیده و یه جورایی براش یه موجود نامرئی هستم

چند روز پیش رفتم پی وی ازش پرسیدم ازم ناراحتی

گفت نه... ولی خب دیشب تو گروه کلافه شد و فهمیدم خیلی موجود رو مخی براش هستم

نقطه مقابلش هستم...

البته که علی هم میگه خیلی خودتخریب گر هستم

چند وقت پیش که سر استخدام شدنش تو یه جای خوب از شدت حسادت کلی غر زدم اونم کلافه شد و عصبانی جوابمو داد

 

راستش خودم حتی نمیدونستم غر زدن یعنی چی

انقدر که توش غرقم نمیدونم یعنی چی

 

دارم تو گوگل میخونم ببینم چیا هست

اینجا پیست میکنم که داشته باشم:

 

  • خوشبین نیمه‌ی پر لیوان را می‌بیند.
  • بدبین نیمه‌ی خالی لیوان را می‌بیند.
  • اما آدم غرغرو دنیا را این‌طور برای شما تشریح می‌کند: در لیوانی لب‌پَر شده آبی هست که به اندازه‌ی کافی خنک نیست، احتمالا چون از شیرِآب ریخته شده است، در حالی که من آب بطری خواسته بودم، و این لکه روی لبه‌ی لیوان! یعنی بهداشت به درستی رعایت نشده و حالا معلوم نیست سر و کارمان با کدام ویروس بیفتد، نمی‌دانم چرا همیشه این اتفاقات برای من پیش می‌آید.
     

تا اینجا میشه گفت آدم غرغرو از هیچی به صورت کامل راضی نیست و همیشه چیزی برای ناخرسندی اون وجود داره

آدم میتونه مثبت اندیش باشه ولی همزمان غرغرو باشه

 

بسیاری از اوقات دلیل غرغرو بودن غرغروها! این است که کسی را ندارند که خودشان را پیش او تخلیه بکنند. گاهی تنها یک دیدار برای تخلیه‌‌ی آنها کافی است که خودشان را بازبیابند و به راه‌شان بروند.

 

آدم‌های غرغرو یک مشکل رو هزار بار میگن... و خب قطعا هزاربار دنبال راه حل و مشورت نیستن که

مثلا کسی که میدونه پوستش خرابه. هعی هر روز بگه پوستم خرابه پوستم خرابه این میشه غرغر

ولی وقتی یه بار بگه بچه ها من یه میلیون دارم چه پیشنهادی برای رسیدگی به پوست میدین؟ 

خب این غر نیست. دنبال راه حل هستی. و بقیه هم تکلیفشون با تو معلومه و تجربیاتشون رو میگن

ولی صرف پوستم خرابه که نمیشه بقیه کاری برات بکنن

 

"بسیاری از غرغروها اسیر این تصور اشتباه‌اند که سختی فقط مختص زندگی آنهاست."

 خب من همچین تصوری ندارم. ولی وقتی از مشکلاتم بگم و بقیه هیچی نگن این تصور رو هم میشه کرد

من غر غر کنم سرم درد میکنه. یکی بیمارستان باشه و نگفته باشه... تو دلش میگه تو مگه درد هم داری تو زندگیت؟

من از تنهایی غر غر کنم و اونی که تازه طلاق شده با خودش میگه اینو نگاه کن. نمیدونه غم و غصه چی هست اصلا

 

خب اینم داره همینی که من گفتمو میگه :

غرغروها دائما مشکل‌شان را با شما مطرح می‌کنند ولی دنبال دریافت توصیه از کسی نیستند.

حتی وقتی راه خوبی برای حل مشکل‌شان به آنها نشان می‌دهید تمایلی به شنیدن آن ندارند.

احتمالا برای همین فرزانه میگفت من به توصیه های ترنم گوش نخواهم داد

 

indecision شت این دقیقا منم : 

غرغروها به دنبال تأیید شدن حرف‌هایشان هستند نه اینکه کسی به آنها بگوید که دارند اشتباه می‌کنند. تکرارِ حرف‌های انگیزشیِ برنامه‌های صبحگاهی رادیو یا تلاش برای شاد کردن‌شان کمکی به آنها نمی‌کند تا متوجه بشوند چه کاری می‌توانند برای بهتر کردن اوضاع انجام بدهند. از تمام راهکارهای این چنینی که با جملاتی مانند زیر بیان می‌شوند دوری کنید:

«حالا این‌قدری هم که می‌گی سخت نیست.»، «بی‌خیال، شاد باش.» یا جمله‌ی محبوب کلاسیک که «زمان التیام‌دهنده‌ی تمام زخم‌هاست.» گفتن جمله‌هایی مانند اینها به فردی که غر می‌زند نشان می‌دهند رنجی که تجربه می‌کند را جدی نگرفته‌اید. زمانی که به فردی که غر می‌زند می‌گوییم «آن‌قدرها هم بد نیست»، او حتی بیشتر از قبل غر می‌زند تا به شما (و به خودش) ثابت کند که مشکلات او به راستی بسیار جدی هستند.

به همین منوال شما هرگز نباید به آنها بگویید که درمورد مشکلات‌شان دارند اغراق‌آمیز رفتار می‌کنند. این حرف باعث می‌شود آنها به دنبال موارد دیگری بگردند که درباره‌ی آن غر بزنند تا شما را متقاعد کنند که اوضاع واقعا به همان بدی است که آنها می‌گویند. و حالا به جای شنیدن یک شکایت، پنج شکایت تازه در حمایت از شکایت اولیه به سوی شما روانه خواهد شد.

 

sad آدم‌های غرغرو می‌توانند یک روز عالی را در عرض یک دقیقه به روزی بسیار سخت و ناراحت‌کننده تبدیل کنند. پس قوی باشید

غرغروها به هیچ وجه آدم‌های بدذاتی نیستند، اما واقعا نیاز به هدایتِ رفتارشان دارند.

 

خب میریم مطلب بعدی:

غر زدن یک مسکن موقت برای دردهاست. انسان در کشاکش زندگی روزمره خود در برخورد با خیلی از مسائل متنوع، آستانه تحمل متغییری دارد.

به لحاظ روحی ما همیشه نمی توانیم اوضاع را تغییر دهیم ولی با کمی غر زدن از فشار زیاد بر ذهنمان می کاهیم. همین غر زدن و حتی به تعبیری درد و دل های کوتاه بخش مازاد برتوان تحمل ما را خالی کرده و به ما انرژی برای ادامه فعالیت هایمان می دهد.

 

با این کار محبت و توجه دیگران را جلب نموده و برای خود وقت و انرژی می خرند. افراد برون گرا و افرادی که نیاز به محبت دارند بیشتر از دیگران نق زدن را دوست دارند.البته درمیان افراد دارای کمبود محبت، تنها افرادی که با غر زدن مورد محبت قرار می گیرند، شامل این دسته از افراد می شوند.

 

به لحاظ رفتارشناسی تمام کسانی که غر می زنند، آستانه تحمل کمی ندارند. بلکه بسته به شرایط هر فرد غر زدن در حد طبیعی، نرمال است.

اما برخی افراد را غرغرو خطاب می کنیم. کسانی که دائما غر زده و صبر دیگران را کم می کنند. این افراد نه تنها از فشار مازاد بر خود نمی کاهند بلکه با افزایش غر زدن هایشان، اصطلاحا کاسه صبر دیگران را نیز سر ریز می کنند.

وقتی بیش از حد غر می زنیم، در دید دیگران به فردی منفی تبدیل شده و اطرافیان از ما دوری می کنند

 

روانشناسان به افرادی که تحت فشارهای عظیم روحی هستند توصیه می کنند، با نوشتن آن هم در پایان هر شب، از فشار روحی خود بکاهند

 

خب فعلا تا اینجا بسه

  • مداد رنگی

33 سالگی

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۱ ب.ظ

مدادرنگی
فعلا 26 ساله
اهل کرج

این توی بخش درباره من وبلاگ نوشته شده و سال‌های سال خاک خورده

 

من حالا 33 سالم شده

 

26 سالگی از نظرم انقدر دوره که میگم: آخی کوچولو! 26 سالت بود یعنی ؟ :))
میخندم و میبینم چقدر پیچیدم که به اینجا برسم :))

الحمدالله....

  • مداد رنگی

صفر شدن

يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۳:۳۲ ق.ظ

دیدن اتفاقی یه وبلاگ باعث شد یادم بیاد که منم زمانی وبلاگ داشتم. اومدم اینجا تا یه چیزی رو یادگاری بذارم حتی اگر قرار نباشه هر روز بنویسم!

دو ماه شده که به خونه شریعتی اومدم و الان تو خونه تنهام. هوا خیلی سرد شده. خونه هم سرده. آپارتمان 36 واحدی ما مدیر نداره و کسی نیست که شوفاژ مرکزی رو راه بندازه... همه جای خونه پنجره داره و سوز میاد. البته که دریچه کولر هم هست! من نمیدونم کجا گرم تره... در اتاقم رو بستم. توی هال نشستم. پتو دورم پیچیدم. کتری رو پر آب کردم گذاشتم روی گاز. یه کاپوچینو برای خودم درست کردم و گرم شدم... کاپوچینو علاوه بر اینکه خودش گرمه، مزه ش هم گرم و مهربونه... البته که بعدش زیر کتری رو خاموش نکردم تا بلکه یه کم خونه هم گرم بشه. لباس های گرمم همه کرجه... نمیدونم چرا یادم رفت بیارم...

خونه شریعتی واقعا خونه ایده‌آل منه! نزدیکیش به محل کار رو دوست دارم... اینکه تو یکی از جاهای خوب شریعتیه رو دوست دارم. خیابون شریعتی درختای بلند داره و جوی آب داره. مثل ولیعصر... من عاشق درختای بلندم و اگه روزی چند تا درخت بزرگ نبینم اصلا روزم شب نمیشه! اتاقم خیلی خوبه اصلا حس غریب بودن نداره. خیلی شبیه اتاق طاهره س... طبقه سوم. با پنجره بزرگی که نمای درخت داره... بازم درخت :) بله اصلا چیزی که منو ترغیب کرد تو دو دقیقه بیعانه بدم همین درختای تو حیاط خوابگاه دانشگاه ایران بود. وقتی میرم جلوی پنجره دلم از دیدنشون باز میشه و لبخند روی صورتم میاد.

گاهی که نه! همیشه فکر میکنم خدا سنگ تموم گذاشت برای خونه من...
و بهترین چیزی که ممکن بود رو بهم داد :) خدا رو شکر

.

.

.

نشستم روی مبل... پتو رو پیچیدم دور خودم... نگاه می‌کنم به در و دیوار خونه و با خودم میگم اون سال ها... سال تحصیلی 90-91 که من و دوستام آخرین سال رو با هم بودیم این آینده رو پیش بینی می کردم؟ نه اینکه این آینده چیزیش باشه... ولی اصلا یادم نمیاد اون سال ها چه پیش بینی ای از آینده داشتم!

فقط یادمه بعد از یزد صفر شدم! یه صفر اساسی و بزرگ! خیلی بزرگ!

صفر شدن یه اصطلاحه برای کسایی که چیزای بزرگ تو زندگیشون از دست میدن. کسایی که وقت گذاشتن، انرژی گذاشتن و تلاش کردن، و چیزایی رو بدست آوردن... بعد یه هو همه رو با هم از دست میدن... من بعد از یزد صفر شدم... قبلش یه دختر خام بودم که یه زندگی رویایی برای خودش ساخته بود و به همه چیز اون زندگی دل بسته بود. آجر روی آجر گذاشته بود و ساخته بود و ساخته بود... بعد یه هو همه چی خراب شد و ریخت! واقعا خام بودم که همه چیزم رو محدود کرده بودم به همون زندگی!

چند روز پیش کسی داشت از صفر شدن خودش شکایت میکرد و فکر میکرد تنها آدم روی کره زمینه که همه چیش رو با هم از دست داده! ولی خب هر آدمی روزی تو زندگیش میاد که همه چیزش رو از دست بده... هر کسی به نحوی... و این یه تمرینه برای همون روزی که باید همه چیز رو بذاریم و کلا از این دنیا بریم... اینا رو بهش گفتم! که فکر نکنه زندگی بر وفق مراد همه س و فقط اونه که طعم صفر شدن رو چشیده...

بعد از یزد... و وقتی همه چیز و همه کس و همه ارتباطاتم رو توی یه چشم به هم زدن از دست دادم، یه درس بزرگ از زندگی گرفتم! که محبت هام، توجه هام، مراقبت هام، همه کارهای خوبی که در حق دیگران انجام میدم برای آدما نباشه... فکر کن این همه زمان بذاری، به دیگران محبت کنی بعد به هر دلیلی نتونن دیگه کنارت بمونن. حس میکنی تمام وقتی که برای طرف گذاشتی تماما هیچ و پوچ شده! چرا؟ چون هر کاری که کردی به خاطر اون شخص بوده و حالا با رفتنش همه اون تلاش ها دود شده و رفته هوا! بعد از یزد من یاد گرفتم حتی اگر به کسی محبت میکنم اون محبت برای خدا باشه... خدا همیشه هست. کاری که به خدا وصل بشه هیچ وقت از دست نمیره و هیچ وقت نابود نمیشه. وقت و زمانی که برای خدا گذاشته بشه هیچ وقت حروم نمیشه...

حالا نه اینکه این درس رو هر روز و هر لحظه یادم باشه، ولی خب تصمیم های بزرگ زندگیم رو بر این اساس گرفتم... مثل روزی که تصمیم گرفتم کارم رو شروع کنم!

.

.

.

نشستم روی مبل... یادم می افته به حدیث امیرالمونین:
هر کس به تلاوت قرآن انس بگیرد از جدایی دوستان احساس تنهایی نمیکند!

قرآن رو باز میکنم... اتفاقی... مثل فال... آیه 54 سوره انعام میاد:

وَإِذَا جَاءَکَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِآیَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَیْکُمْ ۖ کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ۖ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْکُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ

یکی از همون آیه های رحمتی که ماه رمضون برای خبرگزاری مهر طراحی کردم! «و هرگاه آنان که به آیات ما ایمان می آورند نزد تو آبند به آنان بگو: سلام بر شما باد! خداوند بر خود رحمت و مهربانی را فرض نمود، هر کس از شما کار زشتی به نادانی کند و بعد از آن توبه کند و اصلاح نماید البته خدا بخشنده و مهربان است.»

استاد میگفت هر وقت میخوای با خدا حرف بزنی نماز بخون و هر وقت خواستی خدا باهات حرف بزنه قرآن بخون... خدا با من حرف زد... بهم سلام کرد و گفت هنوز دوستم داره و باهام مهربونه! البته که تو آیه های بعدی زهر چشم هم میگیره laugh ان شالله که کار ما به آیه های بعدی نمیرسه cheeky

.

.

.

صدای کتری دیگه نمیاد. این یعنی آبش تا آخر تموم شده. احساس نفس تنگی دارم! به نظرم خیلی درست نیست روز بعد از اینکه اینفوی گاز منو اکسید کربن قاتل خاموش رو طراحی کردم، خودم بر اثر خفگی بمیرم و تیتر روزنامه ها بشم که خبرنگاری که خودش به مردم هشدار داده بود بر اثر خفگی با گاز منو اکسید کربن جان خود را از دست داد ! :)) اونم اینفویی که یک و نیم میلیون بازدید داشت و رفت تو لیست اینفوهای پرمخاطب! زشته خب... قباحت داره! طراح اون اینفو خودش نکات ایمنی رو رعایت نکنه! برای همین زیر گاز رو خاموش میکنم... خونه هم گرم شده هم با بخار آب مرطوب... البته خونه علاوه بر شوفاژی که سرده و هنوز روشن نشده، شومینه هم داره! ولی خب کسی نیس که دودکشش رو چک کنه... برای همین فعلا نمیتونم روشنش کنم! بر اساس همون اصل رعایت نکات ایمنی!

فعلا مجبورم صبر کنم تا ببینم چی میشه. خدا بزرگه... 

  • مداد رنگی

الکی مثلا سفرنامه

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۵ ق.ظ

نشسته ام پشت لپ تاپ آیه، اینترنت همراه ایرانسل در حد لالیگا صفجه باز می کنه جوری که نمی تونم به هوس نشستنم غلبه کنم. تا 5 صبح با آیه و فاطمه حرم بودیم. وقتی هم برگشتیم بهار خانم شاد و شنگول از خواب نیمه شب، تازه بازی اش گرفته بود و عملا تا 7 صبح اجازه نداد فاطمه بخوابه، منم 8 بیدار شدم که کارام رو اینترنتی بفرستم. وقتی بیدار شدم دیدم زهرا و نعیمه و مهتاب رفتن حرم...

الان سهند بی تابی می کنه و مریم رو بیدار نگه داشته، فاطمه و آیه و بهار خوابن و من خیلی خواب آلود دارم کار میکنم و تو گوشم آهنگ گذاشتم... (مردم از این رهایی... در کوچه های بن بست...) دارم فکر میکنم شاید باید برگردم به تحریم موسیقی ... مثل چند سالی که هم شعر توقیف بود هم تئاتر و هم موسیقی... نمیدونم فقط احساساتم همیشه باعث دردسر بوده و من دقیقا نمیدونم از چه راهی میشه کنترلش کرد...

 

فکر کنم برم بهتره. نه تمرکز درست و حسابی دارم برای نوشتن نه حاااال

در کل سفر جالبی است. گوهرشاد و حسنی و سهند و بهار همیشه در حال جیغ زدن هستند توی آپارتمان 50 متری. یه لحظه ازشون غافل بشی یکیشون اون یکی رو خورده تا آخر... و صدای جیغی که به هوا میره! الانه که میگم بچه از دور خوش است :) گرچه خنده هاشون همه چی رو جبران می کنه... و منی که یک دل سییییییییییییییییییر میتونم با بهارم باشم :*

 

  • مداد رنگی

زندگی بی مزه!

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ

زندگی دقیقا همون جوری پیش میره که من نمی خوام. یا بهتر بگم همونجوری که من 3 سال پیش میخواستم. 18 سالم بود. یه زندگی برای خودم متصور بودم. از همه جنبه ها، خانوادگی، کاری. اینکه با چه جور آدمی زندگی کنم و چه سبک زندگی داشته باشم. درست وقتی از اون سبک زندگی پشیمون شدم و روی برگردوندم، برام مهیا شد.

کلا نمیدونم چه حکمتی داره که دقیقا وقتی از یه چیز دل میکنی نصیبت میشه. حالا این دل کندن ممکنه با تنفر همراه باشه یا با بی خیالی و توکل در هر حال فرق نمیکنه. فقط نمیدونم چرا اتفاق ها دقیقا همون موقع که باید نمی افتن! که آدم از اومدنشون بی نهایت خوشحال بشه. مثلا اتفاق امروز باید سه سال پیش می افتاد ولی الان افتاده. امان از این زندگی مسخره که هیچ وقت مطابق خواسته آدم پیش نمیره.

 

پ.ن. آرزو داشتم برمیگشتم به سه سال پیش! و از اتفاقی که امروز افتاده نهایت لذت رو میبردم! اما واقعا امکان داره؟!

پ.ن.2 فکر میکنم آرزوهای امروزم سه سال دیگه محقق بشن. درست زمانی که دیگه نمیخوامشون! گرچه دل زدگی ها از همین الان شروع شده...

پ.ن.3 مشابه اینو قبلا نوشته بودم . کجا؟ نمیدونم...

  • مداد رنگی

وقتی نفس کشیدن سخت می‌شود

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۹ ب.ظ

«الهی هب لی کمال الانقطاع الیک» را می خواندم و به تمام دل بستگی هایم فکر میکردم. تمام عشق و محبتی که دوستان و اطرافیانم دارم. به این فکر می کردم که چقدر دل کندن درد! دارد...  اینکه نزدیک چیزی باشی که دوست داری مال تو باشد اما نیست! این که آن را دوست نداشته باشی و بودن و نبودنش برایت تفاوتی نداشته باشد. اینکه بتوانی دل بکنی
بار ها و بار ها خواستم دل بکنم از دوست داشتن بعضی ها، دل بکنم از خواستنشان و بودن کنارشان اما هر بار نشد. هر بار اتفاقی افتاد که من را بیشتر غرق آن ها کرد. نمیدانم امتحان خداست که می خواهد من را قوی تر کند یا خباثت شیطان که همیشه در مقابل چیزی که انسان اراده می کند می ایستد!  شاید کار او است که هر بار که قصد دوری میکنم من را بیشتر نزدیک می کند! یک باره پیامی، تماسی از راه می رسد از نوع اشتباهی یا غیر اشتباهی و دل تو با آن منفجر می شود! انگار از قبل مینی در آن کار گذاشته باشند که با اشاره ای قلبت را متلاشی کند.

 

 

این وقت ها شاید فرار کردن آسان ترین راه باشد! فرار کنی و نبینی... فرار کنی و نشنوی... فرار کنی و بی خبر باشی و آسوده! این ها ساده است!  وقتی تو جواب ندهی و بی تفاوت شوی، آن ها هم به مرور فراموش ترت! می کنند و روزی می رسد که می‌بینی نامرئی شدی و دیگر کسی تو را نمی بیند که بخواهد صدایت کند! و با صدایش دل تو را بلرزاند ... که بخواهد با نگاهش اشک تو را در بیاورد! برای همین ساده ترین راه ممکن فرار کردن است.
ولی وقتی تصمیم بگیری باشی، ببینی، بشنوی و تا حد مرگ بخواهی آن را داشته باشی ولی از نداشتنش نسوزی و سعی کنی بی تفاوت باشی!!! این هاست که هنر می خواهد. برای همین بود که از اتفاق ها فرار نکردم. گیرم که با هر اتفاق به نظر ساده، دو روز تپش قلب گرفتم و سینه ام تنگ و نفس کشیدن سخت شد و به مرز خفگی رسیدم، اشکال ندارد... کم کم یاد می گیرم همان چیزی را بخواهم که خدا برایم می خواهد... و زیاده از خواست خدا چیزی نخواهم...

 

 

 

 

پ.ن. باز زده به سرم! خودم نمیدونم چیزی که نوشتم قابل فهمه یا نه! همین که کسی بفهمه خوبه... درک کردنش اما از هر کسی بر نمیاد. این روزا من یه چیزایی و یه کسایی رو  تا حد مرگ میخوام ولی ندارم. یه دنیای زیبا توی یه آکواریوم شیشه ای که من توش راهی ندارم. حس میکنم کسی نفرینم کرده. کسی که من و یا چیزی از من رو تا حد مرگ میخواسته و من دریغ کردم. این روزا یاد اون آدما می افتم و احساس پشت گریه هاشون رو درک میکنم و از اینکه دلاشون رو نادیده گرفتم ناراحتم.

  • مداد رنگی

خواستن

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ

تا به حال دیده ای وقتی تصمیم به کاری می گیری هزار و یک اما و اگر پیش می آید؟ اصلا انگار تمام نیروی های بدجنس جهان که تا به حال در گوشه ای قایم شده بودند یک باره و در یک حرکت غافلگیرانه درست بعد تصمیم تو ظاهر می شوند و خودنمایی می‌کنند. یک سد بزرگ درست می‌کنند در برابر خواسته تو... دنیایی از  اشباح سیاه ترسناک دورت جمع می شوند و هو هو می کنند، نه سد می‌گذارد رو به رو را ببینی ... نه آن اشباح می‌گذارند چشم بچرخانی و چیزی را که میخوای پیدا کنی، درست همان ابتدا یک ترس بزرگ حاکم می شود و تو را به گوشه ای تنها روانه می کند. گوشه ای که فقط به درد کز کردن و غصه خوردن و توجیه آوردن می خورد...

این نیرو های بد جنس، این سد، این اشباح ترسناک بعضی اوقات از طریق اطرافیان آدم خود نمایی می‌کنند. پدر مادر برادر، دوست، آشنا فامیل... بعضی وقت ها شرایط نا مناسب بهانه می شوند...

همین که مخالفت و شرایط بد را می بینی سریع کنار می کشی و دیگر کاری نمیکنی...

زمان می گذرد و دیالوگی در زندگی تو غالب می شود، من می خواستم این کار را بکنم اما فلان مشکل پیش آمد ... من دوست داشتم فلان رشته را بخوانم اما پدرم اجازه نداد، من دوست داشتم کلاس بروم اما پول نداشتم، من می‌خواستم فلان حرفه شغلم باشد اما درآمد کافی نداشت، من می خواستم با فلان دختر/پسر ازدواج کنم اما مادرم مخالفت کرد.

من دوست داشتم، من می خواستم... تمام این حرف ها دروغ است! یک دروغ بزرگ... چون پشت هر خواستنی حتما تلاشی هست. نمی شود بگویی فلان چیز را دوست داشتم ولی حداقل تلاشی برایش نکنی و بعد که نشد همه تقصیر را گردن قسمت و زمانه بیاندازی و خودت را گول بزنی که خدا برایم نخواست و روزی من نبود و مدام بگویی الخیر فی ما وقع و این قسم توجیهات...

برو  و جلو آیینه بایست. به چشمان خودت نگاه کن. از خودت بپرس اصلا تو خواستی و نشد؟  تو خواستی که خدا نخواست؟ اصلا تلاشی کردی؟ قدمی برداشتی؟ نکند روزی بیاید و تمام این خواسته ها و دوست داشتن ها جلوی چشمانت پودر شود و به هوا رود؟ نکند خیلی زود، سریع تر از چیزی که فکرش را بکنی آن را از دست بدهی؟ این همه ترس به از دست دادنش می ارزد؟ حداقل یک کاری کن... قدمی بردار...
همین که اولین قدم را برداری قول می دهم سد کم کم ترک بر می‌دارد، اشباح محو می شوند و موانع یکی یکی کنار میرود... شاید کمی سخت باشد اما هر دوست داشتنی تاوانی دارد...
به خواسته هایت، به دوست داشتن هایت بها بده...
چیزی که تو  آن را می خواهی با ارزش ترین چیز دنیاست... فقط چون تو دوستش داری...
به کم قانع نشو...
همه را با هم بخواه...
توکل کن و با تلاش آرام آرام به جلو قدم بردار...

 

 

گل سر

 

 

 

پ.ن. این روزا تنها چیزی که از خودم می پرسم اینه: چی دوست داری؟

چیزی از دوست داشتنام یادم نمیاد... تو این چند سالی که زندانی بودم همه چیز از یادم رفته ... انگار همه ی خواسته هام یخ زدن...

از خواستن چیزای ساده شروع کردم... چیزایی مثل خریدن لاک های رنگی رنگی، گل سر با گلای ریز صورتی... کلاس جدی خیاطی...

کم کم دارم میرسم به چیزای مهم تر... و برنامه های چند ساله... من میتونم دوباره زنده بشم.

پ.ن.2 فردا میشه 100 روز... و 106 روز... الهی برای همه داده ها و نداده هات شکر

  • مداد رنگی

رج‌های مهربانی

جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۲۴ ب.ظ

حدود سوم، چهارم بهمن بود که هدهد دو تا عکس برام فرستاد. عکس دو تا شال گردن با دو مدل متفاوت...
به من گفت: میخوام یه شال ببافم به نظرت کدوم مدل بهتره؟
من از مدل دکمه دار خوشم اومده بود، ولی بهش گفتم: هر دو تاشو بباف و تیپ بزن :)  
_ به نظرت چه رنگی باشه خوبه؟
_ چون بافتش طرح داره بهتره تک رنگ روشن باشه. مدلش طوریه که با سایه ها بازی کنه قشنگ تر میشه...
_ تو رنگش شک دارم، تو باشی سبز آبی میگیری؟
_ آره سبز آبی خیلی قشنگه ! :)


چند روزی کم پیدا بود..
ازش پرسیدم:  کجایی نیستی؟
_ درگیر بافتن یه شالم. همه وقتمو گرفته!
تشویقش کردم: آفرین خوب کاری میکنی... :)
 

یه روزی از همین روزا بود که اومد گفت: میخوام یه بسته پست کنم برای یکی از آشناها آدرس درست و حسابی نداره. میشه به آدرس تو بفرستم بیاد از تو بگیره؟
گفتم: باشه. بفرست. 
فکر کردم برای همون دوست شوهرش می خوان چیزی بفرستن... شب رسیدم خونه، بسته رسیده بود... مامانم فکر کرده بود مال منه و بازش کرده بود :) گفتم: مامان این مال من نبود!! چرا بازش کردی؟! مامان گفت: فعلا که کادوئه تولد تو توشه با یه نامه!!! 

...

 

عکس شال گردن

 

دست خط او...

...

کامواها را یکی یکی با محبت گشتم و انتخاب کردم و دانه دانه اش را با یاد تو بافتم...

تولدت مبارک ...

...


شوکه شده بودم. فکرشم نمیکردم شال رو برای من می بافته و همه این ها نقشه بوده برای غافلگیری من :) زنگ زدم بهش و کلی جیغ جیغ که این چه کاری بود کردی؟ و کلی تشکر...
همون لحظه پوشیدمش رفتم بیرون. بو میکردم و به سینه فشارش میدادم. انگشت های عزیزم به دانه دانه هایش خورده! یاد روزهایی که دست هایش، خودش، به من نزدیک بودند و حالا دو سال و سه ماهه که از اون روز می گذره و من تو این مدت حتی یک بار هم ندیدمش! 

دلم براش تنگ میشه... خیلی تنگ! اما با شالی که برام بافته آرومم... وقتی به دونه ها و رج ها و بافت هنرمندانه اش خیره میشم احساس آرامش میکنم... اینکه کسی هست از راه دور که به فکرمه. منو فراموش نکرده...

الهی شکر...

 


پ.ن. خانواده و دوستان خیلی به یادم بودن ... واقعا تو این هفته ای که گذشت انگاری قلبم سبک تر شده. از حضور کسایی که به یادم بودن خوشحالم و مدام خدا رو شکر می‌کنم... الحمدالله رب العالمین...

  • مداد رنگی

27 سالگی

جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۴۶ ب.ظ

خب تا دهم نشده یازدهم پست تولد بزارم ... به چشم و چراغ قول دادم وبلاگو خوشحال کنم :)

همین دیگه، من خوشحالم الان... چیز دیگه ای باید بگم؟

مثلا از این پستای فلسفی 27 سالگی و اینا ؟ :دی یه چیزایی نوشتم اما ترجیح میدم انتشار ندم...

فعلا که همه چی آرومه... من خیلی خوشحالم...

  • مداد رنگی

کمی مجردی

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۱۱ ق.ظ

آخرِ آخرِ آخرش رو که ببینی دوست داشتن حرف اول رو می زنه... شما بگو خوش اومدن! چه فرقی میکنه!

تا از کسی خوشت نیاد نمیتونی بهش بله بگی. بله که جای خود داره ... بگو یک دقیقه روی خوش! که نصیب حضرت بیچاره اش نمیشه...

حالا تو هعی دلایل منطقی بچین که تصمیمت رو موجه جلوه بدی...

اصلا این سخت ترین قسمت ماجراس که بخوای برای همه توضیح بدی، مامان بابا عمه خاله زن عمو... تا فامیل درجه هفتم باید قانع بشه تو چرا به خواستگارت جواب منفی دادی. اصلا چرا باید قانع بشن؟

تخفیف میدیم، اصلا قصد دخالت ندارن و همشون نگرانن!  اما زیادی نگرانن...

زندگی فقط به ازدواج کردن نیست

نه ما بد شانسیم که تا حالا کسی وجودش رو نداشته که دلمون رو به دست بیاره ...

نه متاهلا هنر کردن که تو سن بیست سالگی کسی وارد زندگیشون شده که دوسش داشتن ...

آخرشم هیچ خبری نیست...

هممون می‌میرم :دی

به همین سادگی

به همین خوشمزگی

پ.ن. این پست غر زدن نیست، حداقل برای من یکی شده طنز مداوم! دیگه فقط می خندم.... الانم حالم خوبه. از مجردی هم راضی هستم و لذتشو می برم :)
فقط حیف میخورم برای عمری که اینجوری گذشت... که اونم دیگه مهم نیست، حال و آینده مهم تره.

  • مداد رنگی

برای دستان خدا

شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۲۹ ق.ظ

کلاس حجم جایی بود برای خلق کردن. برای شبیه خالق شدن! خلقِ دوباره ی چیزی که قبل ترها نسخه ی بی عیب و نقصش خلق شده بود و تو باید ادای ساختن در می آوردی. کاری که بچه های دو ساله با خمیر بازی هایشان انجام میدهند.

یادم است چند نوع خمیر داشتیم برای این کار. خمیر اول گِل بود.خمیر بعدی خمیر مجسمه سازی حرفه ای که اغلب کرم رنگ است. و خمیر دیگر به گمانم برای شرکت آریا بود. همین شرکتی که خمیر بازی رنگی برای بچه ها تولید می کند. گِل و خمیر های حرفه ای یک بار مصرف بودند. بعد از ساختن خشک میشدند. نمیشد خرابشان کرد و دوباره چیز جدیدی ساخت اما خمیر شرکت آریا هیچ وقت خشک نمیشد. هر چند بار که میخواستی میتوانستی خرابش کنی و چیز جدیدی از نو بسازی!

ما آدم ها مثل همان حجم ها هستیم که برای ساخته شدن به این دنیا آمدیم. چطور ساخته شدنش دست ما نیست! دست همان خالق بزرگ است که همه چیز را بی عیب و نقص ساخته و می سازد... او می داند ما با چه اتفاقی فرم بهتری به خودمان می گیریم. او میداند چند بار باید ما را خراب کند و له کند و از اول ساختنش را شروع کند.

این وسط شاید فقط یک چیز دست خودمان است. انتخاب جنس خمیرمان!

من جنسم را انتخاب کردم، میخواهم خمیر آریا باشم زیر دست خدا...

خدایا مرا بساز. هر جور که میخواهی بساز، بساز و خراب کن و دوباره بساز. هر چند بار که میخواهی لهم کن، متلاشی ام کن، من گله ای ندارم وقتی میدانم زیر دست مهربان ترین وجود عالم هستم. کسی که مرا برای خودش می خواهد و بهترین ها را برای من... دستانت را دوست دارم حتی وقتی دارد خرابم میکند... من نرم می شوم برای تو که کمتر درد بکشم و راحت تر برسم به آن شکلی که تو برای من میخواهی...

تو هم هوای دلم را داشته باش.

هوای دلش را...

 

 

پ.ن. این پست هدیه ای است به مخاطب اغلب خاموش وبلاگ که این روزها، روزهای دردناکی دارد. راه دیگری برای همدردی سراغ نداشتم. امیدوارم که بخواند!

  • مداد رنگی

باغ برفی

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۵۹ ب.ظ

به او گفته بودم: بیا ببینمت..

به من گفته بود: هر وقت خوب شدم تو اولین کسی هستی که به ملاقاتش خواهد آمد...

به او گفته بودم: خوب شو... و پاییز امسال مرا به باغ انارتان ببر...


 

بهار بود...

پاییز از راه رسید...

فصل انار دارد تمام می شود و او به پیام های من جواب نمی دهد

پروانه ی من، کجای این دنیا هستی که من از تو بی خبرم؟

بیا... حتی اگر زمستان شد بیا. حتی اگر اناری در کار نبود بیا... سالم بیا و مرا به باغ برفی تان ببر...


 

 

برای سلامتی اش دعا کنید...
 

  • مداد رنگی

برف و پاییز

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۲۲ ب.ظ

من... دل زده از مسیر لعنتی تهران تا کرج و شلوغی و آلودگی ... تنفر از مترو رفتن... استرس از کار های تلبار شده ای که تحویلش یک شنبه بوده و ترس از کارگردانی که هر لحظه ممکن است زنگ بزند و گوشی من شماره اش را نشناسد و من جواب ندهم، پشت میز صبحانه نشستم و فکر میکنم به زمانی که با ده دقیقه پیاده روی داخل بازار قدیمی زرگرهای یزد، به دانشگاه میرسیدم... و مقایسه اش میکنم با الان که برای تقلیل شش ساعت در راه بودن به دو ساعت باید روزی ده هزار تومن هزینه کنم و روزهای بارانی بیشتر... گاهی چهارده هزار تومن... دم راننده های بی انصاف سرد...
من میمانم و خرجی که با دخل جور در نمی آید...
من میمانم و خود آس و پاسم...
به این ها که فکر می کنم ترجیح میدم خانه بمانم و از رقم حساب بانکی ام چیزی کم نشود. ترجیح میدم با همین شعر سرگرم باشم :

دو قرون پیل دارم
بدمش کشمش دمله داره
بدمش بادم پوسله داره (با لهجه محلی خودمان)
و سعی کنم خودم هم گزینه های نخریدنی دیگری به شعر اضافه کنم :
بدمش خرما چنجله داره
بدمش انگیر چوبله داره
بدمش...
شعر را برای پدرم میخوانم. به مسخره بودنش میخندد. خوشحالم که می خندد. در حال خندیدن طیبه زنگ می زند و پنیر میخواهد. چای سرد شده را در قوری خالی می کنم. با گوشی و پنیر و یک عدد لیوان خالی، خودم را میهمان واحد روبرو می کنم... سماورشان کنار پنجره است. نگاهی به بیرون می اندازم و از دیدن دانه های برف ذوق زده می شوم ، از طرفی هم نگران برگ های درخت های روستای خدیجه می شوم که قرار است با سنگینی برف زود تر بریزند و چیزی برای عکاسی من نماند...
یکی از گزینه های خرج کردن پول دود می شود و میرود هوا.
بروم که پیاده رویه اولین برف را از دست ندهم...
این یکی مجانی است...

 

برف و پاییز

 

پ.ن. برف با جدیت تمام می بارد و شدید تر می شود ...

پ.ن. 2 پست هایی که از پلاس کپی می شوند بیشتر برای این است که پرستو هم بخواندشان. پرستویی که با شبکه های اجتماعی میانه ای ندارد. و البته باقی دوستان هم بی تاثیر نیستند!

  • مداد رنگی

چه کنم با مدادرنگی

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۴۹ ب.ظ

انگار وبلاگ نویسی هم نیاز به تنوع دارد. هر چند وقت یک بار عوض کردن قالب. عوض کردن عنوان و شعار وبلاگ! و مناسب روحیات مخصوص زمان حال کردن.

پاکنویس دیگه  روحیه ی من نیست. الان دلم میخواهد وبلاگم سرمه ای باشد. رنگ شب! با یه ماه بالای سرش... همان ماهی که شب ها نگاهش میکنم. همان ماهی که شب ها با او حرف میزنم... دلم میخواهد دوباره بنویسم : یادم باشد تنها هستم... ماه بالای سر تنهایی است...
دلم میخواد بنویسم: تکیه می دهم به ماه...
یا بگویم: از ماه برایم بگو...
و هر چیزی که به او مربوط می شود.

جایگزینی برای مدادرنگی پیدا کردم. اسمی که هر زمان خواستم بتوانم مضمونش  را عوض کنم بدون تغییر آدرس. اما آنقدر وابسته ام به مدادرنگی که حد ندارد.  دلم طاقت نمی آورد و نمیتوانم عوضش کنم... اصلا این اسم مدادرنگی انگار بخشی از وجودم شده است. نمیتوانم دور بندازمش ... یکی از شاگردانم وقتی فهمید اسم مجازی من مدادرنگی است من را با این عبارت صدا میزد : مامان مدادرنگی :)
تصور اینکه دختر خودم این را بگوید خیلی جالب است و شیرین!
آن اسمی که به عنوان جایگزین برای مدادرنگی پیدا کردم هم خیلی خوب است اما رنگی نیست... شاد نیست. بیشتر مرموز است... خیلی مرموز... خیلی دست نیافتنی...

مستوره ...

 

  • مداد رنگی

شب

جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۵۶ ق.ظ

بی خوابی به سرم زده... شب آنقدر زیبا است که دوست داشتم هر شب بیخواب می شدم...
اصلا کاش جای روز و شب عوض می شد...
آن وقت من دیگر برای شناخت راه، درخت ها و زمین را نشانه نمی گذاشتم. برای سیاهی ها نشانه میگذاشتم، برای سایه ها، برای چند درجه خم شدن جاده ها، برای جای ماه و ستاره ها...
شب...
من...
یکی از ما باید عوض میشد. یا شب روز می شد یا من دختر نبودم...
شب و دختر با هم جمع نمی شود...
دختر هیچ وقت نباید عاشق شب باشد...
اگر عاشق شد نباید گله کند...
باید سرش را در بالشت فرو کند و خودش را به خواب بزند! کاری که من سعی دارم انجام بدهم...

 

 

 

*چند تا از پستای پلاسم رو اینجا کوپی کردم... اما کم کاریه این مدت جبران نمیشه بازم

** بازم دارم به اسباب کشی فکر میکنم

  • مداد رنگی

آمد بهار جان ها...

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۵ ب.ظ

بهار

بهار! دختر ناز نفحات! به دنیا خوش آمدی!

این روز ها من هم دلم می خواهد بهاری باشم برای پدرم. برای مادرم... همین طور که تو هستی.
برای بهار بودن نیازی نیست اسمم بهار باشد! یک روحیه ی سبز کافی است. یک هوای خنکِ مست کننده! یک روح بزرگ...
یک چمن زار وسیع با یک تک درخت که پدرم زیر سایه اس بنشیند و آرام تکیه بزند به درخت. چشم هایش را ببنند و با لبخند, نسیمِ بهاری را عمیق نفس بکشد! پاک و تمیز... سرش گیج برود از تکان خوردن های علف ها در باد. از سرگیجه خوابش بگیرد و آرام بخوابد. بدون دغدغه و استرس.

بهار زیبای چند سانتی متری! که فرشته ها شب و روز به دورت می گردند و قربان صدقه ات می روند.
از خدایت بخواه مرا هم بهاری کند مثل تو!
بهاری به من بدهد مثل تو!

 

 

پ.ن. نامه ای به بهار

پ.ن.2 تجسم استفهامی بهار

پ.ن.2 از این به بعد ثبت نظر بدون تایید آزاد است.

  • مداد رنگی

خوش آمدی بهار!

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸ ب.ظ

این روزهایی که بهار به همه جا سرک کشیده را دوست دارم. آنقدر باران آمده که سبزه ها برای بیرون آمدن نیازی به اجازه ی کسی نداشته باشند و از هر کجا که عشقشان کشید بیرون بزنند. حتی از بین آسفالت ها... همه جا سبز است! در مسیر متروی تهران کرج چشم میدوزم به درختان چیتگر.. به باغ و ویلا های سمت کرج (که آرزو داشتم یکی از آن ها مال من بود) ... به مزرعه هایی که فرق چندانی با دشت بزرگ و سرسبز ندارد. نگاه میکنم و بو میکنم بهار را... باران را... و دلم تازه میشود!


 

خوش آمدی بهار!... کم کم داشتم در سرمای زمستان منجمد می شدم. دلم برای رنگ سبزت تنگ شده بود. برای همین تمام زمستان را سبز پوشیدم و به یاد سبزه هایت روح خسته ام را تازه کردم. حالا دیگر نیازی به این کار ها نیست. چون تو سبزی! از همیشه سبز تر.... از همیشه دوست داشتنی تر!

 

 

قبل تر ها با وجودی که زندگی به همین منوال می گذشت و گاهی سخت تر از این بود شاد تر می نوشتم. شاید از پرستو یاد گرفته بودم که زیبایی ها را ببینم و در وجودم بپرورانم. دوست دارم برگردم به همان روز ها... همان روزهای شاد...
ببینم می شود پدر را راضی کرد که امروز به آن مزرعه ی "دشت مانند" برویم؟ برای یک دختر تنها جای جالبی نیست! (از این حرف من، خودتان به عمق فاجعه پی ببرید! :دی)

 

  • مداد رنگی

همه چیز به تو ختم می شود ...

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۴۰ ب.ظ

از همه خداحافظی میکنم و از شرکت بیرون می زنم. مقصد همین حوالی است. چند کوچه آن طرف تر. قدم می زنم و مثل همیشه به درختان برهنه و بلند خیره می شوم. وارد کوچه فرعی می شوم. به ته کوچه که می رسم ساختمان دانشکده را می بینم. پس اینجاست! قبلا چند باری برای رفتن به کتاب فروشی از این کوچه عبور کرده بودم اما دانشکده را ندیده بودم. امان از حواس پرتی... از نگهبانی، پارکینگ اساتید و محوطه و سالن می گذرم و میرسم به سالن نمایشگاهی که اصلا به نمایشگاه نمی ماند. سالن پر است از غرفه های بی رنگ و رو و خالی که سفیدی میزهایشان چشم را اذیت میکند. می گردم دنبال غرفه ای که با آن کار دارم. خانم خیاط را از دور میبینم. لبخند می زنم. شاید آن قدر ها هم شبیه اش نباشد اما من را به یاد دکتر همیز می اندازد. داخل غرفه اش خلوت است چرخ خیاطی اش را گوشه گذاشته و چند توپ پارچه ی چادری مشکی روی میز. سلام میکنم. سرش شلوغ است. بدون نگاه جواب سلامم را می دهد و به ادامه ی کارش می رسد...


نمیدانم از کجا فهمیدم آن در آهنی قدیمی به نجاری باز می شود. نمی دانم. فقط میدانم همین که داخل شدم بوی مست کننده ی چوب در بینی ام پر شد. همه چیز حال و هوای یزد داشت. چقدر شباهت وجود داشت بین این نجاری و نجاری ای که سر بازارچه بود. پله های کج و کوله ی سیمانی که به زیر زمین 100 متری ختم می شد، فضایی که گوشه و کنارش پر بود از چوب و دم و دستگاه نجاری، حتی چیدمانش هم مثل چیدمان نجاری سر بازارچه بود. از پله ها به سختی پایین رفتم. داخل نجاری که بودم و کرج و آزادگانی وجود نداشت. ناگهان زمان و مکان از یادم رفت. واقعا فکر میکردم هنوز یزد هستم. فکر میکردم همین که از نجاری بیایم بیرون بازارچه ای را می بینم با نانوایی... میرسم به سه راهی مدرسه ی طلاب.که از کدام سمت به خانه بروم؟ از کوچه ی آشتی کنان؟ یا از کوچه ی بقالی یا از کوچه ی کتابخانه وزیری؟ اصلا ساعت چند است؟ وقت نماز شده؟ اگر وقت نماز است مستقیم بروم مسجد جامع! آخر امام جماعت، نماز های ظهر را تا اذان تمام می شود قامت می بندد! ایک دقیقه هم مهلت نمی دهد"
بعد مسجد می روم خانه... خانه ی بی بی... چه با برکت بود خانه ی بی بی. وقتی آنجا بودم چقدر زیارت رفتم... زیارت... (آه عمیق)


دل، جگر، خوش گوشت، نارنج و نان اضافه. تنها در مغازه ی جگرکی نشسته ام. روبرویم یک بچه ی تپل وسفید مرمری نشسته و لبخند میزند. با خودم فکر میکنم چقدر امروز بچه دیده ام و چقدر دلم قنج رفت برایشان. دلم می خواست بغلشان کنم. فائزه ی مشهدی هم 6 ماهش شده. الان وقت چلاندنش رسیده و گاز گرفتن لپ های تپلی اش... مادرش شانس آورد که من این همه از بچه اش دورم :دی... خنده ام روی لبم می خشکد وقتی باز یاد مشهد می افتم...


ساعت حدود 10 شب در حال برگشت به خانه هستم. تاکسی از کنار زمین های کشاورزی سر خیابانمان عبور میکند. مسیری که پیاده روی اش نیم ساعت طول می کشد. عاشق این هستم که کنار زمین های سر خیابان قدم بزنم. وقتی شب باشد و زمین را تازه آب داده باشند و خنکی نسیم با بوی گل و علف و درخت در آمیزد و در جانم بنشیند. آخ که دلم برای یک نفس عمیقش تنگ شده است. شیشه را پایین می کشم. خنکی هوا به صورتم می زند. خنکی اش مثل سحر های صحن قدس است. وقتی تنها در گوشه ای دور با امام خودم خلوت می کردم...


خانم خیاط هنوز در حال صحبت با مشتری هاست. این دومین بار است که می خواهم او، چادرم را بدوزد. قبل تر ها که یزد بودم مادر سمانه چادر هایم را می دوخت و همیشه به نیت زیارت می دوخت و من بعد از هر بار چادر دوختن به مشهد می رفتم. فکر میکنم چادر و زیارت به هم مربوطند. یک بار هم در خواب دیدم مادر سمانه برای من و دوستان چادر دوخته. چادری که از زیبایی نظیر نداشت. همه گفتند تعبیرش زیارت است و دو ماه بعدش همه دسته جمعی به زیارت عتبات رفتیم. زیارتی عجیب و خاص و خالص. وقتی از یزد برگشتم، اتفاقی این خیاط را در تهران پیدا کردم. اعتقاد دارم که دست خیاط باید خوب باشد! و دستش خوب بود و باز زیارتی نصیبم شد...این بار هم آمده ام که بگویم به نیت زیارت برایم چادر بدوزد. با خودم فکر میکنم آدم بی لیاقتی مثل من باید برای کسب لیاقت دل به دستِ خیاطِ خوش قلب بسپارد. کاش دل خودم لیاقتی داشت که متوسل به دوخت چادر نمی شد. کاش...


زمین ها را رد کردیم. از تاکسی پیاده می شوم. سر کوچه کنار ساختمان مرمری می ایستم و سرم را می گذارم رویش ... چشم هایم را می بندم و یاد دیوار های مرمری حرم میکنم... اشک امانم نمی دهد. خسته ام. از خودم خسته ام. دلم می خواهد با دلی پر از گلایه به آغوش امامم پناه ببرم....چقدر بی لیاقت شده ام که امام رضا هم دیگر با من مهربان نیست... چقدر یک آدم می تواند بی لیاقت باشد...
دلم گرفته.... دلم عجیب گرفته....

 

اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی
الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه
کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ


  • مداد رنگی

روز برفی

يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۳۰ ب.ظ

امشب وقت گذاشتم عکس های روز برفی رو بزارم تو وبلاگ. امیدوارم دلتون با دیدنش خنک بشه :)

  • مداد رنگی

برف شادی

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۳۷ ب.ظ

زمستان است و برف و تک نوازی های پیانو...

نوشته ام را با این جمله شروع کردم. وقتی ذهنم دنبال جایی می گشت برای خالی شدن و فقط یک دفترچه همراهم بود.

مردم دختری را می دیدند که در اتوبوس نشسته و تند تند چیز می نویسد. خط می زند. فلش می کشد.

با خودم گفتم می نویسم و بعد در وبلاگ پیاده می کنم. اما حالا نمی خواهم بنویسمش!

شاید چون چیز بهتری برای نوشتن دارم.

برف بازی یک نفره...

نرسیده به مقصد، یک ایستگاه زودتر پیاده شدم. مسیر پرتی تا محل کارم هست که اسمش را نمی شود "میان بر" گذاشت چون راه دور تر می شود اما با اینکه راه دور می شود خلوت است و دنج. کسی را ندیدم از آنجا عبور کند. و من عاشق مکان های خلوت و ساکت  هستم!

امروز از همان جا آمدم. راهی باریک بین درختان کنار اتوبان که در نهایت به کوچه پس کوچه های "از ما بهتران" و خانه های مجلل و گران قیمت ختم می شود.

از رد پاهایی که روی برف 20 سانتی متری مانده بود پیدا بود که من تنها کسی نیستم که از آنجا عبور می کنم.

برف های دست نخورده و نرم و سفید، خیلی وسوسه انگیز بودند. اطراف را نگاه کردم کسی نبود...

اول یه گلوله برف درست کردم و شروع کردم به خوردن! رسم معمول هر ساله ام!

کم کم به سرم زد، از پخش کردن برف در آسمان گرفته تا پرت کردن گوله برفی.... تند دویدن میان برف ها و خندیدن.... کشیدن شاخه های درختان و خالی کردن تمام برفش روی سر خودم ... همه کاری انجام دادم غیر از غلت خوردن، که آن هم به ذهنم نرسید! شاید اگر وسوسه اش پیش می آمد غلت هم می خوردم!

برف بازی خوش گذشت حتی تنهایی...

وقتی رسیدم شرکت صدایم در نمی آمد و گلویم خس خس می کرد.

همه هم از سرفه های من قیافه ی "آخی... طفلی... چقدر سرفه می کنه!" گرفته بودند.

به روی خودم نیاوردم که چه کاراهایی کردم. چند چای داغ و دو قرص... و الان بهترم شکر خدا...

 

* خدایا شکرت که برف رو آفریدی! و اندازه آفریدی!

* امروز گوشیم خاموش شده بود و دوربینم همراهم نبود که از اون راه پرت عکس بگیرم. اگر شد فردا!

* از تفریح های من نگاه کردن به زمین های تاریک مسیر متروی تهران کرجه! جوری که با چادرم، جلوی نور داخل مترو می گیرم تا بهتر بتونم بیرون رو ببینم. امشب تمام وقت همین طور بودم. یه چیز جالب دیدم ساعت 9 شب ... آدمایی که توی این برف سنگین رفته بودن چیتگر و آتیش روشن کرده بودن و دورش جمع شده بودن. منم خیلی دلم خواست!

* برج میلاد هم امروز خیلی قشنگ بود!

*برف شادی: هم زمان شدن برف و یک اتفاق خیلی خوب! که ان شا الله به زودی رو نمایی خواهد شد! :)

  • مداد رنگی